کانال تلگرام مهاجرسرا
https://t.me/mohajersara







##### هشدار #####
به تاریخ ارسال مطالب دقت فرمایید.
شرایط و وضعیت پروسه ویزا دائم در حال تغییر است و ممکن است مطالب قدیمی شامل تغییراتی باشد.
تا حالا پشیمون شدید از رفتن؟
(2013-12-21 ساعت 13:39)بازگشت نوشته:  
(2013-12-14 ساعت 05:21)mohssen نوشته:  با سلام به دوستان خوب هم قطار...

من الان حدود 40 روزه که اومدم به LA ...
هرچند که یک ماه اول رو خونه اقوام بودم و بعدش هم یک اتاق اجاره کردم در منزل یک مرد 65 ساله هستم ...ولی دچار یه مشکل اساسی دارم میشم...

واقعیت اینه که من هم مثل اکثر بچه های مهاجر، به خاطر مشکلاتی که در ایران داشتم تصمیم به مهاجرت گرفتم و تمام سختی ها رو تحمل کردم...
ولی الان در این موقعیت زمانی و مکانی شبیه مسخ شده ها هستم و دست و دلم به هیچ کاری نمیره...

نمیخوام فاز منفی بدم یا انرژی منفی منتشر کنم...فقط میخواستم کمی از این حال خودم گفته باشم....
واقعیت اینه که میخوام برگردم ایران...هرچند قبل از اومدنم به اینجا هرچه ساخته بودم رو خراب کردم و الان هم اگه برگردم باید اونجا هم از صفر شروع کنم...
دچار حالت بدی شدم...فقط میدونم که خیلی هوای رفتن دارم...
لطفا اگر کسی در مورد شرایط و نحوه گرفتن پاس سفید اطلاعاتی داره با من به اشتراک بذاره...
ممنون میشم از کمک و همراهیتون...

از دوستان آمریکا نشین تقاضا دارم پیش این دوستمون برید یا بیارید پیش خودتون تا تنها نباشه دق کنه.یه مدت همدمش باشید تا به محیط اونجا عادت کنه وفکر رفتن از سرش بیرون بیاد.فکر کنید داداشتونه.من اگه US بودم تنهاش نمیزاشتم.
با کسب اجازه از تمام اساتید و بزرگترها . ببینید این واقعیت را انسان باید قبول کند که هر کجای این کره خاکی که زندگی می کند فقط جسم اوست که به این جهان مادی تعلق دارد نه روح تو و اگر کمی واقعی تر به این مسئله نگاه کنیم می بینیم که خالق این جهان این کره خاکی را برای زندگی کردن انسان در این جهان آفریده ولی هیچوقت انسان را برای این جهان خلق نکرده چون اگر انسان را برای این جهان خلق کرده بود که مرگ را در برابر او قرار نمی داد. پس دوستان این را بدانید که همه جای این کره خاکی می تواند محل زندگی برای انسان باشد فقط این انسانها هستند که با تشکیل دولتها این کره خاکی را مرزبندی کردند و در بین خودشان قوانین مهاجرت درست کردند حال دوست خوبم شما که از این قوانین عبور کردی و در سرزمین آمریکا ساکن شدی روحت را اذیت نکن او را آزاد بگذار با روحیه ای شاد زندگی کن و برای رفاه زندگیت تلاش کن همچنین قلب زیبایت را هم از عشق خانوادهات و اقوام دوستان و تمام بندگان خدا پر کن و اجازه نده که یاس و نا امیدی بر تو غلبه کند . بدان که تو انسانی و انسان اگر اراده کند و تلاش کند می تواند کوه سختی ها و مشکلات را از سر را خود بردارد . فقط به این بیاندیش که موفق تر از گذشته بشی تا دل حانواده و دوستانت را شاد کنی . موفق باشی
پاسخ
(2013-12-18 ساعت 06:25)mori نوشته:  همیشه آخرین لحظه یا بعد از گذشتن از یه برهه ی زندگی همه ی اتفاق های برهه ی گذشته شیرین به نظر میاد... همه چی رنگی میشه... ولی تجربه میگه همه ی این حس واهی ست...
یادمه دانشجوی شمال بودم و ... خیلی توی اون زمان اذیت میشدم، دانشگاه، محیطی که توش بودم... هفته ی آخر و حتی یک ماه بعد از اون فکر میکردم شیرینترین برهه ی زندگیم تموم شد و ... بعد از یک ماه که رفتم برای کارهای اداری دانشگاه، دیدم کوچکترین حسی نسبت به اونجا ندارم همه ی اذیت ها یادم اومد و چه خوب که تموم شد...
یا وقتی شمال بودم... دلم لک میزد واسه چهارراه ولیعصر(همه ی زندگیم قبل شمال، ولیعصر بود... دیدن آدما که بدو بدو دنبال زندگین شادابم میکرد...) ولی وقتی برگشتم دیدم کوچکترین حسی به این خیابون ندارم و تمام اون حس ها ساخته ی ذهن چند سال پیشم بود...
هر جای جدید و هر اتفاق جدیدی توی زندگی سختی های اولیه خودش رو داره که اگه بازتر به قضیه نگاه کنیم، همین تغییرها و اتفاق های جدید انسان رو زنده نگه میداره... وقتی آمادگی و توانایی مواجهه با جریان های جدید رو نداشته باشیم یعنی پیر شدیم یا شاید مُردیم... پناه بردن به گذشته بزرگترین ظلمیه که انسان میتونه به خودش بکنه... من سعی میکنم تا یکنواختی توی زندگیم حس شد، سریع چالشهای جدید و هدف های کوتاه مدت توی زندگیم درست کنم تا درگیر کنم خودمو که دچار رکود نشم... در حدی نیستم که بخوام راه و چاه جلوی پاتون بذارم ولی جسارتا فکر میکنم اگر به آینده امیدوار باشید و از چالش ها استقبال کنید خیلی موفق تر خواهید بود تا اینکه به گذشته پناه ببرید...
ببخشید پرحرفی کردم... موفق باشید...

سلام دوست عزيز
به نكته خيلي جالبي اشاره كرديد كه جنبه روان شناختي داره راستش رو بخواهيد انسان موجودي هست كه ذاتا" وقتي از يك مرحله رنج و سختي گذر كرد و به عافيت رسيد بد جوري دلش براي اون رنج و سختي كه كشيده تنگ ميشه يعني مي خوام بگم كه آدميزاد چقدر موجود پيچيده اي هست كه حتي به سختي كشيدن هم وابستگي و عادت مي كنه به همين دليله كه اكثر مشكلاتي كه در زندگي ما با اون مواجه ميشيم به عدم شناخت از خودمون مربوط ميشه نه چيز ديگري .
يادمه يك همكاري داشتيم كه خيلي سابقه كار زيادي داشت و در شرف بازنشستگي بود اين همكار ما از كارش راضي نبود و هر روز كه مي گذشت روز شماري مي كرد تا اينكه زودتر بازنشسته بشه و براي هميشه به قول خودش راحت بشه و روزي هم كه داشت بازنشسته مي شد با خنده مي گفت ديگه اگر كلاهم هم اين اطراف بيفته نمي آم تا برش دارم ... خيلي جالبه اگر كه بدونيد از 2 هفته بعد مرتب مي اومد و به همكارها سر مي زد و مي گفت احساس مي كنم كه خيلي دلم براي اينجا تنگ شده ..
و يا مادربارداري كه پس از تحمل 9 ماه رنج و سختي و استرس وقتي كه نوزادش به دنيا مي آد و مادر ميشه دچار افسردگي ميشه ... و خودش هم با اين كه مي بينه كه نوزاد كوچولوش صحيح و سالم تو بغلشه و داره مي خنده اما نمي دونه كه چرا يك غم بزرگ سراسر وجودش رو فرا گرفته بله دليلش همين هست انسان ذاتا به هر روالي كه عادت كرد وابستگي پيدا مي كنه حتي اگر اون روال زندگي در سخت ترين شرايط باشه .. خوب حالا كه ما اين قانون طلايي رو دونستيم و فهميديم كه اين ناراحتي و غم غربت ما داره از كجا آب مي خوره بايد خوشحال باشيم و خداوند رو هم شكر كنيم چون همين فهميدنش باعتث ميشه 50 % قضيه حل بشه حالا مي مونه 50 % باقي مونده كه اون هم اگر خودمون بخواهيم و تلاش كنيم خيلي زودتر از اونچه فكرش رو بكنيد حل ميشه ..( براي رفع اون 50 % باقي مانده هم تكنيك هاي زيادي وجود داره اما به دليل اينكه موضوع تاپيك چيز ديگري هست و صحبت هاي من بيشتر جنبه روانشناسي داره اگر دوستان مايل بودند ادامه مي دهم )
و بعد مي بينيد كه خيلي راحت داريد زندگي مي كنيد و به واقع از همه چيز لذت مي بريد .

دوستان من زياد نمي نويسم و بيشتر خواننده خاموش هستم اما مي خوام بگم كه از صميم قلب اينجا و افرادي كه به اينجا مراجعه مي كنند رو دوست دارم و هميشه براي موفقيتشون دعا مي كنم چون تا بحال بارها ديدم كه چطور صادقانه از انجام هر كاري كه از دستشون بر بياد دريغ نمي كنند.
پاسخ
(2013-12-14 ساعت 22:18)mohssen نوشته:  زندگی چیز عجیبیه
من تازه دارم میفهمم که چیزی رو نباید به زور از خدا خواست
من وقتی ایران بودم از همه چیز بیزار بودم
در حالی که یه زندگی متوسط به بالا داشتم
یه کار خوب
من قبل از لاتاری واسه رفتن از ایران خودم رو کشتم
واسه مهاجرت به کانادا و استرالیا اقدام کردم
واسه ادامه تحصیل سعی کردم یه جایی پذیرش بگیرم
حتی آلمانی خوندم
با سابقه خوبی که داشتم در کارم به خودم خیلی مطمئن بودم و اینکه زبانم خوبه
لاتاری که قبول شدم تقریبا یک سال ونیم روز و شب نداشتم که بتونم ویزا رو بگیرم
اما الان که اومدم اینجا هرچند اقوام و دوستانی دارم ولی دچار یه احساسی شدم که بهم میگه نباید میومدم
میدونم عجیبه
اما این حس رو دارم
وقتی به برگشتن فکر میکنم آروم میشم
اما وقتی به موندن فکر میکنم نفسم میگیره
من در تهران کسی رو ندارم که بهش دلم خوش باشه
حتی به دوستام هم نمیخوام بگم که دارم برمیگردم
اونجا حتی نمیدونم میتونم کار پیدا کنم یا نه
چون به کار سابقم نمیتونم برگردم
زندگی چیز عجیبیه
دوست عزیز فقط اینو بهت بگم که حست اشتباه نمیکنه برای اینکه اوضاع بدتر نشه سریعتر تصمیم بگیر و راجع به آن بیشتر فکر کن.
78$$ - 4persons
زندگي بافتن يك قاليست، نه همان نقش ونگاري كه ميخواهي،
نقشه رااوست كه تعيين كرده،تو فقط ميبافي ،نقشه راخوب ببين!
نكندآخركار، قالي زندگيت رانخرند.





پاسخ
تشکر کنندگان: SOLTANI11 ، 5ina ، sepideh jan ، nika ، Fatemeh_Zah
(2013-12-14 ساعت 22:18)mohssen نوشته:  زندگی چیز عجیبیه
من تازه دارم میفهمم که چیزی رو نباید به زور از خدا خواست
من وقتی ایران بودم از همه چیز بیزار بودم
در حالی که یه زندگی متوسط به بالا داشتم
یه کار خوب
من قبل از لاتاری واسه رفتن از ایران خودم رو کشتم
واسه مهاجرت به کانادا و استرالیا اقدام کردم
واسه ادامه تحصیل سعی کردم یه جایی پذیرش بگیرم
حتی آلمانی خوندم
با سابقه خوبی که داشتم در کارم به خودم خیلی مطمئن بودم و اینکه زبانم خوبه
لاتاری که قبول شدم تقریبا یک سال ونیم روز و شب نداشتم که بتونم ویزا رو بگیرم
اما الان که اومدم اینجا هرچند اقوام و دوستانی دارم ولی دچار یه احساسی شدم که بهم میگه نباید میومدم
میدونم عجیبه
اما این حس رو دارم
وقتی به برگشتن فکر میکنم آروم میشم
اما وقتی به موندن فکر میکنم نفسم میگیره
من در تهران کسی رو ندارم که بهش دلم خوش باشه
حتی به دوستام هم نمیخوام بگم که دارم برمیگردم
اونجا حتی نمیدونم میتونم کار پیدا کنم یا نه
چون به کار سابقم نمیتونم برگردم
زندگی چیز عجیبیه
سلام آ قا محسن عزیز و یه سلام هم به همه 2013 های عزیز که خیلی وقته من اینجا نیمدم سر بزنم . راستش الآن که این پست شما را خوندم خیلی ناراحت شدم ، به نظر من خیلی داری زود تصمیم می گیری . شاید بعضی ها منو یادشون بیاد . من به همراه خانوادم از کسانی هستیم که نتونستییم ویزای 2013 را بگیریم ، تا آخرین مرحله هم رفتیم ، کلیر هم شدیم ولی روزی که رفتیم ویزا بگیریم گفتند سهمیه ایرانیها تمام شده...
احتمالا کم و بیش در جریان هستید . حالا دیگه تقریبا برگشتیم به زندگی عادی البته بعد از کلی خسارت مالی و روحی . خیلیها به ما گفتن شاید خیری دراین کار هست که نشد برین ، واقعیتش من تا این لحظه خیری ندیدم یا حداقل متوجه نشدم .همه اینها را گفتم که بگم خواهش میکنم قدر
فرصتی را که براتون پیش اومده بدونید . من مهاجرت نکردم ولی شنیدم که خیلی سخته ، تقریبا ما هم داشتیم برای اون شرایط سخت خودمونو آماده میکردیم . پس نمیخوام مثل کسی که نفسش از جای گرم بلند میشه صحبت کنم . فقط میخوام بگم مثل من خیلیها هستن که بدون ویزا موندن یا
اصلا برنده نشدن و آرزوشو دارن ، همه میدونیم که یکی دو سال اول مهاجرت سخته ، پس به نظر من مقاومت کنید شرایطتون که میگید خوبه پش دنبال کار باشید ، حتی کار دم دستی به نظر من آدمو سرگرم میکنه از افکار پریشون جلوگیری میکنه ، زبانتونو راه میندازه و... خیلی چیزا دلم میخواد بگم شاید مجالش نیست و... براتون آرزوی موفقیت و سلامتی میکنم و امیدوارم تصمیمی بگیرید که بعدا پشیمون نشید . ایشالا هر چی به خیر و صلاحتون همون واستون پیش بیاد
***2013AS8/ تعداد :3 نفر/مصاحبه :w4 جون ابوظبی/ کلیر با برگه سفید/
کلیر: 17 سپتامبر ویزا: هیچوقت، کلیر شده بدون ویزا !!!
پاسخ
(2013-12-17 ساعت 12:17)mohssen نوشته:  دوستان خوبم...
ممنونم از همدلی صمیمانتان...
من همه کامنتهایی رو که به یادداشت من اشاره داشت رو خوندم و از همتون ممنونم ...به راستی حال بهتری پیدا کردم و خوشحالم که دوستان نامریی زیادی هستند که میتوانم بدون اینکه ببینم یا از قبل بشناسم از دور دوستی و خونگرمیشون رو حس کنم...درود بر تک تک شما
صحبت از درد مشترک همه ما ایرانیهاست...من حتی وقتی میبینم هموطنهایی که سالها اینجا زندگی کردن دیگر حتی فکر برگشتن به ایران رو هم نمیکنن و حتی ابرو در هم میکشن وقتی اسم ایران و برگشتن به ایران میاد، به راستی دلم میگیره...
من از این استحاله شدن هم میترسم...تهران دود زده و شلوغ ...هنوزم باور نمیکنم ازش دور شدم و میخوام که دیگه اونجا برنگردم..
همه ما میدونیم چرا با دست خود به مهاجرت ( تبعید خود خواسته) میریم ...
"کار و درآمد و ماشین و خانه داشتیم و در آسایش لازم بودیم در ایران اما دریغ از " X " که نداشتم. و اینک در راه غربتم برای یافتن " X " .... من قصد پرحرفی ندارم و توضیح واضحات... اما این x حالا به شکل دیگری در آمده است برای من ...خیلی خنده دار به نظر میرسه ولی این یه حس واقعیه که دارم...
زندگی، شوخی تلخی است!

محسن جان نمیدانم تابحال تصمیمت را برای بازگشت به ایران گرفتی یا نه ولی خیلی دلم میخواست حضوری باهات صحبت میکردم ومطمین هستم اگربه حرف هایم توجه میکردی وازتجربیات من وسایردوستانی که مثل من تجربه تلخ بازگشت به ایران رادارنداستفاده میکردی هیچگاه این افکارمنفی را به مغزت راه نمیدادی وبا توکل بخدا(همان خدایی که این شانس رابتو داد)وامید به فرداوفرداهای بهتر سعی وتلاش میکردی که با اوضاع وشرایط جدید خودت را وفق دهی .مختصری ازخودم برایت بگویم :پس از5سال زندکی درژاپن به یکباره تصمیم گرفتم که به ایران برگردم .(خوشی بعضی مواقع میزنه زیردل)خیلی ازدوستان سعی کردندمرااز تصمیمم منصرف کنندولی الا وبلا که مرغ ما یک پاداشت چشم که بازکردم خودم راسواربرهواپیما ودرراه ایران دیدم /بله کارازکارگذشته بود ومن بدترین تصمیم زندگیم راگرفته بودم 10ساعت از13ساعت پروازراگریه کردم ..... من پشیمان شده بودم(آنهم مثل .....) ولی افسوس که پشیمانی سودی نداشت وبیفایده بود خلاصه کنم اکنون که حدود 20 سال ازبازگشتم به ایران میگذردوسنی هم ازم گذشته هنوزهم مانندپرنده اسیردرقفس منتظردریچه ای هستم برای رهاشدن . من پس ازازدواج(که خوشبختانه موفقیت آمیزبود)دوباره تصمیم گرفتم از ایران بروم باوکیلی آشنا شدم که متاسفانه کلاهمان رابرداشت ودرسال85مبلغ36500دلارم را بالا کشیدوضربه روحی ومالی سنگینی به من وخانواده ام وارد کرد جالب است بدانی که آن خانم وکیل که ازمن و15نفردیگرکلاه برداری کرده بود دردادگاه تبریه شدوهنوزهم درایران وکانادامشغول کار است (( جالب تراینه که تو میخواهی به این مملکت برگردی)) ولی هنورناامیدنشدم وامسال برای اولین بارلاتاری ثبت نام کردم درسته ممکنه ارمن گذشته باشه ولی برای نجات فرزندانم حاضرم هرنوع سختی رابجان بخرم برادرعزیزم :دوستان بامحبت مهاجرسرا گفتنی هارا گفتندوالحق خوب هم گفتند کمی صبور باش باعجله وازروی احساسات تصمیم نگیرامیدوارم تصمیم اشتباهی نگیری که همانندمن یک عمر حسرت بخوری درخاتمه برای تو وهمه ایرانیان مهاجرومهاجرسرا آرزوی موفقیت وسلامتی دارم من2015ثبت نام کردم امیدوارم اسمم دربیاد اونجا ببینمت
پاسخ
(2013-12-25 ساعت 11:48)sadfar نوشته:  
(2013-12-14 ساعت 22:18)mohssen نوشته:  زندگی چیز عجیبیه
من تازه دارم میفهمم که چیزی رو نباید به زور از خدا خواست
من وقتی ایران بودم از همه چیز بیزار بودم
در حالی که یه زندگی متوسط به بالا داشتم
یه کار خوب
من قبل از لاتاری واسه رفتن از ایران خودم رو کشتم
واسه مهاجرت به کانادا و استرالیا اقدام کردم
واسه ادامه تحصیل سعی کردم یه جایی پذیرش بگیرم
حتی آلمانی خوندم
با سابقه خوبی که داشتم در کارم به خودم خیلی مطمئن بودم و اینکه زبانم خوبه
لاتاری که قبول شدم تقریبا یک سال ونیم روز و شب نداشتم که بتونم ویزا رو بگیرم
اما الان که اومدم اینجا هرچند اقوام و دوستانی دارم ولی دچار یه احساسی شدم که بهم میگه نباید میومدم
میدونم عجیبه
اما این حس رو دارم
وقتی به برگشتن فکر میکنم آروم میشم
اما وقتی به موندن فکر میکنم نفسم میگیره
من در تهران کسی رو ندارم که بهش دلم خوش باشه
حتی به دوستام هم نمیخوام بگم که دارم برمیگردم
اونجا حتی نمیدونم میتونم کار پیدا کنم یا نه
چون به کار سابقم نمیتونم برگردم
زندگی چیز عجیبیه
دوست عزیز فقط اینو بهت بگم که حست اشتباه نمیکنه برای اینکه اوضاع بدتر نشه سریعتر تصمیم بگیر و راجع به آن بیشتر فکر کن.
باید ببینین که چه چیزی باعث این حستون شده؟تنهایی ؟که میگین نیست اینطور !اگر ازدواج نکردین شاید با یک ازدواج خوب این مشکلتون حل بشه.دوری از مادر و پدر؟با یک دیدار تسکین پیدا میکنه !میتونین یک سفر بیایین ایران برای فقط سفر ولی به نظر من بهتره تصمیم احساسی و عجولانه نگیرین.کلا انسان اینطوره وقتی چیزیو نداره بیصبرانه میخواد ووقتی بدستش میاره براش عادی میشه!خوشبخت اونکسیه که از داشته هاش و موقعیتش راضی باشه.به هر حال دوست عزیز من شمار نمیشناسم و حالت روحیتونو نمیدونم ولی میدونم هر احساسی ریشه ای داره!امیدوارم درست تصمیم بگیرین چون ایران شرایط خوبی نداره وهمه دوست دارن که برن!!!خواستم اگر بشه کمکی کرده باشم.
کیسIr1:
ارسال مدارک اواخر دسامبر  2013
دریافت کانفرمیشن نامبر ژانویه2014
اعلام نقص مدرک 30جون  , 30 جولای ارسال مدارک بهins
approve  اول آگست 2014
دریافت کیس نامبر25سپتامبر،سفارت تعیین شده ایروان
مصاحبه 23 مارچ ۲۰۱۵
نقص مدرک
تحویل مدارک خواسته شده در 27 ایپریل،دوباره نقص مدرک
دریافت ویزا 15 می 2015SmileCool
 ورود به آمریکا:اول جولای ۲۰۱۵

آنرا که تویی چاره
بیچاره نخواهد شد
پاسخ
تشکر کنندگان: dana ، fazila ، romance33 ، farshad_m ، nora ، shaman ، valencia ، SOLTANI11 ، amin arefi ، nika ، moji20 ، mhb161 ، Lemony ، noura 2 ، pari pariaaa ، karma110 ، Pedraaam
(2013-12-27 ساعت 02:25)shaman نوشته:  
(2013-12-17 ساعت 12:17)mohssen نوشته:  دوستان خوبم...
ممنونم از همدلی صمیمانتان...
من همه کامنتهایی رو که به یادداشت من اشاره داشت رو خوندم و از همتون ممنونم ...به راستی حال بهتری پیدا کردم و خوشحالم که دوستان نامریی زیادی هستند که میتوانم بدون اینکه ببینم یا از قبل بشناسم از دور دوستی و خونگرمیشون رو حس کنم...درود بر تک تک شما
صحبت از درد مشترک همه ما ایرانیهاست...من حتی وقتی میبینم هموطنهایی که سالها اینجا زندگی کردن دیگر حتی فکر برگشتن به ایران رو هم نمیکنن و حتی ابرو در هم میکشن وقتی اسم ایران و برگشتن به ایران میاد، به راستی دلم میگیره...
من از این استحاله شدن هم میترسم...تهران دود زده و شلوغ ...هنوزم باور نمیکنم ازش دور شدم و میخوام که دیگه اونجا برنگردم..
همه ما میدونیم چرا با دست خود به مهاجرت ( تبعید خود خواسته) میریم ...
"کار و درآمد و ماشین و خانه داشتیم و در آسایش لازم بودیم در ایران اما دریغ از " X " که نداشتم. و اینک در راه غربتم برای یافتن " X " .... من قصد پرحرفی ندارم و توضیح واضحات... اما این x حالا به شکل دیگری در آمده است برای من ...خیلی خنده دار به نظر میرسه ولی این یه حس واقعیه که دارم...
زندگی، شوخی تلخی است!

محسن جان نمیدانم تابحال تصمیمت را برای بازگشت به ایران گرفتی یا نه ولی خیلی دلم میخواست حضوری باهات صحبت میکردم ومطمین هستم اگربه حرف هایم توجه میکردی وازتجربیات من وسایردوستانی که مثل من تجربه تلخ بازگشت به ایران رادارنداستفاده میکردی هیچگاه این افکارمنفی را به مغزت راه نمیدادی وبا توکل بخدا(همان خدایی که این شانس رابتو داد)وامید به فرداوفرداهای بهتر سعی وتلاش میکردی که با اوضاع وشرایط جدید خودت را وفق دهی .مختصری ازخودم برایت بگویم :پس از5سال زندکی درژاپن به یکباره تصمیم گرفتم که به ایران برگردم .(خوشی بعضی مواقع میزنه زیردل)خیلی ازدوستان سعی کردندمرااز تصمیمم منصرف کنندولی الا وبلا که مرغ ما یک پاداشت چشم که بازکردم خودم راسواربرهواپیما ودرراه ایران دیدم /بله کارازکارگذشته بود ومن بدترین تصمیم زندگیم راگرفته بودم 10ساعت از13ساعت پروازراگریه کردم ..... من پشیمان شده بودم(آنهم مثل .....) ولی افسوس که پشیمانی سودی نداشت وبیفایده بود خلاصه کنم اکنون که حدود 20 سال ازبازگشتم به ایران میگذردوسنی هم ازم گذشته هنوزهم مانندپرنده اسیردرقفس منتظردریچه ای هستم برای رهاشدن . من پس ازازدواج(که خوشبختانه موفقیت آمیزبود)دوباره تصمیم گرفتم از ایران بروم باوکیلی آشنا شدم که متاسفانه کلاهمان رابرداشت ودرسال85مبلغ36500دلارم را بالا کشیدوضربه روحی ومالی سنگینی به من وخانواده ام وارد کرد جالب است بدانی که آن خانم وکیل که ازمن و15نفردیگرکلاه برداری کرده بود دردادگاه تبریه شدوهنوزهم درایران وکانادامشغول کار است (( جالب تراینه که تو میخواهی به این مملکت برگردی)) ولی هنورناامیدنشدم وامسال برای اولین بارلاتاری ثبت نام کردم درسته ممکنه ارمن گذشته باشه ولی برای نجات فرزندانم حاضرم هرنوع سختی رابجان بخرم برادرعزیزم :دوستان بامحبت مهاجرسرا گفتنی هارا گفتندوالحق خوب هم گفتند کمی صبور باش باعجله وازروی احساسات تصمیم نگیرامیدوارم تصمیم اشتباهی نگیری که همانندمن یک عمر حسرت بخوری درخاتمه برای تو وهمه ایرانیان مهاجرومهاجرسرا آرزوی موفقیت وسلامتی دارم من2015ثبت نام کردم امیدوارم اسمم دربیاد اونجا ببینمت

عجب .... داستان زندگیت چقدر شبیه دوست من هست. اونم بعد از ده سال زندگی در ژاپن به ایران برگشت و هنوز که هنوزه بعد از فکر کنم نزدیک به 15 سال یا کمی بیشتر هنوز نتونسته اونطور که باید و شاید جا بیوفته.
پاسخ
چون این تاپیک سفرنامه و تجربه زندگی جدید در امریکا است نمی خواهم زیاد از آن دور بشوم ولی شاید تکرار یک خاطره من برای محسن و یا دوستان دیگری که احساسات مشابه دارند بتواند راه گشا باشد. وقتی من به امریکا آمدم احساسی مشابه و شاید ده ها برابر شدیدتر از محسن داشتم زیرا نه تنها از سرزمین خودم دور شده بودم بلکه خانواده ام نیز متلاشی شده بود و من تمام برنامه ها و امیدهایم از دست رفته بود. در واقع وقتی که به امریکا آمدم دیگر هیچ انگیزه ای برای یک زندگی بهتر نداشتم که بخواهم برای آن تلاش کنم. در آن شرایط بد متوجه شدم که تنها چیزی که به من احساس آرامش می داد بودن در کنار آب بود. یرای همین یک روز یک قایق بادی صد دلاری خریدم و خودم را بر روی خلیج سنفرانسیسکو رها کردم. از ساعت هشت صبح تا هشت شب پارو زدم و با این که این کار برای یک آدم عادی به نظر احمقانه و خطرناک می آید ولی برای من تلاش و مبارزه برای زندگی بود. من در مدت یک ساعت با جریان آب و ناخواسته به سمت اقیانوس کشیده شده بودم و زمانی که می خواستم برگردم تازه متوجه شدم که اگر فقط چند ثانیه پارو نزنم دوباره با جریان آب به همان نقطه اولیه بر می گردم و به عمق اقیانوس کشیده می شوم. تمام خشم ها, نفرت ها, عشق ها و شورهای زندگی خودم را در بازوانم جمع کرده بودم و با آخرین توان پارو می زدم تا خودم را دوباره به ساحل برسانم. قایق های دیگری هم در آب بودند که بزرگ بودند و موتور و یا بادبان داشتند و من می توانستم از آنها کمک بخواهم ولی یک حسی در من مانع این کار می شد و می گفت که تو خودت باید پارو بزنی و به ساحل برسی. گاهی هلیکوپترهای گشت ساحلی بالای سر من چرخ می زدند و می خواستند ببینند که آیا من کمک می خواهم یا نه ولی من بدون توجه به همه آنها فقط به ساحل خیره شده بودم و پارو می زدم. از ساعت نه صبح تا هشت شب پارو زدم تا سرانجام خودم را به ساحل رساندم. چون سطح آب دریا پایین آمده بود اسکه تبدیل به باتلاق شده بود ولی به هرحال به سختی مکانی را برای از آب بیرون آمدن پیدا کردم و سرانجام پایم را بر روی زمین سفت گذاشتم. آن شب شاید اولین شبی بود که پس از خارج شدنم از ایران آسوده و راضی سر به بالش گذاشتم و تا صبح خوابیدم.

از آن به بعد یک قایق غراضه موتوری خریدم و خودم را به ماهیگیری مشغول کردم و سعی کردم که همواره در کنار آب باشم.الآن که شش سال از این ماجرا می گذرد تازه متوجه می شوم که آن حرکت من حاصل خشم شدیدی بود که همیشه در من وجود داشت و من بر روی آن سرپوش می گذاشتم. خشم از محرومیت های دوران کودکی, خشم از تحقیر شدن های زمان جوانی و خشم از حسرت های دوران بزرگسالی. خشم از بی معرفتی ها و بی وفایی ها, خشم از دروغ ها و ریاها, خشم از مناظر ویران کننده ای که در زمان جنگ و جبهه دیده بودم و خشم از تمام بلایایی که در طول زندگی بر سرم آمده بود. من می بایست یک بار دیگر تکلیف خودم را با مرگ و زندگی خودم روشن می کردم. در آن هشت ساعت بر روی اقیانوس تمام خاطرات زندگی خودم را مرور کردم و احساساتم را به پاروی قایقم منتقل کردم چون در نهایت می دانستم که هنوز می خواهم زنده بمانم و باید برای رسیدن به ساحل تلاش کنم.

محسن جان, اگر بلایایی را که ما در ایران بر سرمان آمده است برای یک امریکایی تعریف کنیم حتما به ما توصیه می کند که در اولین فرصت ممکن به یک مشاور روانی مراجعه کنیم تا بلکه بتواند بخشی از این آسیب های روانی ما را درمان کند. ولی راهی را که من انتخاب کردم این بود که خودم را ریست کنم. می بایست در شرایطی باشم که نگویم خوب من زندگی می کنم چون زنده هستم یلکه بگویم که من می خواهم زندگی کنم پس باید برای زنده ماندن خودم تلاش کنم. این همان کاری است که ما باید در بدو ورود خود به امریکا انجام دهیم و باید با تمام توانمان پارو بزنیم تا بتوانیم خودمان را به نقطه امنی برسانیم اگرنه چنان چه خسته و ناامید شویم و وا دهیم جریان آب ما را با خود به عمق اقیانوس می کشد و دیگر از ما چیزی باقی نمی ماند.
با آرزوی موفقیت برای شما
پاسخ
(2013-12-27 ساعت 22:33)rs232 نوشته:  چون این تاپیک سفرنامه و تجربه زندگی جدید در آمریکا است نمی خواهم زیاد از آن دور بشوم ولی شاید ....

دوست عزیزم...
این قسمت فرمایش شما بی نهایت به دل من نشست:
«اگر بلایایی را که ما در ایران بر سرمان آمده است برای یک آمریکایی تعریف کنیم حتما به ما توصیه می کند که در اولین فرصت ممکن به یک مشاور روانی مراجعه کنیم تا بلکه بتواند بخشی از این آسیب های روانی ما را درمان کند»

با شما موافقم و برای همین ریستی که فرمودید باید به روانپزشک و مشاور درست حسابی مراجعه کرد. وگرنه در کوتاه مدت به عینه فرد میبینه که در وسط بهشت کوچکترین لذتی از زندگی نمیبره.

برای دوستانی که مجرد و بصورت لاتاری میان هم توصیه اکید موکد اکیدانه!! دارم که در دو سال اول و قبل از شناخت کامل جامعه آمریکا و مردمش و داشتن رابطه با آدمهای مختلف به هیچ وجه من الوجود به فکر ازدواج بعنوان ریست کننده نباشن چون به احتمال قوی فقط مشکلاتشون رو بیشتر خواهد کرد.

اگه این کار رو هم بخاطر مسائل اقتصادی میکنن و کمک خرجی و اینا، زندگی بصورت de facto خیلی معقول تر هست تا جا بیوفتن و ببینن اینجا یک پوند ماست چقدر کره میده Smile
پاسخ
(2013-12-27 ساعت 22:29)yami نوشته:  
(2013-12-27 ساعت 02:25)shaman نوشته:  
(2013-12-17 ساعت 12:17)mohssen نوشته:  دوستان خوبم...
ممنونم از همدلی صمیمانتان...
من همه کامنتهایی رو که به یادداشت من اشاره داشت رو خوندم و از همتون ممنونم ...به راستی حال بهتری پیدا کردم و خوشحالم که دوستان نامریی زیادی هستند که میتوانم بدون اینکه ببینم یا از قبل بشناسم از دور دوستی و خونگرمیشون رو حس کنم...درود بر تک تک شما
صحبت از درد مشترک همه ما ایرانیهاست...من حتی وقتی میبینم هموطنهایی که سالها اینجا زندگی کردن دیگر حتی فکر برگشتن به ایران رو هم نمیکنن و حتی ابرو در هم میکشن وقتی اسم ایران و برگشتن به ایران میاد، به راستی دلم میگیره...
من از این استحاله شدن هم میترسم...تهران دود زده و شلوغ ...هنوزم باور نمیکنم ازش دور شدم و میخوام که دیگه اونجا برنگردم..
همه ما میدونیم چرا با دست خود به مهاجرت ( تبعید خود خواسته) میریم ...
"کار و درآمد و ماشین و خانه داشتیم و در آسایش لازم بودیم در ایران اما دریغ از " X " که نداشتم. و اینک در راه غربتم برای یافتن " X " .... من قصد پرحرفی ندارم و توضیح واضحات... اما این x حالا به شکل دیگری در آمده است برای من ...خیلی خنده دار به نظر میرسه ولی این یه حس واقعیه که دارم...
زندگی، شوخی تلخی است!

محسن جان نمیدانم تابحال تصمیمت را برای بازگشت به ایران گرفتی یا نه ولی خیلی دلم میخواست حضوری باهات صحبت میکردم ومطمین هستم اگربه حرف هایم توجه میکردی وازتجربیات من وسایردوستانی که مثل من تجربه تلخ بازگشت به ایران رادارنداستفاده میکردی هیچگاه این افکارمنفی را به مغزت راه نمیدادی وبا توکل بخدا(همان خدایی که این شانس رابتو داد)وامید به فرداوفرداهای بهتر سعی وتلاش میکردی که با اوضاع وشرایط جدید خودت را وفق دهی .مختصری ازخودم برایت بگویم :پس از5سال زندکی درژاپن به یکباره تصمیم گرفتم که به ایران برگردم .(خوشی بعضی مواقع میزنه زیردل)خیلی ازدوستان سعی کردندمرااز تصمیمم منصرف کنندولی الا وبلا که مرغ ما یک پاداشت چشم که بازکردم خودم راسواربرهواپیما ودرراه ایران دیدم /بله کارازکارگذشته بود ومن بدترین تصمیم زندگیم راگرفته بودم 10ساعت از13ساعت پروازراگریه کردم ..... من پشیمان شده بودم(آنهم مثل .....) ولی افسوس که پشیمانی سودی نداشت وبیفایده بود خلاصه کنم اکنون که حدود 20 سال ازبازگشتم به ایران میگذردوسنی هم ازم گذشته هنوزهم مانندپرنده اسیردرقفس منتظردریچه ای هستم برای رهاشدن . من پس ازازدواج(که خوشبختانه موفقیت آمیزبود)دوباره تصمیم گرفتم از ایران بروم باوکیلی آشنا شدم که متاسفانه کلاهمان رابرداشت ودرسال85مبلغ36500دلارم را بالا کشیدوضربه روحی ومالی سنگینی به من وخانواده ام وارد کرد جالب است بدانی که آن خانم وکیل که ازمن و15نفردیگرکلاه برداری کرده بود دردادگاه تبریه شدوهنوزهم درایران وکانادامشغول کار است (( جالب تراینه که تو میخواهی به این مملکت برگردی)) ولی هنورناامیدنشدم وامسال برای اولین بارلاتاری ثبت نام کردم درسته ممکنه ارمن گذشته باشه ولی برای نجات فرزندانم حاضرم هرنوع سختی رابجان بخرم برادرعزیزم :دوستان بامحبت مهاجرسرا گفتنی هارا گفتندوالحق خوب هم گفتند کمی صبور باش باعجله وازروی احساسات تصمیم نگیرامیدوارم تصمیم اشتباهی نگیری که همانندمن یک عمر حسرت بخوری درخاتمه برای تو وهمه ایرانیان مهاجرومهاجرسرا آرزوی موفقیت وسلامتی دارم من2015ثبت نام کردم امیدوارم اسمم دربیاد اونجا ببینمت

عجب .... داستان زندگیت چقدر شبیه دوست من هست. اونم بعد از ده سال زندگی در ژاپن به ایران برگشت و هنوز که هنوزه بعد از فکر کنم نزدیک به 15 سال یا کمی بیشتر هنوز نتونسته اونطور که باید و شاید جا بیوفته.
YAMIجان مگه میشه کسی طعم آب سردوزلال رودخونه رو بچشه ولی دوباره بتونه ازآب مونده وگندیده باتلاق لذت ببره........دوست عزیزمون محسن خیلی زودیادش رفته اون روزهایی روکه درآرزوی رفتن به امریکابود وحاضربودهرکاری بکنه که گرین کارت بگیره . متاسفانه آدمیزاد این خصلت روداره همین که چیزی روبدست آوردقدرش رو نمیدونه
پاسخ
باسلام
حق با دوستمونه
انسانها هر چیزی که بخوان مطمئنا میشه ولی اگر نخوان و تازه مشکلات رو بزرگ نمایی کنند نه اینجا نه هیچ کجای دنیا نمیشه زندگی کرد ببخشید باید عرض کنم که ما ایرانی ها عادت کردیم همیشه از تمام اوضاع گله مند باشیم در تهران از هواو زمین و دولت و گرونی و ......شاکی بودیم و اینقدر مشغله داشتیم که نمی شد ماهی یکبار هم به کسی سر زد ولی اینجا از اینکه کسی رو نداریم بهش سر بزنیم ناراحتم اونجا اگر کسی می اومد خونمون ناراحت بودیم که اصلا فکر ندارند نمی دونن که فردا باید بریم سر کار هزار جور مشغله داریم از بیکاری مزاحم میشن حالا اینجا دونبال فامیل می گردیم بقول دوستی میگفت خدایا خوش بحالت که همه جا هستی ما هر جا که می ریم دلمون برای جای دیگه تنگ میشه موفق باشید
پاسخ
زندگی ما ایرانی ها حکایت پرنده ای در قفسه . یعنی تا وقتی چشم باز کرده فقط محیط قفس رو دیده و نمی دوونه اون بیرون چه خبره . وقتی صاحب پرنده ، اونو با قفس بیرون می بره تازه می فهمه دنیایی غیر قفس هست ! آرزو می کنه جای اوون پرنده های بیرون قفس باشه !! یه روز دره قفس از روی شانس پرنده باز می مونه ! پرنده به سرش می زنه از این شانس استفاده کنه و این آزادی و تجربه کنه و از قفس می پره ! لحظات و ساعت های اول سر مست از این آزادیه ! اما وقتی که شب شد می ترسه و به یاد اون قفس می افته ! فراموش می کنه که پرنده های آزاد دیگه چه جوری شب رو بدون قفس سر می کنن!!! و تصمیم به بازگشت می گیره بازگشتی که تا آخر عمرش مجبور می شه توی همون قفس بمونه !!! حالا اگه این پرنده 2 روز بر ترسش غلبه می کرد و زندگی بدون قفس و یاد می گرفت لازم نبود تا آخر عمرش زندانی باشه ! ( اگه طولانی شد معذرت اما لازم بود یه دین رفاقتی که به مهاجرسرایی ها داریم ادا کنیم و یه تلنگری بزنیم به اونایی که الان از رفتنشون پشیمونن و اینکه در تصمیم گیری عجله نکنن )
شماره کیس:**2014AS45 ،تاریخ رویت قبولی: 2 می 2013 ،کنسولگری:ایروان ،ارسال فرم های اول:10 می با ایمیل ، پاسخKCC به ارسال اول: 3 روز بعد .مصاحبه 08April. افراد كيس: 2 نفر . کلیرنس (معاف. شغل خصوصی )،Shy آپ : 18و19 آگوست هر دونفر باهم
Sad بعد از یک سال و نیم انتظار ، ویزا به ما نرسید !
پاسخ
(2013-12-14 ساعت 22:18)mohssen نوشته:  زندگی چیز عجیبیه
من تازه دارم میفهمم که چیزی رو نباید به زور از خدا خواست
من وقتی ایران بودم از همه چیز بیزار بودم
در حالی که یه زندگی متوسط به بالا داشتم
یه کار خوب
من قبل از لاتاری واسه رفتن از ایران خودم رو کشتم
واسه مهاجرت به کانادا و استرالیا اقدام کردم
واسه ادامه تحصیل سعی کردم یه جایی پذیرش بگیرم
حتی آلمانی خوندم
با سابقه خوبی که داشتم در کارم به خودم خیلی مطمئن بودم و اینکه زبانم خوبه
لاتاری که قبول شدم تقریبا یک سال ونیم روز و شب نداشتم که بتونم ویزا رو بگیرم
اما الان که اومدم اینجا هرچند اقوام و دوستانی دارم ولی دچار یه احساسی شدم که بهم میگه نباید میومدم
میدونم عجیبه
اما این حس رو دارم
وقتی به برگشتن فکر میکنم آروم میشم
اما وقتی به موندن فکر میکنم نفسم میگیره
من در تهران کسی رو ندارم که بهش دلم خوش باشه
حتی به دوستام هم نمیخوام بگم که دارم برمیگردم
اونجا حتی نمیدونم میتونم کار پیدا کنم یا نه
چون به کار سابقم نمیتونم برگردم
زندگی چیز عجیبیه

شرایط من هم خیلی به محسن شبیهه. بعد از حدود 4 ماه سکونت در امریکا و کلی هزینه مالی و روحی و معنوی همین حال محسن رو دارم. با اینکه با خانواده ام هستم و اینجا هم دوستانی دارم ولی هر روز که به برگشتن فکر میکنم حالم خوب میشه بعد میمونم که آیا این تصمیم درستیه و در آینده پشیمون نمیشم. از دست دادن کار و موقعیت شغلی خیلی خوب در ایران و پیدا نکردن کار مناسب تو امریکا و بدتر از اون اینکه اینجا اونی نیست که فکر میکردی و با همه سختیهای ایران میبینی زندگی بهتری داشتی جایی برای آرامش فکری و به برگشتن فکر نکردن برام نمیذاره. اینجا زیبا و آرومه رانندگی توش لذت بخشه و کلی مزیتهای دیگه ولی مشکل اینه که به این چیزها احساس تعلق نداری و چون احساس تعلق نداری و مال خودت نمیدونی برات لذت بخش نیست. برای من و خانوادم زیبایی و سرسبزی اینجا یک هزارم صفای یه مسافرت دو سه روزه به شمال ایران رو برامون نداره.
من با دو تا فوق لیسانس از بهترین دانشگاههای کشور و کلی ادعا که نه واقعیت در مورد عالی بودن زبانم و تجربه 10-12 ساله تا حالا خبری از کار برام نشده. البته من فقط دنبال کار مدیریتی و تقریبا در همون صنعت و رشته ای که در ایران فعالیت میکردم بودم و به کمتر هم راضی نیستم چون برای من مهاجرت به قصد زندگی بهتر بوده و اگه اینجور نباشه مزیتی برام نداره.
لطفا اگه دوستان با تجربه توصیه ای دارند راهنمایی کنند که از مشورتتون بتونم در تصمیم گیریم استفاده کنم.
شاد و پیروز باشید.
ساکن شمال ویرجینیا از سپتامبر 2013
پاسخ
(2014-01-14 ساعت 01:26)immigrant2us نوشته:  
(2013-12-14 ساعت 22:18)mohssen نوشته:  زندگی چیز عجیبیه

شرایط من هم خیلی به محسن شبیهه.

دوست عزیزم, من گمان می کنم شما برای اولین کار خودتان در امریکا نمی توانید هیچ کار مدیریتی پیدا کنید چون خودتان بهتر می دانید که بخشی از امور مدیریتی حتی در شاخه های فنی مربوط به امور انسانی است و شما به خاطر نداشتن مهارت اجتماعی لازم در امریکا نیاز به چند سال سابقه کار در امریکا دارید تا بتوانید از پس آن بر آیید. به نظر من بهتر است که شما برای شغل هایی درخواست بدهید که پست فردی و یا کار کردن به عنوان یک عضو در یک تیم است. متاسفانه تجربه کار و مدیریت در خارج از امریکا برای شرکت های امریکایی چندان به حساب نمی آید مگر این که در یک شرکت بین المللی و بزرگ در اروپا و یا همراه با چند سال تجربه کار در امریکا باشد. من با بیش از ده سال سابقه مدیریتی در یک شرکت بین المللی در ایران بهترین کاری که در اوایل ورودم به امریکا پیدا کردم تکنسینی بود و به مرور پس از تغییر شغل و شش سال کار تخصصی در زمینه شغلی خودم و گذراندن دوره های مختلف توانستم یک پست مدیریتی بگیرم که باز هم البته در مقایسه با شغل ایرانم از درجه کمتری برخوردار است. الآن پس از هشت سال کار و زندگی در امریکا می فهمم که حتی هنوز هم شرایط لازم را از نظر مهارت های اجتماعی جهت گرفتن یک شغل مدیریتی تمام عیار ندارم.

بنابراین بهتر است شما هم واقع بین باشید و سعی کنید از مسیر عملی آن وارد شوید تا به مرور به سطح کاری مورد نظر خودتان برسید در غیر این صورت احتمال موفقیت شما پایین می آید. شروع آن کمی سخت و حتی ناامید کننده است ولی باور کنید که آن چه که شما از کار کردن در امریکا کسب می کنید با بالاترین مقام های مدیریتی ایران هم قابل مقایسه نیست.
با آرزوی موفقیت برای شما
پاسخ
من قبلا هم گفته ام که مهاجرت برای دوستانی با شرایط immigrant2us مانند سم هست.
حتی اگه در اینجا هم به مرور زمان ارتقا شغلی پیدا کنند، در ذهنشان آن را با ارتقایی که اگر در ایران بودند پیدا میکردند مقایسه خواهند کرد و نتیجتا همیشه به عنوان بازنده به خود نگاه خواهند کرد، در حالیکه ممکن است اینگونه نباشد.
همین که این دوستمان صادقانه میگویند که یک سفر دو روزه به شمال برای ایشان و خانواده شان لذتی وصف ناشدنی در مقایسه با زندگی در اینجا دارد، فکر میکنم که برای ایشان فصل الخطاب (یا یک همچین چیزی که جدیدا مد شده میگویند) هست.
این دوستمان احتمالا در ایران از درامد مالی و رتبه اجتماعی و آسایش زندگی و مسافرت خارج هر چند وقت یکبار و مسائل دیگر چیزی کم نداشتند. طبیعتا اینها در این کشور برایشان به عنوان یک مهاجر تازه وارد و در آینده حتی به عنوان یک مهاجر کار کشته!! هم با هم مهیا نخواهد بود.
در بهترین شرایط نگاه کنید به شرایط کار و زندگی مدیران عالی رتبه اینجا. همه چیز دارند اما وقت لذت بردن از زندگی را ندارند!! برای یک مرخصی یک ماهه باید یک سال زودتر هماهنگ شوند و نصف وقت همان مرخصی هم احتمالا پشت موبایل و تبلت و لپ تاپ به رتق و فتق امور خواهند پرداخت. بعید میدانم این دوست ما تمایلی به سازگار شدن با این شرایط داشته باشند.
پاسخ




کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان