2013-01-31 ساعت 00:23
(آخرین تغییر در ارسال: 2013-02-01 ساعت 00:59 توسط mercedeh2011.)
(2013-01-30 ساعت 17:25)peyman1355 نوشته: درود بر دوستان خوبمسلام دوستان ؛
يه حس عجيبي دارم، بعد از اينكه ويزامون رو گرفتم اولش خيلي خوشحال بودم به خصوص وقتي كه كيس نامبرمون رو توي سايت سفارت ديدم كه كلير شديم، بليط يكسره به مقصد سياتل رو هم گرفتم، اما هرچي كه داره جلوتر ميره يه حس غريبي منو بيشتر و بيشتر ميگيره و ته دلم احساس غم سنگيني دارم، دوري از خانواده به خصوص مادر پيرم كه تنها فرزند پسرش داره تنهاش مي گذاره اونم حداقل تا چند سال آينده، سرنوشت اونها و خودمون، دوري از دوستان و عزيزانم و ........باعث شده اين روزا دلم بدجوري بگيره، تا حدي كه من خرس گنده با 43 سال سن، پريروز عصر كه از سر كار برگشتم خونه، بعد از 12 سال توي ماشين و توي پاركينگ يهو بي اختيار زدم زير گريهلطفا برام دعا كنيد، از همه شما دوستان خوبم سپاسگزارم
نمي دونم اين حس رو بقيه بچه ها هم كه ويزاشون رو گرفتن داشتند يا نه؟ اما هر حسي كه هست، اصلا دوستش ندارم و اميدوارم هرچه زودتر از اين حس و حال بيام بيرون.
این حس کاملا طبیعیه ؛ من یک هفته دیگه پروازمه
امروز وقتی به طور کل پارتیشنم توی اداره رو خالی کردم یهویی انگار که ببینی خونه ات خالی شده باشه ؛ شوکه شدم
با اینکه کلی سنگین و شاد از دوستام خداحافظی کردم
ولی توی ماشین امدنه اونقدر گریه کردم که نگو هق هق ...
تو راه دوباره بچه ها دونه دونه بهم زنگ زدن
و کلی ناراحتی
چه حس عجیبی
انگار دارم به اون حس غربته نزدیک میشم
نه
من دلم نمیخواد احساساتی بشم ولی این حس هست
من نوشته این دوستم رو تو تاپیک خودمونم گذاشتم "بر ما چه گذشت؛ چه می گذرد؟"
ولی هرازگاهی خودمم باید بخونمش تا کمی آروم بگیرم
شماها هم بخونید بدک نیست :
یک بزرگی همیشه میگفت مهاجرت پدیده بسیار بزرگی. پدیده بزرگی که صرفا باعث تغییر در محل زندگی نمیشه بلکه باعث تغییرات مهمتری هم در زندگی میشه. امروز به زندگیم در سه سال گذشته نگاه میکنم میفهمم که درست میگفت.
یکی از عواقب مهاجرت احساس سردرگمی است. وقتی مهاجرت میکنی، اوایل برات خونه هنوز همون جایی که توش متولد شدی، بزرگ شدی و ریشه دادی. خانه یعنی وطن، یعنی همون جایی که ازش کندی و پرکشیدی.
با مرور زمان زندگیت توی محیط و کشور جدید شکل میگیره، چند سالی که گذشت حس میکنی محل جدید زندگیت رو دوست داری و بهش وابسته شدی، اما هنوزم غریبی، هنوزم نمی تونی با خیال راحت بهش بگی خونه!
به کشورت سفر میکنی، اما یکجورایی حس اونجا هم احساس غریبگی میکنی، اونقدر دور بودی که دیگه آدمها و کوچه ها و اون هوا برات آشنا نیست. بر میگردی اما انگار خونه نیستی، انگار مهمانی در خانه دیگری.
این چند ماه اخیر دچار سردرگمی غریبی بودم. ایران برام خونه بود و خونه نبود. اینجا هم همینطور. حس میکردم اگر به این کشور تازه اسم خونه رو بدم به وطنم خیانت کردم. یکی از بدترین احساسها در زندگی اینه که ندونی خونه کجاست!
......
من مجبور نیستم انتخاب کنم. من میتونم هر دو رو داشته باشم. هر دو می تونن خونه باشند. یکی گذشته و دیگری آینده. امروز جای اون حس سردرگمی رو حس خوشایندی گرفته، احساس خوشبختی، خوشبختی از داشتن دو تا خونه! امروز صبح وقتی به آسمان نگاه کردم ناخودآگاه زیر لب خواندم: هرکجا هستم، باشم، آسمان مال من است. و امروز آرزو میکنم تا بتونم آدم بهتری باشم، خوبی هر دو جا رو در کوله بارم داشته باشم، خوبی هر دو خونه رو!
ط.ک
ناخودآگاه رو باید تربیتش کرد
هر آنچه دلش بخواد فکر می کنه و عملی می کنه
دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره
هر آنچه دلش بخواد فکر می کنه و عملی می کنه
دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره