ارسالها: 91
موضوعها: 2
تاریخ عضویت: Dec 2008
رتبه:
13
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
حنا جان سلام
امیدوارم این نصیحتی که به شما می کنم باعث دلخوریتان نشود چون اگر می خواهید برای زندگی به آمریکا بیاید سعی کنید اول روابط خوبی با همسرتان داشته باشید چون اگر با هم خوب نباشید زندگی در اینجا برایتان خیلی سخت خواهد شد. پس اول از همه این روابط سرد و بی روح را از بین ببرید چون زندگی در آمریکا یعنی از صفر شروع کردند و سختی زیاد کشیدن است مگر اینکه خیلی خیلی پولدار باشی و فقط بخواهی اینجا تفریح کنی که مسئله آن فرق می کند
ارسالها: 157
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jul 2010
رتبه:
26
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
سلام
راستش تا امروز من فقط خواننده این تاپیک بودم و سعی میکردم خودمو جایی تک تک بچه ها بزارم و با خودم فکر کنم که تو شرایط مشابه چه کار میکردم. اما من معتقدم همیشه تو بدترین شرایط هم امیدی هست.
یک روز از کنار یک ساختمان در حال ساخت عبور میکردم که دیدم کامیون حمل آجر با بی احتیاطی تمام آجرهاشو خالی کرده توی باغچه همسایه روی بوته های گل رزش با این حال یکی از بوته ها سرشو از لای خروارها آجر بیرون کشیده بود و غنچه کرده بود اونم یک غنچه زیبا !!
آیا مشکلات زندگی که مثل یک خروار آجر رو سرمون خراب میشه میتونه ما رو از حرکت و غنچه دادن باز بداره؟
آنان که به پرواز در آسمان رفیع مشغولند قهرمان نیستند
آنانی قهرمانند که گام در جاده دشوار و ناهموار زندگی مینهند و از سوی خدا هیچ کمکی دریافت نمیکنند
آنانی که مسافران فرازها هستند و در اوج پرواز ، دستان خود را در فضا تکان میدهند و هرگز با رنج و مهنتی که زمین در خود پنهان داشته است آشنا نمی شوند
اما آنانی که پاهایشان در زمینهای سنگ لاخ سرنوشت فشرده شده، در پایان لبخند میزنند و قهرمان هستند
نه، آنانی که به پرواز در آسمان رفیع مشغولند قهرمان نیستند (کن فالت)
در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي خواهم يافت، يا راهي خواهم ساخت.
با آرزوی موفقیت برای همتون
ارسالها: 131
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
9
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
اون داستانی که حنای عزیزم بهش اشاره کرده اینه. برای یادآوری خودم و اینکه قدر همدیگه رو بیشتر بدونیم
""
ما یک ارباب رجوع داریم تو شرکتمون که من خیلی ازش خوشم میاد، یه خانم 82 ساله که بدون عصا راه میره، یه کم خمیده شده ولی خوب رو پاهای خودشه و هنوزم که هنوزه خودش رانندگی میکنه، سالی یک بار هم مجبوره به خاطر سنش امتحان رانندگی شهر رو بده که مطمئن بشن میتونه هنوز دقت داشته باشه، امروز اومده بود توشرکت و داشت کمی از خاطراتش میگفت، یه کم که گفت من با خنده گفتم شما احتمالا ماه آگوست به دنیا نیومدین (من و 2 تا از همکارام آگوستی هستیم) با خنده گفت چرا، 12 آگوست، (تولد منم 12 آگوست هستش (روم نشد بهش بگم فقط ما مردادیا مثل چی این دنیا رو سفت چسبیدیم و در هر شرایطی باز هم سعی میکنیم زندگی کنیم، خلاصه اینکه رسید به اینجا که آقایی که 4 سال پیش فوت کرده همسر رسمیش نبوده و اینها 55 سال بدون اینکه ازدواج کنن با هم بودن و یک بچه هم دارن که پزشک متخصص هست و الان آمریکا زندگی میکنه. این خانم گفت وقتی که من 18 سالم بود با این دوستم (منظورش همون آقایی بود که باهاش زندگی میکرده ، و تمام مدت با عنوان دوستم خطابش میکرد و معتقده که ارزش یک دوستی و رفاقت خوب بیشتر از ارزش یک همسری بد هست) آشنا شدم و اومدم خونه به خواهر بزرگم جریان رو گفتم، اونموقع پدر بزرگم خونه ما بود و از صحبتهای ما فهمید که جریان چیه (حالا حساب کنید که چند سال پیش بوده) 2-3 روز بعدش برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودت، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت: "کتابت رو خوندی؟" گفتم: "نه"، وقتی ازم پرسید چرا گفتم: "گذاشتم سر فرصت بخونمش"، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت: "این مال من نیست امانته باید ببرمش"، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحههاش رو ورق زدن و سعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت.
فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت: "ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه میمونه، یک اطمینان برات درست میکنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم. اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیهبهش بدم، حتما در فرصت بعدی این کارو میکنم حتی اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکر میکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شی با ارزش ازش نگهداری میکنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه.
پس اگر واقعا عاشق شدی با اون مالکیت کلیسایی, لحظه هات رو از دست نده، در مقابل کشیش و عیسی مسیح سوگند نخور، ولی از تمام لحظه هات استفاده کن و لذت ببر، بگذار هر شنبه شب فکر کنی این شاید آخرین شنبهای باشه که اون با منه و همین باعث میشه که براش شمعی روشن کنی و یه روست بیف خانگی تهیه کنی و در حالیکه دستش رو توی دستت گرفتی یک شب خوب رو داشته باشی."
و همینم شد، ما 55 سال واقعا عاشق موندیم (5 سال بعد از آشناییشون تصمیم گرفته بودن که با هم همخونه بشن) و تا سال 2004 با هم زندگی کرده بودن، نصف بیشتر دنیا رو هم گشتن.
""
Impossible n'est pas français!
ارسالها: 91
موضوعها: 2
تاریخ عضویت: Dec 2008
رتبه:
13
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
گاهی امیدوارم گاهی ناامید . گاهی شکرگزارم گاهی ناشکر نمیدانم آیا این مورد برای شما ایجاد شده است. و اما مشکل از این جا شروع شد صبح روز شنبه وقتی کامپیوترم را روشن کردم از ای تی ان تی نامه بجای نقش زیبای گوگل آمد که شما نمی توانید از اینترنت استفاده کنید آنقدر عصبانی بود که نگو و نپرس. چون این تنها وسیله ارتباط من و همسر م است خلاصه یک روز تمام حرص خوردیم کجا برویم و کی را بگویم بیاید این کامپیوتر را درست کند دو روز گذشت و من کسی را پیدا نکردم خودم با آنها صحبت کردم به نتیجه نرسیدم یکی از آنها گفت باید چند چیز راکپی کنی ارسال کنی . یکی از آنها گفت که شاید اشکال از مودم باشد. هر دفعه که تماس گرفتیم تکنسین های آنها چیزی گفتن خلاصه کاملا ناامید بودم که به فکر جفری افتادم " جفری یکی از دوستان آمریکایی ماست که پسرش با پسرم دوست است و با هم بازی می کنند" موضوع را برای اون تعریف کردم بیچاره با اینکه خسته بود سه ساعت تمام به حدود سه نفری صحبت کرد و خلاصه اینترنت را راه اندازی کرد آنقدر خوشحال شدم چون تنها وسیله ارتباطی من با دوستان است و اینجا بود که نباید امید را از دست داد. من در عین ناامیدی امید کوچک داشتم که همان امید کوچک به من کمک کرد امیدوارم شما به مشکل من بر نخورد چون خیلی مشکل است
ارسالها: 91
موضوعها: 2
تاریخ عضویت: Dec 2008
رتبه:
13
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-09-15 ساعت 03:22
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-10-04 ساعت 11:20 توسط کتایون.)
امروز یک روز پاییزی و آفتابی بود صبح به کلاس می روم و ساعت سه سخته از کلاس برمی گرددم و پسرم برای حل کردن مشقهایش در مدرسه می ماند. روزهای به سرعت می گذرند و من همه اش در فکر پیدا کردن یک شغل مناسب هستم شغلی که ضربه ای به پسرم وارد نکند و اون خیلی خسته نشود چون پسرم خیلی در مهد کودک بود و دوست ندارم روزهای سختی که در ایران داشت را در اینجا تجربه کند. خیلی سخت است اما فکر کنم باید این سختی را تحمل کنم وگرنه زندگی در اینجا برایمان سخت خواهد شد.
ارسالها: 91
موضوعها: 2
تاریخ عضویت: Dec 2008
رتبه:
13
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
امروز دوباره زمانی پیدا کردم تا برایتان مطلب بنویسم.
آری احساس می کنم خیلی پیرتر نسبت به سال گذشته شده ام موهای سفیدم در آیینه چشمهای زیبایم را آزار می دهد اما می بینم که ارزش این را دارد که زندگی بهتری را شروع کنیم.
در گذشته اصلا سختی را احساس نمی کردم نه اینکه در زندگی سختی نداشتم بلکه حسش نمی کردم اینجا با تمام وجود آنرا حس کردم و از آن تجربیاتی بدست آوردم که اگر سالیان سال در تهران زندگی می کردم اصلا این تجربیات را بدست نمی آوردم. زمانی که میخواستم در اینجا بدون همسر ، قوم وخویش و دوستان همراه یک بچه زندگی کنم خیلی احساس ترس و وحشت میکردم اما زمان به مانند برق گذشت ما هیجده ماه هست که اینجا هستیم. و من اصلا باورم نمی شود که چگونه توانستم این روزها را سپری کنم. پس قبول باید کرد که هر کسی توانایی دارد که با سخت ترین مشکلات هم می تواند زندگی کند.
حالا پسرم کلاس دوم است برای اون اصلا این جدایی خوب نبود ، جدایی از وطن ، جدایی از اقوام، جدایی از پدر و جدایی از دوستان برای او مشکل است و بارها بارها از من سوال می کند که چرا ما اینجا آمدیم؟ من اینجا مامان بزرگ ندارم؟ من اینجا را دوست ندارم؟ من اینجا هیچ چیزی ندارم؟ جواب دادن به پسر بچه ای هشت ساله خیلی مشکل است چون بعد از هر جوابی سوالی دیگری همراه است .
امیدوارم موفق شویم تا اون بداند ما برای چه دست به این ریسک بزرگ زدیم. امید دارم چون بدون امید هرگز نمی توانستم ادامه بدهم .
ارسالها: 309
موضوعها: 2
تاریخ عضویت: Apr 2008
رتبه:
14
تشکر: 0
59 تشکر در 2 ارسال
(2011-01-13 ساعت 13:18)کتایون نوشته: امروز دوباره زمانی پیدا کردم تا برایتان مطلب بنویسم.
آری احساس می کنم خیلی پیرتر نسبت به سال گذشته شده ام موهای سفیدم در آیینه چشمهای زیبایم را آزار می دهد اما می بینم که ارزش این را دارد که زندگی بهتری را شروع کنیم.
در گذشته اصلا سختی را احساس نمی کردم نه اینکه در زندگی سختی نداشتم بلکه حسش نمی کردم اینجا با تمام وجود آنرا حس کردم و از آن تجربیاتی بدست آوردم که اگر سالیان سال در تهران زندگی می کردم اصلا این تجربیات را بدست نمی آوردم. زمانی که میخواستم در اینجا بدون همسر ، قوم وخویش و دوستان همراه یک بچه زندگی کنم خیلی احساس ترس و وحشت میکردم اما زمان به مانند برق گذشت ما هیجده ماه هست که اینجا هستیم. و من اصلا باورم نمی شود که چگونه توانستم این روزها را سپری کنم. پس قبول باید کرد که هر کسی توانایی دارد که با سخت ترین مشکلات هم می تواند زندگی کند.
حالا پسرم کلاس دوم است برای اون اصلا این جدایی خوب نبود ، جدایی از وطن ، جدایی از اقوام، جدایی از پدر و جدایی از دوستان برای او مشکل است و بارها بارها از من سوال می کند که چرا ما اینجا آمدیم؟ من اینجا مامان بزرگ ندارم؟ من اینجا را دوست ندارم؟ من اینجا هیچ چیزی ندارم؟ جواب دادن به پسر بچه ای هشت ساله خیلی مشکل است چون بعد از هر جوابی سوالی دیگری همراه است .
امیدوارم موفق شویم تا اون بداند ما برای چه دست به این ریسک بزرگ زدیم. امید دارم چون بدون امید هرگز نمی توانستم ادامه بدهم .
با سلام به دوست عزیز
به خدا وقتی خوندم قلبم درد گرفت و دستام شروع به لرزیدن کرد
{{ به امید روزهای دیگر }}
من مطمئن هستم که تو میتونی این رو باور کن.
To Wounds From One[font=Arial][/font]
ارسالها: 4
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Apr 2011
رتبه:
0
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
ما مردم ایران 6 تا مشکل بزرگ داریم که تا این 6 تا با ما هست آمریکا که هیچی بهشت هم بریم همینه
1- از زیر کار در رو و تن پرور
2- دروغگو
3- به قول آقا آرش به شدت به دنبال دیپلماسی فعال
4-فقط 2 تا گوشامون را میبینیم و فکر میکنیم منجی وحی هستیم
5- قدرت تخیل و ابتکار در حد کفش دوزک
6- اراده ضعیف
ارسالها: 1,279
موضوعها: 5
تاریخ عضویت: Apr 2010
رتبه:
95
تشکر: 0
3 تشکر در 1 ارسال
2011-04-14 ساعت 13:09
(آخرین تغییر در ارسال: 2011-04-14 ساعت 13:14 توسط frozen mind.)
(2011-04-14 ساعت 11:58)SHIMON نوشته: ما مردم ایران 6 تا مشکل بزرگ داریم که تا این 6 تا با ما هست آمریکا که هیچی بهشت هم بریم همینه
1- از زیر کار در رو و تن پرور
2- دروغگو
3- به قول آقا آرش به شدت به دنبال دیپلماسی فعال
4-فقط 2 تا گوشامون را میبینیم و فکر میکنیم منجی وحی هستیم
5- قدرت تخیل و ابتکار در حد کفش دوزک
6- اراده ضعیف
7- بعضي از ماها به محض ثبت نام در لاتاري، خودمونو تافته جدابافته از مردم ايران مي دونيم!
8- بعضي از ماها به آينه نگاه مي كنيم و صفات مردم ايران رو بر مي شمريم!
[en] PD: Jan. 6, 2001
Visa: July 2012
F4
[/en]
ارسالها: 4
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Apr 2011
رتبه:
0
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
9- همیشه دوست داریم همدیگه را خورد کنیم بدون اینکه به صحبت های هم گوش بدیم.