ارسالها: 260
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Aug 2009
رتبه:
30
تشکر: 0
11 تشکر در 3 ارسال
من با نظر شما RS عزيز كاملا موافقم و در تائيد فرمايشات شما عرض كنم ما به آنچه فكر مي كنيم (طبق قانون جاذبه )مي رسيم.
حتما مثبت انديش باشيد.
تجربه شکست خیلی بهتر از حسرت خوردن از دست دادن یه موقعیت هستش
نشویل - تنسی : جایی که من زندگی میکنم ، شهری کوچک ، با هزینههای متوسط ، وضعیت کار بد نیست
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
شماره سوشیال سکوریتی من هست 1820 کسی خونه نیست!
یک مطلب دیگه که خیلی مهمه اینه که کارت کردیت یا دبیت خودتون رو به هیچ وجه در اختیار کسی قرار ندهید. البته "کسی" معمولان دوستان نزدیک و یا آشنایان هستند. چون در سیستمهای اینجا الگوریتمی برای لوطیگیری ایرانیها لحاظ نشده است, بنابراین کوچکترین سوءاستفاده ای باعث گرفتاری شما خواهد شد. در زمانی که من در جمع ایرانیها بودم یک بابایی دچار این مشکل شده بود و گفت که یکی از دوستانش برای تمدید اینترنت موبایلش از او تقاضا کرد که کارتش را بدهد و بعد هم او پولش را نقدی پرداخت. ولی ماهیانه مبلغ 15 دلار به حسابش واریز میشد و8 ماه گذشت تا توانست آن صورتحساب را قطع کند. البته بصورت موضعی میتوانست آن را دیسپیوت کند ولی دوباره ماه بعد آن مبلغ با بدهی قبلی از حسابش کسر میشد.
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
ببخشید که باز مرده را از قبر کشیدم بیرون!
اصولا نگاه امریکاییها به زندگی با ما بسیار متفاوت است. اغلب امریکاییها تمام هفته را کار میکنند تا پول آن را آخر هفته خرج کنند و بهشان خوش بگذرد. برای همین کمتر امریکایی را میبینید که پنج هزار دلار پس انداز داشته باشد. اغلب آنها بدهیشان به بانک به مراتب بیشتر از پس اندازشان است و البته هر کسی هم که به امریکا می آید بعد از مدتی ناخودآگاه اینجوری میشود. در واقع سیستم امریکا شما را به لذت بردن از زندگی و تفریح کردن تشویق میکند. من افراد زیادی را دور و برم میشناسم که مشکلات اساسی مالی دارند ولی مثلا از پارتیهای آخر هفته که روزی صد دلار برایشان آب میخورد نمیگذرند.
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
راستی یادم رفت بگم که در امریکا در بسیاری از فست فودها شما میتوانید با ماشین خودتان واردیک محوطه شوید و سفارش غذا بدهید و بعد هم غذای خودتان را تحویل بگیرید و بروید. خیلی از امریکاییها اونقدر تنبل هستند و یا عجله دارند که برای غذا خوردن حتی حاضر نیستند از ماشین خودشون هم پیاده شوند. البته من هم یکی دو بار اینکار را کردم ولی بعد از این که گند زدم به ماشینم و نوشابه رفت تو دماغم دیگه از اینکار توبه کردم.
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
درسته سوسنگرد جان. اگر به امریکا اومدید من حتما این تجربه رو به شما پیشنهاد میکنم.ولی خوب نباید انتظار معلومات از آنها داشته باشید. ایندفعه داشتیم با همخونه ام و چند تا از دوستهاش فیلم سینمایی استرالیا را میدیدیم. اول اینکه من مجبور بودم حرفهای فیلم را برایشان ترجمه کنم چون از لهجه استرالیایی که نزدیک به انگلیسی است اصلا هیچ چیزی نمیفهمیدند. بعد هم اینکه وقتی از من پرسیدند استرالیا کجا است گفتم یک کشوریه توی خاور دور که شمالش کشور مصره و در جنوبش ژاپن قرار داره. شرقش ترکیه است و در غربش هم روسیه. همه فقط سرشون رو تکون دادند و گفتند آها! ولی اگه به یه بچه 10 ساله توی ایران این رو بگی از خنده غش میکنه!
ارسالها: 223
موضوعها: 9
تاریخ عضویت: Sep 2008
رتبه:
27
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
2009-11-02 ساعت 09:39
(آخرین تغییر در ارسال: 2009-11-02 ساعت 09:48 توسط rs232.)
جاتون خالی نباشه الآن همخونه ام با دوست پسرش یک دعوای درست و حسابی کردند و بعد هم دوستش با عصبانیت رفت بیرون. البته این دعواها برایم عادیه و اغلب هم باعث خنده و تفریح من میشه. در واقع این همخونه من دو تا دوست پسر داره که هر دفعه با یکی دعوا میکنه میره سراغ اون یکی! دوست اولش یعنی همین که الان باهاش دعواکرد, پسر خوبیه. شغلش باربری و کارهای بدنیه یا همان حمال خودمون. وقتی جوونتر بوده توی مسابقات بوکس خرکی شرکت میکرده و پول در میاورده برای همین زورش خیلی زیاده. اسمش هم هست تد. خوبی تد اینه که همه کارهای خونه رو انجام میده. غذا میپزه, ضرف میشوره, چمنها رو میزنه و خلاصه آدم کاری و تمیزیه. مثلا امروز صبحانه درست کرد و برای من آورد توی اطاقم. البته چون پول نداره در این جور موارد من خرید غذایی میکنم و در عوض اون هم هر کاری داشته باشم انجام میده. برای من هم میصرفه که یکی توی خونه غذا درست کنه تا اینکه برم رستوران. دوست پسر دومش اسمش هست مارکس. مارکس خیلی تنبله ولی خوب اقلا پول داره. بعد از بیست سال که کنتور برق رو میخونده حالا توی کارش ارتقاء گرفته و شده سرپرست کنتورخوان! یعنی توی ماشین میشینه و یکی دیگه میره کنتور برق رو میخونه و اون توی دستگاهش وارد میکنه. مارکس معمولا همخونه من رو برای شام میبره بیرون و برای من هم غذا میگیره. چون من مرجع تقلید و منبع کسب تکلیف همخونه ام هستم و بقول معروف حرف من رو خیلی قبول داره, هر دوی اینها پیش من خود شیرینی میکنند تا من از اونها بیشتر تعریف کنم و از اون یکی بد بگم!!! خبر ندارند که من اصولا اهل غیبت و یا تعریف کردن از کسی نیستم! حالا با این دعوای امشب فکر کنم از فردا سر و کله مارکس پیدا بشه.
واما پارتی هالوین.
من برای شنبه شب چند جا دعوت داشتم. یکی همین همخونه ام بود که با دوستهاش قرار بود برند پتلوما. من معمولا با اونها میرم چون سنشون کمی بالاتره و بیشتر با سلیقه من جور در میاد. جای بعدی دعوت یکی از دوستهای قدیمیم توی برکلی بود که میخواست به یک پارتی توی سنفرنسیسکو بره. چون توی اون پارتی و توی دوستهاش که قرار بود بیان اونجا, ایرانی زیاد بود حوصله نداشتم و گفتم که نمیام. دعوت بعدی توسط همکارم برندا بود که با دوستهاش قرار بود به یه پارتی بزرگ که نزدیک خونمون هم بود برند. من اول قصد داشتم با تریسا (همخونه ام) برم ولی برندا گفت که اونها یه گروه هستند و چون آخر مهمونی به بهترین لباس کاستوم جایزه میدن تو هم حتما بیا که ما جایزه رو ببریم. من هم توی رودربایستی گفتم باشه ولی چون دوستهاش خیلی جوون و اجق وجق هستند زیاد تمایلی به رفتن با اونها رو نداشتم. البته دوستهای برندا هم مثل خودش همه تحصیلکرده هستند و کار خوب دارند ولی وقتی میرن توی مهمونی دیگه مثل همه سفیدها خودشون رو از مشروب خفه میکنند و نمیشه جمع و جورشون کرد!
آقا قرار شد که ما ساعت 7 بریم رستوران و شام بخوریم و مهمونی هم ساعت 9 شب توی همون رستوران که دیسکو بار هم هست برگزار میشد.
من همون لباس کذایی تهاجم فرهنگی رو پوشیدم و ساعت 5 رفتم در خونه برندا. چون من شرطم این بود که حتما با ماشین من بریم چون من نمیخواستم اونها موقع برگشتن رانندگی کنند.
دو تا از دوستهای دختر برندا هم اونجا بودند. خلاصه اینطوری بگم که من هرکاری کردم یه عکس مناسب پیدا کنم براتون بگذارم اینجا نشد! یکیشون که حوا شده بود! یعنی دور سینه و جای دامن و سرش از شاخه های مصنوعی زیتون استفاده کرده بود! اون یکی هم پری شده بود ولی لباسش خیلی بی تربیتی بود. برندا هم که یه بولیز و شلوار چسبان معمولی پوشیده بود فقط یه مقداری در محوطه نشیمنگاه و جلوی لباسش توریهایی بود که فاصله دو نخش از هم حد اقل 4 سانتیمتر میشد!
یک چیزی تو مایه های تور ماهیگیری!
خلاصه ما کلی اونجا معطل شدیم و بعد راه افتادیم رفتیم رستوران. اونجا ما به پنج شش تا پسر و دختر که پشت یه میز بزرگی که از قبل رزرو کرده بودند ملحق شدیم. ما شام رو خوردیم و سهم هر نفر شد 42 دلار. من یه سالاد سفارش داده بودم با یه آبجوی کرونا. دیگه همه لباسها اونجا عجیب و غریب بود. یکی شبیه مرده بود, یکی دیگه دراکولا, یکی شده بود لوسی یکی دیگه گوژپشت نوتردام. توی گروه ما یه پسر و دختر بودند که به سبک مصر قدیم لباس پوشیده بودند و به نظرم از همه ما جالب تر بودند.
یه پسره اونجا بود که فکر کنم دانشمند بود. لباسش هم لباس راهبه ها بود. ما در مورد کار خیلی با هم صحبت کردیم و نکته های جالبی در مورد کارم ازش یاد گرفتم. تا اینکه ساعت 9 شد و دی جی بند و بساطش رو پهن کرد و چراغهای گردون رقص نور رو روشن کردند و بقول معروف یا علی!
دیگه کم کم همه پاشدند و اول رفتن جلوی بار که خودشون رو بسازند. بعد هم که دیگه رفتند توی حیاط و حرکات موزون انجام دادند. من اولش با چند تا از بچه ها سر میز نشسته بودیم و همینطور بحث علمی میکردیم. برندا از بار برام یه آبجوی دیگه خرید و خودش هم رفت توی جمعیت. ما همینطور که صحبت میکردیم کم کم دیدیم اوه اون بیرون چه خبره! من دیدم اگه بخوام برم اون وسط دو تا آبجو افاقه نمیکنه. باسه همین رفتم جلوی بار که یه آبجوی دیگه هم بگیریم دیدم اوه پنجاه نفر همینطور توی هم چپیدند جلوی بار و همه با هم دارند سفارش میدند. پیش خودم گفتم به به ما رو باش که گفتیم امریکاییها برای همه چی توی صف می ایستند! خلاصه من که از بچگی عادت داشتم توی شلوغی نونوایی برم جلو و نون بخرم اینجا هم از همین تکنیک استفاده کردم و خودم رو کم کم به بار نزدیک کردم. یعنی اگه بهتون بگم که همه کاملا به هم چسبیده بودند باورتون نمیشه! همه هم مست و در حال بگو و بخند. خلاصه یه جوری خودم رو به بار نزدیک کردم و یه آبجوی دیگه گرفتم که شد 10 دلار! آقا من این آبجو رو گرفتم دستم و رفتم توی محوطه باز که همه میرقصیدند. یه ذره ایستادم تا ببینم فرد آشنایی رو پیدا میکنم یا نه. آخه هنوز خجالت میکشیدم برم جلو! خلاصه من اون آبجو رو هم خوردم و کم کم با صدای بلند دی جی که داشت آهنگ مایکل جکسون رو پخش میکرد در حالی که ایستاده بودم کنار, حالت موزون به خودم گرفتم. تا اینکه بچه ها رو از دور دیدم و کم کم رفتم به سمتشون. آقا اون وسط چه خبرها که نبود. من هم با اون موهای سیخ سیخی رفتم پیش بچه ها و مشغول حرکات موزون شدیم. برندا هم اومد و یه آبجو برام خریده بود و دنبالم میگشت. نمیدونست که من برای خودم یکی خریده بودم ولی بهرحال مجبور شدم چهارمی رو هم بخورم. در همین حین اون اتفاق دو تا دختر همجنسگرا افتاد که کلاهش افتاده بود زمین که در پستش براتون تعریف کردم. بعد از یه مدتی همه بچه هایی که توی یه گروه بودیم پخش شدند و هر کسی برای خودش یه جایی رفته بود. من هم یکهو متوجه شدم که بین دو سه تا دختر غریبه با آهنگ آل د سینگل لیدیز دارم بابا کرم میرقصم و اونها هم دور من حلقه زده اند! یکیشون هم خیلی ابراز ارادت میکرد و هی از سر و کولم بالا میرفت.
خلاصه من از اونجا رفتم یه ور دیگه و دیدم برندا پیدام کرد و گفت اون دختره از تو خوشش اومده بود! شماره ازش گرفتی؟ گفتم شماره چی؟ برای چی؟ سرش رو تکون داد و رفت و حتما توی دلش گفت خاک تو سرت!
من که خیلی گرمم شده بود رفتم و دوباره سر میز نشستم و چند تا از بچه ها هم اومده بودند سر میز. باز یکم صحبت کردیم و دوباره رفتیم وسط. خلاصه وضعیت همینجوری بود و ما تا ساعت دو صبح اونجا بودیم ولی هیچ خبری از جایزه نشد. من که دیگه از ساعت 12 به بعد داشتم پشت میز چرت میزدم. خوشبختانه تا اونموقعی که میخواستم رانندگی کنم اثری از آبجو در من نبود ولی مگه میشد برندا و اون دو تا دختر دیگه رو جمعشون کرد. اون دختره هم که حوا شده بود بند تنبون شاخه زیتونیش شل شده بود و هی میفتاد پایین! البته من با اون هم رقصیدم. یعنی فکر کنم برای همه اون وسط قاسم آبادی میرقصیدم!!!
بعد هم اونها رو بردم و دم خونشون خالی کردم و وقتی برگشتم خونه ساعت سه و نیم صبح بود.
اینهم از ماجرای پارتی هالوین و امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید.
ارسالها: 407
موضوعها: 6
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
39
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2009-11-02 ساعت 10:25
(آخرین تغییر در ارسال: 2009-11-02 ساعت 10:27 توسط honareirani.)
تیکه های فوق العاده جذاب متن جناب آر اس جان:
- مرجع تقلید و منبع کسب تکلیف همخونه ام هستم !
- همون لباس کذایی تهاجم فرهنگی !
و از همه باحال تر!!! :
- و بقول معروف یا علی !
تشکر آرش جان. مثل همیشه عالی.
با این داستانهای شما در یو.اس.آ من فکر کنم کفگیر حضرت عالی هیچ وقت به ته دیگ نمیخوره! از ما گفتن!!!
ارسالها: 13
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Oct 2009
رتبه:
6
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
مرسی آرش جان واقعا من یکی همش منتظر پستهای جدیدت هستم امیدوارم همیشه شادو سرحال باشی
ارسالها: 13
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Oct 2009
رتبه:
6
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2009-11-02 ساعت 12:12
(آخرین تغییر در ارسال: 2009-11-02 ساعت 12:14 توسط soma.)
آرش جان فکر کنم که این "white trash"همون آدمای الکی خوش خودمونه من که دوست دارم با هر دو گروهشون ارتباط برقرار کنم. واقعا دوست دارم با فرهنگ امریکایی ها ازنزدیک اشنا بشم.
راستی اگه میتونی لطفا در مورد سیاهپوستان وفرهنگشون هم بنویس مرسی.
ارسالها: 13
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Oct 2009
رتبه:
6
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
واقعا که سیستمش دقیقا مثل همین ایران خودمونه " ریلکس بودن و لذت بردن از زندگی"
ارسالها: 421
موضوعها: 2
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
36
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
(2009-10-15 ساعت 23:01)rs232 نوشته: دفعه اولی که من با یک امریکایی در یک رستوران شام خوردم و این عمل از او ساطع شد با صدای بلند و به فارسی گفتم خاک توی اون سرت کنند.
اگه من بودم، همون جا حالم به ميخورد و ...
ولي به توضيحي که براي اين جمله معروف دادي و عکس العملت کلي خنديدم.
برنده گرین کارت لاتاری 2010.
ساکن لوس آنجلس، کالیفرنیا.
ارسالها: 286
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Apr 2009
رتبه:
50
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
2009-11-02 ساعت 21:40
(آخرین تغییر در ارسال: 2009-11-02 ساعت 21:44 توسط lexington.)
به به !!! آفرین !!! جدی جدی تبریک میگم !
نه منظورم حضورت توی این گونه مجالس لهو ولعب و گناهان کبیره و صغیره و متوسطه نیست؛ بلکه آفرین که داره نوسندگی ات ، داستانی و زیبا میشه و البته و صد البته که لذت بخش هم بود.
میگند روزی یک آخوندی روی منبر داشته از دست این عرق خوران روزگار مینالیده که چطور پول و مالشان را هدر میدهند و مثلا ً واسه ی یه آبجو، ده دلار میپردازند؛ که همون لحظه یکی از اهالی پیمانه و ساغر، از همون پای منبر ، صداش رو بلند میکنه و میگه:
حج آقا شما گرون خریدید؛ وگــرنه حتی سبزه فروشی های محله ی ما( البته منظورم اصلا ً اشاره به جمله ی ریس جم.هو.ر و اینکه هرکه میخواد بیاد و از بقالی محله ی آنها خرید کنه؛ نیست !!!؟) ارزون تر از اینها دارند.
حالا منظورم اینه که آرش جان مطمئنی که سر مبارکتان بیش از حد « داغ » نبوده و این فروشندیه ، یه کم جنساش رو خوب نفروخته ؟؟ %
بعد از این شوخی ها؛ امیدوارم که همیشه خوش و خرم باشید و تا میتوانی با این نوشته هایت دل هموطنان را آب کنی و بالاخره یه روزی خودم؛ آه جگر سوخته ی آنها را بر سرت تلافی خواهم کرد
هفته ی خوبی را برایت آرزو میکنم. بدرود ارادتمند حمید از ایالت میزوری
ارسالها: 286
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Apr 2009
رتبه:
50
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
سلام دوستان
اااااا نشده این آقا آرش یه چیزی یه جانوشته باشه و من مثلی « هـــووهـــا » دنبالش نباشم و خودم هم متعجبم چرا این یکی از زیر دستم رد شده و افاضاتی نفرموده ام.
امـــّّا از شوخی گذشته ، در یکی از ارسالهایم از آقا آرش درخواست کردم که تا میتواند بنویسد؛ که همه ی اینها باعث روشنگری بیشتر و بازشدن دید هموطنانمان در باره ی هویت واقعی آمریکاییهاست؛ و البته حاشا نمیکنم که به ایشان هم قول دادم که تا آنجا که میتوانم ؛ نوشته های ایشان را با تجربه های خودم همراه سازم تا شاید مبحث اصلی ، گشترش بیشت پیدا کند!!؟؟
در راستای موارد بالا برایتان یه خاطره ای را تعریف میکنم و امیدوارم خالی از لطف نباشد؛
از بس حوصله مان سر رفته بود؛ زد و قرار شد برویم خانه ی یکی از اقواممان و قابل ذکر است نه تنها زن آمریکایی این هموطنمان، بلکه بچه هایش نیز، فارسی نمیدانستند و بهر حال به مصداق تنوع، رانندگی کردیم و رفتیم .
طی آمد و شدهای بسیاری که داشته اند و داشته ایم؛ آنها هم تقریبا ً مراعات حساسیت های فرهنگ ایرانی ما را داشتند ؛ جز یک مورد که پسر بزرگ خانواده ؛ حاضر به ترک هر کاری بود ؛ جز اینکه بمصداق آبرو حفظ کردن ما ایرانیها؛ بخواهد به خلوت رود و آن کار دیگر کند و خلاف هایش را بپوشاند.
لذا به راحتی تمام؛این قوطی های آبجو بود که پی در پی خالی میشد و من مانده بودم که اینهمه ، مایعات کجای این بنده ی خدا میرود !!!؟؟؟
شاید باور نکنید که از نزدیکهای ظهر که سر از خواب برمیداشت؛ یک جعبه ی سی تایی آبجو را از یخچال میکشید بیرون و تا آخرای شب دخل آن را آورده بود و جالب تر اینکه؛ بعکس دیگران که معمولا ً همراه با غذای خود؛ نوشیدنی خود را جرعه جرعه مینوشند؛ این بنده ی خدا؛ همه چیز و همه ی خورد و خوراکش همین بود و بس.
وقتی هم او را به « الکلیسم » (معتاد به الکل)بودن، خطاب کردیم ؛ خودش به سختی منکر بود و البته اولین خصلت اعتیاد؛ انکار آن چیز است.
دیگه اینکه، تازه سرش « داغ » میشد و فک و دهان محترمش؛ تازه باز میشد و حالا سمج وار هماورد میطلبید که درباره ی مسئله ای بحث و گفتگو کند و خدا نکنه که مخالف یکی از نظریاتش باشید که اونوقت تا خود صبح ، ور میزد.
شبی سرد بود که هوس قدم زدن؛ بیرون حیاط را کرد و بمحض برگشتن بود که دخترم دوان دوان آمد که شاید من با مختصر دانسته هایم در مورد امدادو امدادگری؛ کاری برای او بکنم و نگو روی برف و یخبندان؛ نتوانسته بود خودش را کنترل کند و به زمین خورده و پیشانی اش آنچنان شکافی برداشته بود که به جرات میتوان گفت ؛ تا سانتی متری داخل سر او را میشد دید.
حالا از من اصرار که تو باید بری بیمارستان و از او رد پیشنهاد من و اینکه باید یه کاریش بکنم؛ چراکه بیمه نداشت . البته گفتنی است که درد را آنچنان، نمیفهمید و بدتر از آن اینکه بخاطر الکل (مصرفی)بسیار در خونش، آنتی بیوتیک و بیشتر مسکن های معمولی، جذب و تاثیر بسیار کمی در اینگونه افراد خواهد داشت.
القصه، وسط جوش زدن من که باید برود تا در بیمارستان زخم او را بخیه کنند؛ یه دفعه از دهنم پرید که بخیه چیزی شبیه دوختن و سوزن و نخ است و .... که ؛ اون روی بحث های علمی و منطقی اش را گذاشت و یه دنده از من میخواست با همون سوزن و نخی که از گوشه ی تاقچه پیدا کرده بود؛ برایش حفره ی زخم را بدوزم. این جنگ و جدل ما تا نیمه ی شب ادامه داشت و حتی وقتی که مادرش اورا به بیمارستان میبرد؛ وسط راه فرار کرده بود .
صبح که از خواب بیدار شدم ؛ به اطاق (اتاق)خوابش رفتم که خبری بگیرم و همینطور که مست خواب بود؛ پیشانی اش را معاینه ای کردم و نگو که خودش به سختی با همان سوزن و نخ(عادی دوزندگی ) یه کوک هم زده بود و از شدت درد، بیخیال شده بود و فقط یه دستمال چرکینی را برروی آن بسته بود و در نهایت ناباوری من( البته بدون هیچ اطمینانی از کزاز و بیماری های دیگه ای که شاید بعدا نمودار بشه) اون حفره ی زخم پیشانی اش بسته شده بود و پس از یک هفته فقط یک اثری به سوغات ماند؛ تا درکنار هزاران اثر دیگر روی دست و پایش؛ یادگار و یادمانی از کارش داشته باشد.
شرمنده که طولانی شد؛ ارادتمند همگی حمید از ایالت میزوری