2012-06-02 ساعت 19:10
دوستان روی لینك زیر كلیك كنید بعد کلمه “الخلیج العربی” را تایپ کنید .
http://translate.google.com/#ar|en|:D:D:D
http://translate.google.com/#ar|en|:D:D:D
کانال تلگرام مهاجرسرا |
---|
مطالب جالب و .........
|
2012-06-02 ساعت 19:10
دوستان روی لینك زیر كلیك كنید بعد کلمه “الخلیج العربی” را تایپ کنید .
http://translate.google.com/#ar|en|:D:D:D
2012-06-12 ساعت 18:08
يـك ساعـت كه آفتـاب بتـابد، خـاطـره دو هفتـه بـاران از يـاد مـي رود، ايـن اسـت حكـايـت زنـدگــي...!
تشکر کنندگان:
2012-06-16 ساعت 13:52
به اندوه خود لبخند بزن!
حتی باوجود همه ی سختی های زندگی, باز باید توان آن را داشته باشیم كه (( لبخند )) را از لبانمان دور نكنیم. یكی از دوستانم پرسید: (( چگونه می توانم لبخند بزنم, درحالی كه وجودم آكنده ازاندوه است؟! )) به او گفتم : (( به اندوه خود لبخند بزن; زیرا ما از اندوه مان بزرگ تریم .)) انسان به تلویزیونی می ماند كه هزاران شبكه دارد. اگر شبكه ی (( بصیرت )) را روشن كنیم, روشن می شویم. اگر شبكه ی (( اندوه )) را روشن كنیم, اندوه می شویم. اگر شبكه ی (( لبخند )) را روشن كنیم , لبخند می شویم. ما نباید تنها یكی از شبكه های وجودمان را تماشا كنیم . ما بذر همه ی استعدادهای خارق العاده را درخود داریم, فقط باید همت كنیم و آنها را به فعلیت برسانیم. ما باید ارباب وجود خویشتن خویش شویم. وقتی بربال های آرامش قرار می گیریم , نفس می كشیم, با خودآگاهی ژرف لبخند می زنیم, تازه خودمان شده ایم و بر خویش حاكمیت پیدا كرده ایم. آری ! با بصیرت و عشق , با لبخند , با تنفسی ژرف, با غنودن بر بال های آرامش است كه می توان دنیا را زیباتر و بهتر ساخت. (( مراقبه )) تنها راه خلوت كردن با خویشتن حقیقی خویش است; (( مراقبه )) , مارا با خودمان مانوس می سازد و مارابه خودمان باز می گرداند. البته, مصرف زدگی موجب شده است ما از حقیقت خویش دور شویم; بنابراین, به دلیل میل به داشتن و بیشتر داشتن, تامل درباره ی حقیقت خویشتن بسیار دشوار شده است; باید سدها را شناخت و از آنها گذشت.مراقبه, تنفس و لبخند, راهی است به رهایی از این بندها و گذشتن از موانع. در مراقبه, ما به خودمان باز می گردیم تا ببینیم چه حوادثی در اقلیم درون ما رخ می دهید. مراقبه, آگاهی از اوضاع و احوال درون خویشتن است. دانستن آنچه كه در ما رخ می دهد , بسیار پر اهمیت است. تشکر کنندگان: mom ، Ehaqiqi ، soheilbadami
2012-06-23 ساعت 08:44
چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت
دنبال هم امروز و فردا گذشت دل میگه بازفردا رو ازنو بساز ای دل غافل دیگه از ما گذشت
2012-06-23 ساعت 17:48
بابا پس این kamranjon عزیزمون کجاست؟ هر جا هستی خودی نشون بده. من نگرانتم!
[en] PD: Jan. 6, 2001
Visa: July 2012 F4 [/en] تشکر کنندگان: mohammad.maleki ، wushu kung fu ، soheilbadami
2012-06-23 ساعت 22:16
فروزن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه تصمیم یه هدف یا شکست یا پیروزی .... در جاده ی موفقیت دور زدن ممنوع
تشکر کنندگان: mohammad.maleki ، frozen mind
به کسانی که پشت سرتان حرف میزنند، بی اعتنا باشید.آنها دقیقا به همانجا تعلق دارند یعنی پشت سر شما!
زیباترین عکس ها در اتاق های تاریک ظاهر می شوند؛ پس هر موقع در قسمتی تاریک از زندگی قرار گرفتی، بدان که خدا می خواهد تصویری زیبا از تو بسازد انسان هاي بزرگ در باره ایده ها سخن مي گويند انسان هاي متوسط در باره وقایع سخن مي گويند انسان هاي كوچك پشت سر ديگران سخن مي گويند
کنسولگری:انکارا
تاریخ مصاحبه: 2012/02/02 نتیجه مصاحبه: برگ آبی تاریخ دریافت کلیرنس: 2012/5/15 تشکر کنندگان: wushu kung fu ، mom ، mohammad.maleki ، Ehaqiqi
2012-06-24 ساعت 09:39
[en] PD: Jan. 6, 2001
Visa: July 2012 F4 [/en] تشکر کنندگان: wushu kung fu ، mohammad.maleki
2012-06-24 ساعت 11:32
نمیدونم اگه تکراری نباشه. با اجازه کامران جون.
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی ..... ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت. دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. . اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:» من آدم زمختی هستم». زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها . حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکی اش. نویسنده : ناشناس
آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند تشکر کنندگان: laili ، nochen ، برنا ، hoda2012 ، mohammad.maleki ، masih sh ، Yashar1989 ، shimoda ، mrhj50 ،
2012-06-24 ساعت 12:07
شهر دزدها
طنزی از ایتالو کالوینو شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه ! حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !!! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید... داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...! روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان... دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند... اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !!! بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود. میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است... در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود ! چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد. به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند... به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند. به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی ؟!!! قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ... اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند. فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...! به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند... ..................................................... ایتالو کالوینو (به ایتالیایی: Italo Calvino) (۱۵ اکتبر ۱۹۲۳ - ۱۹ سپتامبر ۱۹۸۵) یکی از بزرگترین نویسندگان ایتالیایی قرن بیستم است. بسیاری از آثار وی به زبان فارسی ترجمه شدهاست. او نویسنده، خبرنگار، منتقد و نظریهپرداز ایتالیایی است که فضای انتقادی آثارش باعث شده او را یکی از مهمترین داستان نویسهای ایتالیا در قرن بیستم بدانند.
آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند تشکر کنندگان: hoda2012 ،
2012-06-24 ساعت 22:36
توی تنهایی یک دشت بزرگ
که مثل غربت شب بی انتهاست یه درخت تن سیاه سربلند آخرین درخت سبز سرپاست رو تنش زخمه ولی زخم تبر نه یه قلب تیر خورده نه یه اسم شاخه هاش پر از پر پرنده هاست کندوی پاک دخیل و طلسم چه پرنده ها که تو جاده کوچ مهمون سفره ی سبز اون شدن چه مسافرا که زیر چتر اون به تن خستگیشون تبر زدن تا یه روز تو اومدی بی خستگی با یه خورجین قدیمیه قشنگ با تو نه سبزه نه آینه بود نه آب یه تبر بود با تو با اهرم سنگ اون درخت سربلند پرغرور که سرش داره به خورشید میرسه منم منم اون درخت تن سپرده به تبر که واسه پرنده ها دلواپسه منم منم من صدای سبز خاک سربی ام صدایی که خنجرش رو بخداست صدایی که تو ی بهت شب دشت نعره ای نیست ولی اوج یک صداست رقص دست نرمت ای تبر بدست با هجوم تبر گشنه و سخت آخرین تصویر تلخ بودنه توی ذهن سبز آخرین درخت حالا تو شمارش ثانیه هام کوبه های بی امونه تبره تبری که دشمنه همیشه ی این درخت محکم و تناوره من به فکر خستگی های پر پرنده هام تو بزن، تبر بزن من به فکر غربت مسافرام آخرین ضربه رو محکمتر بزن آخرین ضربه رو محکمتر بزن تشکر کنندگان: mom ، soheilbadami ، nahid.t ، online27H ،
2012-06-26 ساعت 00:43
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود: " لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین " . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم. مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!! نتیجه اخلاقی : اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است . سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.
2012AS59XXX
سفارت: ابوظبی وقت مصاحبه: July-08-2012 دریافت ویزا: July-08-2012 (یک ضرب) ورود به آمریکا: Nov-01-2012 تشکر کنندگان: soheilbadami ، mohammad.maleki ، shimoda ، kavoshgarnet ، hamedrouhi ، nahid.t ، smmyp ، mrhj50
2012-06-26 ساعت 10:49
دوست داشتن ساده است. همانقدر که نفرت دشوار است. همیشه میان خودمان و همه آدمهایی که می توانیم دوست بداریم، خودمان مانع می شویم. با زخم های مان که از سالها قبل بر تن مان نشسته، با زبان تلخی که زخم می زنیم بر تن دیگران. با دستی که دراز نمی کنیم برای فشردن دستی که به دوستی دراز شده، با ندیدن آنها که دوست مان دارند و چشمهای شان در چشمخانه ما را به میهمانی رفاقت دعوت می کند. با مرزی که میان خودمان و دیگران می کشیم و بیهوده دشمن می پنداریم آنکه را نمی شناسیم. همیشه فکر کرده ام آنها که در جنگ دشمنان شان را می کشند، آیا آنان را می شناسند؟ آیا این دشمن نمی توانست بهترین دوستت باشد؟
دوست داشتن سخت ساده است. کافی است خانه دلت را برای میهمانی که از تنهایی خانه دلش گرفته است، آماده کنی. کافی است به جای قضاوت کردن درباره دیگران، آنها را با بدی های شان بپذیری. کافی است بپذیری همه آدمها مثل خودت می توانند بد باشند. کافی است وقتی روی نیمکت نشستی مهربان تر بنشینی تا جای دیگران هم باشد. کافی است وقتی شاد هستی خنده هایت را برای خودت پنهان نکنی. کافی است نان ات را به تنهایی نخوری. کافی است از یاد نبری که بدون دوستانی که جهان را قابل تحمل می کنند، وزن زندگی سنگین تر از آن است که به تنهایی به دوش بکشی. کافی است زخم های دیگران را فراموش نکنی و نگویی به من ربطی ندارد. دوست داشتن سخت ساده است. دیده ام بسیاری از دشمنانم را که می توانستم از فرط نفرت نابودشان کنم. فقط یک دیوار، یک گفتگو، یک خیره شدن به چهره دشمن، یک نادیده گرفتن عیبی که خودت هزار برابرش را داری و در دیگری یافته ای، را انجام دهی تا تنها نمانی. تنهایی مثل نفرینی است که گوئی آنان که قلب شان سخت می شود، محکوم به تحمل آن می شوند. گاهی که فکر می کنم انگار هزاران رفیق در همه جای جهان دارم، چهره های آشنایی که مدتهاست گم کرده ام. باید جستجو کنم که در کدام راه گم شدند، باید بیابم شان، باید دوباره سلام کرد. باید به آنها بیشتر فکر کنم، بخصوص وقتی که بلند بلند فکر می کنم. ا. ن ب و ی
آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند تشکر کنندگان: hoda2012 ، mom ، sohi ، mohammad.maleki ، kavoshgarnet ، nahid.t ، mrhj50 ، babak12
2012-07-08 ساعت 11:26
سخنرانی فراموش نشدنی ویکتور هوگو بزرگترین ادیب سده نوزدهم فرانسه و شاید بزرگترین شاعر در گستره ادبیات فرانسه در مجلس فرانسه که بعنوان یکی از تاثیر گذارترین سخنرانی های دو قرن اخیر همواره در یادها خواهد ماند.
متن سخنرانی مذکور که ترجمه استاد شجاع الدین شفا می باشد در پی خواهد آمد: برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن جای کشیش در کلیسای خودش باشد و جای دولت در مراکز کار خودش، نه حکومت در موعظه مذهبی کشیشان دخالت کند و نه مذهب به بودجه و سیاست دولت کاری داشته باشد. برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن، همچنانکه قرن گذشته ما قرن اعلام تساوی حقوق مردان بود، قرن حاضر ما قرن اعلام برابری کامل حقوقی زنان با مردان باشد. برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن آموزش عمومی و رایگان، از دبستان گرفته تا کلژدوفرانس، همه جا راه را به یکسان بر استعدادها و آمادگی ها بگشاید. هرجا که فکری باشد کتابی نیز باشد. نه یک روستایی بی دبستان باشد، نه یک شهر بی دبیرستان، نه یک شهرستان بی دبیرستان،و برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن بلای ویرانگری بنام گرسنگی جایی نداشته باشد. شما قانونگزاران، از من بشنوید که : فقر آفت یک طبقه نیست، بلای همه جامعه است . رنج فقر رنج یک فقیر نیست، ویرانی یک اجتماع است. احتضار طولانی فقیر است که مرگ حاد توانگر را به دنبال میاورد. فقر بدترین دشمن نظم و قانون است. فقر نیز، همانند جهل، شبی تاریک است که الزاما میباید سپیده ای بامدادی در پی داشته باشد.
آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند
2012-07-08 ساعت 16:48
وقتی یکی از درهای شادی بسته می شود ، در دیگری باز می شود ، ولی اغلب ، ما آن قدر به در بسته نگاه می کنیم،که در باز شده را نمی بینیم.
آنقدر شكست خوردن را تجربه كنيد تا راه شكست دادن را بياموزيد . براي خود زندگي كنيم نه براي نمايش دادن آن به ديگران. سفري به طول هزار فرسنگ با يك گام آغاز مي شود. بازنده ها در هر جواب مشكلي را مي بينند ، ولي برنده در هر مشكلي جوابي را مي بيند. به جاي موفقيت در چيزي كه از آن نفرت دارم، ترجيح مي دهم در چيزي شكست بخورم كه از آن لذت مي برم(هينز سيندي). بادبادك تا با باد مخالف روبه رو نگردد ، اوج نخواهد گرفت. آنچه را که در مزرعه ذهن خود کاشتهاید درو خواهید کرد. اگر در جریان رودخانه صبرت ضعیف باشد هر تکه چوبی مانعی عظیم بر سر راهت خواهد شد. آن كه امروز را از دست مي دهد ! فردا را نخواهد يافت. هيچ روزي از امروز با ارزش تر نيست. |