ارسالها: 3
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Aug 2010
رتبه:
0
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
آرش جان کجایی دلمون برات تنگ شده...
من تازه 1 هفته ای میشه که این تاپیک رو دارم می خونم
مطالب بسیار مفیدی توش پیدا کردم
ممنون از لطفتون آرش جون
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
ماجرای سیتیزن شدن من:
یارو آنقدر بداخلاق بود که به یاد دوران سربازی افتادم. وقتی دنبالش رفتم و وارد اطاق شدم گفت قبل از این که بنشینی دست راستت را ببر بالا و قسم بخور جز حقیقت چیزی نمی گویی. من هم که خوردن قسم و آدامس برایم تفاوتی ندارد آن را خوردم. دقیقا مثل خمره بود و به نظر می آمد که گردنش از سرش کلفت تر باشد. نه لبخندی زد و نه با من دست داد. تقریبا داشتم از ترس در شلوارم می ..شیدم. هر چقدر که جلوتر می رفت بیشتر کنترل و اعتماد به نفس خودم را از دست می دادم و او هم پیوسته به من می گفت ریلکس باش. ولی این حرف او نه تنها من را ریلکس نمی کرد بلکه لحن او طوری بود که بدتر من را دستپاچه می کرد. ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی قسم خوردم, مدارکم را گرفت و دستش را دراز کرد و گفت پاسپورت. گفتم پاسپورت؟ نگاهی به من کرد و گفت بله پاسپورت! انگار که یک سطل آب یخ بر روی سرم ریخته باشند چون من اصلا فکر نمی کردم که در مصاحبه پاسپورت من را هم بخواهند و گمان می کردم فقط گرین کارت و کارت شناسایی کافی است. به خودم گفتم خاک بر سرم کنند که یک چیز به این مهمی را با خودم نیاورده ام. آن وقت تازه خیر سرم ادعا می کنم که خیلی آدم دقیقی هستم. سپس آن آدم لندهور نخراشیده نامه ای را که از خود من گرفته بود در جلوی دماغ من گرفت و گفت نگاه کن اینجا نوشته است که پاسپورت و یا هر مدرکی که با آن وارد امریکا شده اید را با خود بیاورید. من که تقریبا داشتم از حال می رفتم گفتم که من واقعا متاسفم چون فکر می کردم که گرین کارت کافی است. حالا دیگر نمی دانم که این لحن تاسف و یا قیافه من چقدر غم انگیز و محزون بود که آن بشکه .ن هم دلش به حال من سوخت و گفت لازم نیست متاسف باشی ایرادی ندارد فقط دفعه بعد هر نامه ای را که می گیری به دقت بخوان. از آنجا شد که حتی اگر از من نامم را می پرسیدند نمی توانستم درست جواب بدهم. در مجموع ساختار ذهنی و عقلی من گریپاچ کرد. سپس شروع کرد به پرسیدن سوال های تاریخ امریکا. تقریبا همه آن را حفظ بودم فقط یک جا پرسید که اگر رئیس جمهور امریکا و معاون او در جا سقط شوند چه کسی مسئولیت آنها را انجام می دهد و من به جای این که بگویم سخنگوی خانه نمایندگان گفتم سخنگوی کاخ سفید! او سوال خودش را تکرار کرد و من مثل بز نگاهش می کردم. در دلم می گفتم بابا بی خیال شو و یک نمره اشتباه برایم بزن ولی او هی می گفت ریلکس باش و گیر داده بود تا من جواب درست را بگویم. آخرش که دید من همچنان مثل بز به او خیره هستم گفت سخنگو درست است و فقط آخرش که گفتی کاخ سفید درست نیست و من هم همین طوری زیر لب گفتم خانه و او گفت درست است و ادامه داد. بعد شروع کرد به پرسیدن چیزهایی که در فرم نوشته بودم و به من گفت که وقتی رفتی کانادا از کدام فرودگاه به کدام فرودگاه رفتی؟ من گفتم از سنفرانسیسکو رفتم به.. به...! لامذهب مغزم چنان قفل شده بود که همه شهرهای کانادا به یادم آمد به غیر از تورنتو. اگر از یک آدم ناقص الخلقه هم بپرسید یک شهر کانادا را نام ببر می گوید تورنتو ولی من نمی دانم چرا دوباره گریپاچ کردم. پاسپورتم هم همراهم نبود که به آن نگاه کنم. خلاصه پس از کلی زور زدن بالاخره نام تورنتو به یادم آمد و مثل بچه های کلاس اولی که جواب یک سوال را می دانند زود گفتم تورنتو تورنتو! یارو یک نگاه زیر چشمی به من انداخت و احتمالا پیش خودش گفت نگاه کن تو را به خدا عجب آدم های عقب افتاده ای می خواهند سیتیزن امریکا بشوند!
آخر کدام آدم عاقلی روی عکس را امضا می کند؟ به من گفت روی این دو تا عکس خودت را امضا کن و من فکر کردم که اشتباه شنیده ام و آن را بگرداندم که پشت آن را امضا کنم. عکس را از من گرفت و دوباره آن را به رو گذاشت و گفت نگاه کن این مثال ها را نگاه کن و مثل آن امضا کن. دیدم زیر شیشه میزش یک آدم چینی که لبخند زده بود و دو تا دندان هم نداشت کنار عکس خودش را امضا کرده است. در دلم گفتم باشد ایرادی ندارد من هم روی عکس های خودم را امضا می کنم. ولی تا آمدم امضا کنم وسطش خودکار دیگر ننوشت. آخر روی عکس هم براق است و جوهر به آن نمی چسبد. بعد دوباره مثل بز نگاهش کردم و گفتم نمی نویسد. گفت یک مقداری فشار بده می نویسد. فشار دادم دیدم نوشت ولی تقریبا امضای خودم را نقاشی کردم و جاهای کم رنگ آن را دوباره کشیدم. عکس ها را از من گرفت و یک کاغذ جلوی من گذاشت و گفت سوال را بخوان و جواب آن را بنویس. سوال را خواندم که روز کلمبوس در چه ماهی است. گفتم جواب آن را نمی دانم. گفت بنویس روز کلمبوس در ماه نوامبر است. تازه فهمیدم که دارد آزمایش سواد خواندن و نوشتن را انجام می دهد. کاغذ را از جلوی من گرفت و گفت این سوال هایی را که می پرسم با بله یا خیر جواب بده. بعد شروع کرد پشت سر هم یک چیزهایی را سریع خواندن که من هم درست نمی فهمیدم ولی صحبت از زندان و پلیس و تروریست و از این چیزها بود و من هم همه آنها را با نه جواب دادم بعد یکهو بدون مقدمه رفت سراغ سوال هایی که باید جواب آنها را بله می گفتم و گفت آیا به مملکت امریکا وفادار خواهی ماند؟ من با تردید گفتم بله. تردیدم به خاطر این بود که مطمئن نبودم سوالش چیست و گفتم نکند مثلا پرسده باشد که آیا مملکت امریکا را به بیگانه می فروشی و من گفته باشم بله! چند تا سوال دیگر هم پرسید و چون من داشتم هنوز به سوال اول او فکر می کردم جواب دادنم هی کم جان تر می شد و دیگر تقریبا در جواب او داشتم اهم می کردم. ناگهان او از خواندن سوالها دست کشید و با صدای محکم گفت نشنیدم چه گفتی! من هم چرتم پاره شد و مثل سربازهای پادگان با صدای بلند گفتم بله قربان! احتمالا یارو داشت به خودش فحش می داد و در دلش می گفت خدا آخر و عاقبت کشور امریکا را با این تازه سیتیزن هایش به خیر کند. سپس یک چیزهایی را امضاء کرد و به دستم داد و گفت این نامه نشان می دهد که در مصاحبه قبول شدی و تا چند هفته دیگر برایت یک نامه می آید که برای مراسم قسم خوری بروی. من نامه را گرفتم و تشکر کردم و آن را در پاکت گذاشتم و دوباره مثل بز به او خیره شدم. او که دید من جا خوش کرده ام و قصد ندارم از جایم بلند شوم از جایش بلند شد و گفت من تو را تا بیرون بدرقه می کنم و منظورش این بود که هر چه زودتر گورت را از جلوی چشم من گم کن. او ایستاد که من از در اطاق بیرون بروم و من هم به رسم ایرانی ایستادم که او اول بیرون برود و او که گیج شده بود خواست بیرون برود که من یادم آمد امریکایی ها تعارف نمی فهمند و برای همین پریدم جلوی او و زودتر از در خارج شدم. او جلوی در ایستاد تا مطمئن شود که من از انتهای راهرو و از منطقه حفاظت شده خارج می شوم و من که دیدم او به دنبالم نمی آید هر چند ثانیه یک بار برمی گشتم و برای او دست تکان می دادم و تشکر می کردم. آخر یکی نیست به من بگوید که یک بار تشکر کردی بس است حالا چرا هی تشکر می کنی! فکر کنم چون ترسیده بودم این طوری شده بودم چون من بچه هم که بودم از هر چیزی می ترسیدم خیلی مودب می شدم و به طور مداوم سلام و یا تشکر می کردم. چون تمام فکر و ذکر بزرگ ترها این بود که ما مودب باشیم و سلام کنیم و من هم فکر می کردم که اگر خیلی مودب باشم حتی خطر هم از من رفع می شود.
این هم از ماجرای سیتیزن شدن من.
با آرزوی موفقیت برای شما
ارسالها: 230
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jun 2011
رتبه:
23
تشکر: 0
6 تشکر در 0 ارسال
سلام
آرش جان بسیار خوشحالم که امتحان رو قبول شدی ! البته مثل اینکه از ممتحن بیشتر از خود امتحان ترسیده بودی ؟!
امیدوارم گرفتن پاسپورت امریکایی برات خوش یمن باشه و باعث بشه خاطرات ایران رو کمتر به یاد بیاری ! من اگه جای تو بودم اولین کاری که می کردم سفر یکی دو روزه به چند تا از کشور هایی بود که عمرا به ایرانی ها به سادگی ویزا نمیدهند . میرفتم تو فرودگاه توکیو ، سیدنی ، لندن ، یا هر خرابشده دیگه ای و اون پاسپورت قشنگه محکم می کوبوندم رو میزشون ! دیدن قیافه هایی که از حالا به بعد به اشخاصی مثل شما با دید تروریست و جهان سومی نگاه نمی کنند دیدن داره !!!
امیدوارم شاد باشید و موفق !! آرش بین المللی ...
.
.
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
2012-04-25 ساعت 23:07
(آخرین تغییر در ارسال: 2012-04-25 ساعت 23:08 توسط rs232.)
یک چیز دیگر هم در مورد امریکایی بودن یادم آمد که گفتم بیایم و آن را از خودم در کنم. من در طول این مدت گذشته متوجه شدم که ارزش یک امریکایی در خارج از امریکا به مراتب خیلی بیشتر از ارزش یک امریکایی در داخل خاک امریکا است. اگر صدها نفر امریکایی در اثر گرسنگی و سرما تلف شوند هیچ کسی توجهی نمی کند ولی فقط کافی است که یکی از همان آدم ها در یکی از کشورهای خاور میانه دستش زخمی شود تا همه دولت های غربی در پی حمایت از او بر بیایند. یک بار به یکی از بی خانمان هایی که به آن خانه قدیمی ما آمده بود گفتم که من اگر به جای تو بودم می رفتم دوبی و یک قایق می گرفتم و خودم را به مرز ایران می رساندم تا من را به جرم ورود غیر قانونی دستگیر کنند. فوقش یک یا دو سال را در زندان می مانی که تازه باز هم شرایط زندان ایران برای یک امریکایی خیلی بهتر از شرایط فعلی تو است که در خیابان می خوابی. در ضمن غذا هم به اندازه کافی می خوری و گرسنه نمی مانی. بعدش هم کلی معروف می شوی و از تمام رسانه ها با تو مصاحبه می کنند و تا آخر عمر پشتت را بسته ای! دیگر او را ندیدم ولی ظاهرا به حرفم گوش نکرد چون اگر گوش کرده بود الآن اسمش را هر روز از سی ان ان می شنیدم!
با آرزوی موفقیت برای شما
ارسالها: 336
موضوعها: 3
تاریخ عضویت: Aug 2010
رتبه:
25
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
آرش جان تبریک میگم. اگه بگم ایشالله سیتیزن بهشت بشی برداشت بدی می کنی ؟؟؟
اگه رفتی ایران رو اون پلاکاردی که قراره بنویسی سیتیزن شدی , بنویس یه زودی به این مکان شهرزاد وارد میشود( انشاالللهههههه)
ارسالها: 85
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Aug 2011
رتبه:
22
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2012-04-29 ساعت 10:38
(آخرین تغییر در ارسال: 2012-04-29 ساعت 10:39 توسط Hediyeh.)
( 25 اپریل 2012 ) دور دوم مطالعه دیدگاه آرش در مورد امریکا رو شروع کردم, ولی ایندفعه با انگیزه بیشتر چون هم اینترنتمون فعلا این چند روزه سرعت خوبی داره و برای رفتن به صفحه ی بعد نیازی نیست دست کم 5 دقیقه صبر کنم که آیا بره آیا ارور بده و نره! یا وقتی دگمه تشکر رو میزنم اون کادر کوچیکه بارگذاری چند دقیقه هی نمیچرخه و هیپنوتیزمم نمیکنه تا بالاخره اسممو وارد باکس تشکر کننده ها کنه! یا اینکه باز قفل کنه و منو از ادامه کار منصرف کنه! هم اینکه به هرحال قراره ایشاالله تا چند ماه آینده برم جایی که هیچ تجربه ای از زندگی در اونجا ندارم و باید یه چیزایی بدونم!
با نگاه اجمالی که دفعات قبل به پستهای آرش عزیز انداختم فکر میکنم میتونم اطلاعات خوبی کسب کنم. اینبار هم که شروع به خوندن کردم باز یه حس مشترک با دفعات قبل در من بوجود اومد که منو خیلی اذیت میکرد و اونهم اختلاف زمانی من با اون نوشته ها بود! هر زمان که حس میکردم کاملا وارد بحث شدم و منهم نظراتی یا سوالاتی دارم یا مثل بعضی از دوستان دلم میخواست بعد از پستهای آرش ازش تشکر ویژه بکنم و زدن یک دگمه ی تشکر خالی نمیتونست منو ارضاء کنه! میدیدم ای بابا این حرفها مال دو سه سال قبله و همون موقع بایددرموردش صحبت میشده الان بیام چی بگم آخه؟ ولی واقعا بعضی وقتها اینقدر دلم میخواست چیزی بنویسم و نظری بدم و تشکری بکنم که حد نداشت! در هر صورت در 28 اپریل با تمام گلایه های خونواده از مدام پای کامپیوتر نشستن و خوندن مطالب بالاخره کل مطالب شیرین این تاپیک رو تموم کردم و واقعا دیگه نتونستم چیزی ننویسم و تشکری نکنم!
آرش عزیز بهتون تبریک میگم که اینقدر توانمندین! هم در رفتار, هم تو گفتار و هم در کردار! پسر بچه 10 ساله ای که موقع خوردن بلال به بی توجهیه اطرافیان و نگاه و کنایه ی شخص بلال فروش توجه میکنه! یا از رفتن به کوه اون درسهای قشنگو میگیره و الگوی زندگیش قرار میده بسیار قابل تحسینه! یا جوونی که تو یک کشور غریب با افراد غریبه ای که حتی رد شدن از کنارشون برای خیلیها ترسناکه اینقدر راحت کنار میاد و باهاشون زندگی میکنه بسیار قابل تقدیره! دقیق شدن یک مرد در روابط و آداب اجتماعی ( اونم نه تنها جامعه ی خودش بلکه حتی یه جامعه ی غریبه) پرستیدنیه! در حالیکه تو کشور خودمون باید آداب اجتماعی رو هزاران بار برای اطرافیان یادآور بشیم و خوب و بد رو بهشون متذکر! فرقی هم نمیکنه تو چه سطح تحصیلاتی باشن! پذیرش این نکته که هر کسی یک حریم خصوصی داره و باید به حریمش احترام گذاشت برای همه قابل درک نیست! اینکه از هزاران نفری که مهاجرت میکنن یکی پیدا میشه که رفتار درست و نادرست رو برای خودش لیست میکنه و سعی در اصلاح رفتار نادرست میکنه واقعا قابل ستایشه!
آه از اینکه سالها چه رنجی کشیدیم و هیچ چیز درست نشد! فقط تنی رنجور موند و خاطری خسته! اینکه وقتی کسی از لباست یا ظاهرت تعریف میکنه و تو حق داری با برخورد خوب ازش تشکر کنی مربوط به یه فرهنگ خاص و کشور خاص نیست! مربوط به حق و حقوق یه انسانه که اگه اینجا بخوای این حقو داشته باشی از سوی همه حتی نزدیکترین افرادت مواخذه میشی! اینکه وقتی جایی میری خوش رو و خوشرفتار باشی تا دیگران انرژی مثبت رو ازت دریافت کنن یه پوان مثبته در حالیکه هزارجور انگ بهت میچسبونن که فلان و بهمان! اینکه وقتی میگی آخ دلم لک زده برای زندگی تو روستاهای سرسبز شمال, یه محیط اروم و بی دغدغه در حالیکه تو حیاطت سبزی بکاری و حتی مرغ و خروس داشته باشی و یه گربه ملوس و تنبل که همیشه در حال استراحت باشه و ناز و ادا! کسی بجای تمسخر حرفاتو درک کنه و بفهمه تو چی میگی از بزرگترین رویاهای من شده!!! شاید بخاطر این رفتارها و حساسیتهاست که همه بهم میگن تو اشتباه تو ایران متولد شدی!!!
حالا میفهمم چرا زمانی که سیزده سالم بود ویکی از بستگانمون بعد از سالها از امریکا برگشته بود ایران, تو اون بروبیای فامیل دور ونزدیک و سیل دخترانی که از دوست وفامیل و آشنا به عنوان کاندید ازدواج معرفی شدن اون شخص از پدرم خواست تا اجازه بده منو با خودش به امریکا ببره! میگفت تنها دختری که دیدم حتی با این سن کمش آداب اجتماعیش دقیقا مثل امریکاییهاست دختره شماست و این دختر اگه بخواد تو ایران بمونه خصوصا در سالهای آتی بسیار آزرده خواهد شد! اما امان از تعصب بیجای خونواده ها که که فکر میکنن همه چیزو خودشون بهتر و بیشتر تشخیص میدن! هر چند بعدها اعتراف کردن که اشتباه کردن ولی چه فایده؟! 23 سال از اون جریان میگذره و سالها با این آداب و رسوم غلط و دست وپاگیر مبارزه کردم و آخرش هیچ ثمری نداشت! گاهی به این فکر میکنم که اگر اون اتفاق میفتاد و من میرفتم چقدر مسیر زندگیم فرق میکرد و من الان یه انسان عادی و طبیعی بودم نه یه انسان رنجور و خسته از همه چیز و همه کس!
بگذریم! ببخشید که خیلی احساساتی شدم و باهاتون درد دل کردم. شاید جای این صحبتها تو این تاپیک نبود ولی خیلی دلم پر بود و ...
آرش عزیز بابت دید وسیع , قلب بزرگ و روح متعالی ای که دارین از صمیم قلب بهتون تبریک میگم. براتون آرزو میکنم بهتریها رو داشته باشین چرا که شایسته ی بهترینها هستین. ازتون ممنونم بابت وقتی که گذاشتین و این مطالبو نوشتین. بدون شک یکی از بهترین نوشته هایی بود که من تا بحال خوندم.
شاد و تندرست باشید
کیس نامبر;2012as34xxx
کنسولگری: ابوظبی
تاریخ مصاحبه: می 2012
تاریخ ورود به امریکا: سپتامبر 2012
مقصد: کالیفرنیا- لس آنجلس
ارسالها: 20
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Sep 2011
رتبه:
0
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
jتا حالا نشده مطلبی رو از آرش جان بخونم و خنده رو لبم نیاد
به هر حال رو گردن ما خیلی حق دارید
مبارک باشه، اومدی ایران پاسپورتت رو یه مدتی بی زحمت قرض بده باهاش بریم دوو دور
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
2012-05-03 ساعت 04:33
(آخرین تغییر در ارسال: 2012-05-03 ساعت 04:34 توسط rs232.)
می خواستم بگویم که در فرم های پاسپورت امریکایی که به ما دادند می شد هم برای پاسپورت دفترچه ای اقدام کرد که حدود صد دلار است و هم می شد برای پاسپورت کارتی اقدام کرد که هنوز خودم هم نمی دانم چگونه است و قیمت آن اگر درست یادم باشد حدود چهل و پنج دلار است. مثل این که پاسپورت کارتی مثل کردیت کارت الکترونیکی است و دیگر وقتی وارد امریکا می شوید لازم نیست در صف گیت منتظر باشید و کارتتان را می کشید و می روید و نیازی به نشان دادن پاسپورت نیست. البته من چون خوره پاسپورت هستم نه تنها هر دوی آن را سفارش می دهم بلکه اگر پاسپورت سنگی و فلزی و خاشخاشی و یا گلمنگولی هم داشت حتما همه آنها را سفارش می دادم! حالا وقتی آن را گرفتم عکس محجبه آن را برای شما هم می گذارم که به چند و چون آن پی ببرید.
با آرزوی موفقیت برای شما