کانال تلگرام مهاجرسرا
https://t.me/mohajersara







##### هشدار #####
به تاریخ ارسال مطالب دقت فرمایید.
شرایط و وضعیت پروسه ویزا دائم در حال تغییر است و ممکن است مطالب قدیمی شامل تغییراتی باشد.
دیدگاه های آرش در مورد آمریکا
آرش جون کجاست ببینه این «حسن»مکانیک محله ی ما که آرش باعث شد از اون هم یادی کنیم. عجیبه من هم گاهی یاد کسانی میافتم که خودم هم از تعجب شاخ در میارم،بدتر از اون خواب اونها رو هم میبینم و اون اوایل همتی میکردم و تلفنی هم به آنها می زدم. ولی عوض تشکر، از اونها فقط تعجب میدیدم.

در ضمن اجازه بدید، من کلاس مکانیک محله ام رو از مکانیکهای شما جدا کنم که هیچ کس به خوبی استادحسن ما، موتول هشتاد کاماجی(موتورسیکلت یاماها هشتاد ایرانی) را با اون باک بنزین خربزه ای شکل آن، توی نجبباد نبود که تعمیر کند.

عجب روزگاری است، هستند مردانی که هنوز از سر عشق و معرفت، و یا گشودن مشکل یک آدم زن و بچه داری، بخواهد هنوز با اون موتول شیکسته ها ور بروند و تعمیر کنند؟؟ یا امروزه همه سمن و پراید سوارند؟؟
دوستان گرامی، برای خواندن نوشته های بیشتری از اینجانب، میتوانید با کلیک کردن در«اینجــا- از دیار نجف آباد تا آمریکای جهانخوار»به وبلاگ شخصی ام تشریف بیاورند تا بیشتر درخدمتتان باشم..... موفق و پیروز باشید. ارادتمند حمید
پاسخ
(2010-01-13 ساعت 01:16)lexington نوشته:  آقا آرش
من بالاخره نفهمیدم در زمانی که اتوبوس و مترو حسابی شلوغ است و زن و مرد بهم چسبیده اند، برای هم مزاحمتی دارند یا نه؟

بد نیست یه خاطره تعریف کنم، دوستی میگفت من کلمه ی Subway را فقط به معنی مترو میدانستم و اولین روزی که از دانشگاه کانادا خارج شدم، بادیدن تابلو «ساب وی» یه راست وارد آن محل شدم و با کمال تعجب آنچه دیدم، انواع غذاهای ساندویچی بود تا مترو و ریل و ....

گفتنی است که «ساب وی» یکی از غذافروشی ها ی مورد علاقه ی من است که بسیار بسیار ساندویچ های ایرانی را(البته به یه کوچولو تفاوت) یاد من می آورد.

آقا حمید
آخه این ساندویچه هم شکل مترو هستش و هم صفش
شماره کیس: 2010AS113XX
تاریخ دریافت نامه قبولی: Nov, 2009
کنسولگری: Kuala Lumpur
تاریخ ارسال فرمهای سری اول:2009, Nov
تاریخ کارنت شدن کیس: March
تاریخ دریافت نامه دوم: Feb 24
تاریخ مصاحبه: 6 April
تاریخ دریافت ویزا: Refusal

Nothing is impossible
پاسخ
تشکر کنندگان: maaref ، batis2010 ، houmanes ، alirezanz
(2010-01-13 ساعت 01:16)lexington نوشته:  آقا آرش
من بالاخره نفهمیدم در زمانی که اتوبوس و مترو حسابی شلوغ است و زن و مرد بهم چسبیده اند، برای هم مزاحمتی دارند یا نه؟

بد نیست یه خاطره تعریف کنم، دوستی میگفت من کلمه ی Subway را فقط به معنی مترو میدانستم و اولین روزی که از دانشگاه کانادا خارج شدم، بادیدن تابلو «ساب وی» یه راست وارد آن محل شدم و با کمال تعجب آنچه دیدم، انواع غذاهای ساندویچی بود تا مترو و ریل و ....

گفتنی است که «ساب وی» یکی از غذافروشی ها ی مورد علاقه ی من است که بسیار بسیار ساندویچ های ایرانی را(البته به یه کوچولو تفاوت) یاد من می آورد.
ببخشید سوتی تایپی بود. درستش کردم. در واقع مزاحمت ایجاد نمی کنند!
با آرزوی موفقیت برای شما
پاسخ
مهاجرت در کنار احساس های خوب و احساس های ناخوش آیندی که در کنار هم به دنبال خود می آورد, می تواند باعث تغییر رویکرد انسان نسبت به زندگی و ایجاد نگرشی جدید شود. البته دوباره نگری در هر مقطعی از زندگی می تواند چنین تحولی را ایجاد کند ولی چون الزامی در کار نیست معمولا انسان ها ترجیح می دهند که از بقچه های آماده ای که مغز آنها ارائه می دهد استفاده نمایند. ولی در مهاجرت به یک جای جدید, انسان ناخواسته مجبور می شود که بقچه های آماده دیگری را برای وقایع پیرامون خودش تهیه کند که در بسیاری از موارد مشابه بقچه های قبلی نیست.

مثلا وقتی به امریکا مهاجرت می کنید, دیگر اگر کسی دهانش را باز کند, شما تا فیها خالدونش را نمی توانید بخوانید و نمی توانید پیش قضاوتی را نسبت به آن فرد داشته باشید و قضاوت شما فقط می تواند در رابطه با گفته و یا عملکرد او باشد. گرچه این امر خود پی آمد فقدان مهارت های اجتماعی است ولی باعث می شود که شما مانند یک کودکی که در حال یادگیری است, برای آموختن, از پشتوانه فکری خودتان استفاده نکنید. بسیاری از خشت های اول در اندیشه ما کج و یا سست است و دوباره نگری باعث می شود که با دوباره بنا نمودن دیوار فکری, اینبار خشت ها را صاف بچینیم.

در امریکا اگر فردی بگوید ف شما نمی توانید به فرحزاد بروید و برگردید چون راه رفت و برگشت از امریکا به فرحزاد بسیار دور است! بنابراین مجبور هستید که با دقت گوش دهید و بخوانید تا فقط به همان جایی بروید که منظور پیام دهنده است. وقتی مهاجرت می کنید شما نمی توانید از روی لهجه و یا قیافه فرد مورد نظر در مورد پیشینه و یا عملکرد او قضاوت کنید. همچنین نوع لباس, ماشین و خانه نیز معرف شخصیت هیچ کس نیست و یا اگر هم تا حدودی باشد, ما به عنوان یک مهاجر, مهارت اجتماعی لازم را برای تشخیص آن نداریم.

وقتی مهاجرت می کنیم مجبور هستیم که به بسیاری از عادت های خود با دقت بیشتری نگاه کنیم و آنها را با دیگران مقایسه نماییم. وقتی که این کار را انجام دهیم آن عادت ها برای ما به چشم می آید و این کار, کمین و شکار عادت های ما است. ممکن است که قبل از مهاجرت هیچ وقت متوجه نشویم که مثلا بلند حرف می زنیم و یا در موقع غذا خوردن دهانمان را باز می کنیم تا حرف بزنیم و یا عکس العمل های نامطلوبی در برابر شنیدن لهجه های مختلف از خودمان نشان می دهیم. مهاجرت این شانس را به ما می دهد که نگاهی دوباره بر این اعمال خود داشته باشیم و یا حتی اندیشه ای که در پشت این اعمال پنهان است را ترمیم کنیم.

البته دوباره نگری فقط یک شانس است و ممکن است بسیاری از انسان ها از این شانس استفاده نکنند و بعد از مهاجرت نیز نتوانند بقچه های جدیدی را برای مغز خود بپیچند. مثلا این افراد با دیدن یک فرد همجنس گرا در امریکا همچنان از بقچه آماده مغزشان استفاده می کنند و قیافه خودشان را کج و کول می کنند. در حالی که مهاجرت این شانس را به آنان داده بود که بیاموزند تا از روی عقیده, جنسیت و یا نژاد انسان ها آنها را قضاوت نکنند.

رویارویی با یک فرهنگ جدید, انسان را وامیدارد تا آنچه را که او مطلق و بدیهی می نامیده است, دوباره ارزیابی کند. دوباره نگری علاوه بر بازسازی افکار, همچنین می تواند چیزهای ارزشمندی را که در درون انسان است را هم کشف کرده و او را از بابت دارا بودن آنها خوشحال نماید. دوباره نگری با امریکنایز شدن و یا غرق در یک فرهنگ دیگر شدن بسیار متفاوت است و شما می توانید همواره گوشه هایی از فرهنگ خود را که باعث مباهات است حفظ نمایید.
با آرزوی موفقیت برای شما
پاسخ
این چیزی که می خواهم برای شما بنویسم مربوط می شود به رویاهای ما. می خواهیم با یکدیگربررسی کنیم که چگونه یک رویا می تواند تبدیل به توهم و سراب شود و پیامدهای آن در مواجهه با آنچه که ما فکر می کنیم واقعی است چگونه خواهد بود. بعد هم با یکدیگر بررسی کنیم که این روند ذهنی چه تاثیری بر مهاجرت انسان ها به یک کشور جدید می گذارد.

وقتی که ما کودک هستیم رویاهای ما بسیار قوی است و مرز مشخصی بین تخیل و واقعیت در ذهن ما وجود ندارد. بنابراین اولین حسی که در ما ایجاد می شود این است که پدر و مادرهای ما افرادی بسیار توانا و دانشمند هستند که همه چیز را می دانند و قادر به انجام هر کاری هستند. در واقع این فکر حاصل یک رویای شیرین است که به خاطر عدم قطعیت حواس به محدوده واقعیت نفوذ کرده است و توهم را به وجود می آورد. در واقع توهم یا سراب, محدوده مرزی بین رویا و واقعیت است.

رویا و واقعیت از یک جنس هستند و هر دوی آنجا حاصل واکنشهای مغز انسان هستند با این تفاوت که واقعیتی که در ذهن ما شکل می گیرد بر مبنای علائمی است که از حواس ما دریافت می شود ولی رویا بر مبنای علائمی است که مغز ما آن را شبیه سازی می کند. وقتی که ما راه می رویم, چشم ما علائم نوری را به مغز ارسال می کند, عصب های بدن و پای ما علائمی را که در اثر برخورد با زمین و یا حالات عضله های ما است به مغز ارسال می کند و گوش هم علائم صوتی و یا تعادلی را به مغز ارسال می کند. مغز با جمع آوری و تحلیل تمامی این علائم, تصاویری را در مغز ما ایجاد می کند که ما آن را واقعیت می نامیم.

در حالی که وقتی ما رویایی را می بینیم, ورودی های علائم ارسالی به سمت مغز ما بسته می شود و مغز با شبیه سازی آن علائم تصاویری را ایجاد می کند که می تواند به اندازه واقعیت, احساسات ما را تحریک نماید و به ما احساس لذت, خشم, ترس و یا هر چیز دیگری را بدهد که در واقعیت هم وجود دارد. معمولا مغز سعی می کند که تمام ورودیهایی را که برای ساختن یک تصویر نیاز دارد جمع آوری کند و اگر موفق نشود آن علائم را دریافت کند, مغز ما شروع می کند به شبیه سازی آن علائم بر اساس چیزهایی که در حافظه خود دارد.

مثلا وقتی که ما می خواهیم به امریکا سفر کنیم محال است که مغز ما تصاویری را که مربوط به حضور ما در امریکا است نسازد. این رویاها در واقع تمرین های مغز ما است برای مواجهه با سیگنالهای واقعی که در زمان حضور ما در امریکا, از طرف حواس پنجگانه به مغز ما ارسال می شود. مغز ما رویاهایی را می سازد که ما چگونه وارد فرودگاه امریکا می شویم, چه سوالاتی از ما می کنند, چه چیزهایی می بینیم, چه چیزهایی می شنویم. همچنین بر اساس شنیده ها و دیده های قبلی که در حافظه ما وجود دارد, مغز ما تصاویری از خیابانها و یا چهره افرادی که قرار است به دنبال ما بیایند و ما آنها را ندیده ایم می سازد.

اگر ما در دوران رشد خود یاد نگرفته باشیم که مرز مشخصی را بین رویا و واقعیت ایجاد کنیم, توهم در مغز ما همچنان فعال خواهد بود. متاسفانه بیشتر ما دچار این عارضه هستیم و مغز ما در برخی از موارد نمی تواند تشخیص بدهد که کدام تصویری که در مغز ما بایگانی شده است از ارسال علائم حسی شکل گرفته است و کدام تصویر حاصل شبیه سازی مغز است. وقتی که مغز ما دچار توهم شد, انتظارات نیز بر اساس آن توهم شکل می گیرد و سراب را می سازد. یعنی شما با دیدن آن تصاویرشبیه سازی شده, انتظارات اشتباهی از علائم ارسالی به مغز پیدا می کنید و در نتیجه در زمان دریافت علائم, مغز ما دچار آشفتگی و به هم ریختگی می شود. این آشفتگی احساس بدی را در ما ایجاد می کند و ما می گوییم که مثلا من انتظار نداشتم اینجوری باشد و یا اینکه فکر می کردم که باید خیلی بهتر از این باشد.

معمولا هیجانات شدید می تواند محدوده توهم را گسترش دهد و مغز را وادار کند که تصاویر شبیه سازی شده را بجای تصاویر واقعی در حافظه ثبت کند. وقتی که ما عاشق یک فرد می شویم, مغز ما قادر به دریافت علائم و ثبت تصاویر واقعی نیست و سعی می کند که علائم نامطلوب را حذف کرده و علائم مطلوب خود را شبیه سازی کند. مغز ما با این کار تصاویر مورد نظر خودش را می سازد و سپس آن تصاویر را در حافظه بایگانی می کند. برای همین تصویری که ما از معشوق در ذهن خود داریم بیش از اینکه منطبق بر واقعیت باشد منطبق بر رویاهای ما است. معمولا ما این خطای خودمان را به حساب طرف مقابل می گذاریم و می گوییم که تو عوض شده ای. در حالیکه که سیستم مغز ما عوض شده است و با کم شدن قدرت اشتیاق و یا عشق ما به آن فرد, مغز ما قادر است که تصاویر واقعی را از علائم دریافتی بسازد.

همین اتفاق برای افرادی که می خواهند به امریکا مهاجرت کنند نیز رخ می دهد. اشتیاق بیش از حد به امریکا باعث می شود که مغز ما برای ساختن و شبیه سازی تصاویر فقط از علائم مثبتی که دریافت می کند استفاده کرده و پالسهای منفی را حذف نماید. تا اینجای کار هیچ ایرادی ندارد و معمولا همه انسانها دوست دارند که رویایشان شیرین باشد تا در آنها احساس خوبی ایجاد نماید. مشکل از جایی ایجاد می شود که مغز ما به اشتباه این تصاویر ساخته شده را در حافظه ما به عنوان تصاویر واقعی و تجربه شده بایگانی می کند.

وقتی که ما یک سیب را می بینیم, با اولین علائمی که به مغز ما ارسال می شود, مغز به حافظه تصاویر ذخیره شده مراجعه می کند تا اطلاعات مربوط به آن را کسب کند. بنابراین ما می دانیم که مثلا سیب یک میوه است و خوردنی است و همچنین بر طبق تصاویری که در ذهن ما وجود دارد مزه آن ترش و یا شیرین است. اگر یک گاز به سیب بزنیم و مزه آن تلخ و یا شور باشد آن را به بیرون تف می کنیم چون بر خلاف انتظارات ما بر مبنای تصاویری است که در ذهن ما وجود دارد.

بر همین اساس وقتی که ما به امریکا می آییم, مغز ما می خواهد پالسهایی را دریافت کند که تصاویر آن منطبق بر تصاویر ثبت شده در حافظه ما باشد. ولی چون به خاطر وجود اشتیاق, تصاویر موجود در ذهن ما واقعی نبوده است ما دچار احساسات مختلفی می شویم که همه آنها حاصل عدم تطابق این تصاویر است. سرخوردگی و پشیمانی از بارزترین این احساسات است که در ما رخ می دهد. مثلا وقتی تصاویری در ذهن ما وجود دارند که بعد از رسیدن ما به امریکا همه چیز را خوب و دوست داشتنی و مثبت نشان دهد, وقتی که با اولین مشکل روبرو شویم مغز ما به خودش می گوید که یعنی چی؟ پس چرا اینجا اینطوریه؟

اگر یک نفر شما را به یک عروسی در شهر کابل واقع در افغانستان دعوت کند, ممکن است این دعوت را رد کنید فقط به خاطر اینکه تصاویری که در ذهن شما از این شهر وجود دارد فقط ویرانه و ترکیدن بمب است. اگر به هر دلیلی این دعوت را بپذیرید و به افغانستان بروید به شما خیلی خوش می گذرد چون مغز شما انتظار نداشته است که شما در یک جای سرسبز با مردمانی مهربان و مهمان دوست باشید و تصاویری که شما دریافت می کنید به مراتب بهتر و زیباتر از تصاویری است که در بایگانی مغز خود دارید. ولی اگر به یک مهمانی در امریکا بروید ممکن است اصلا به شما خوش نگذرد چون تصاویری که در ذهن خود دارید بسیار بهتر از آن تصاویری است که دریافت خواهید کرد.

پس ما بین رویا و واقعیت فضایی داریم به نام توهم و سراب که باید حواسمان به آن قسمت باشد تا برایمان دردسر درست نکند. زیاده عرضی نیست.
با آرزوی موفقیت برای شما
پاسخ
تشکر کنندگان: Ali Sepehr ، laili ، idn ، Ashkan78 ، admin ، joseph ، سارا کوچولو ، farzad24 ، kavoshgarnet ، lexington ، hanim ، seravin ، m.memari ، babakped ، rasarasa ، parmida.722 ، Hojjat ، Hamid55 ، indmehdi ، hbita ، nnazi_2005 ، shahram1347 ، mehrdadi ، nochen ، honareirani ، kasra ، Cruz ، Iman-gta ، puzzle ، Pedram.mt ، saied-k ، viona ، sinswimer ، maaref ، miha ، perna ، Yashar1989 ، آرشا ، faranak.n ، leaden_boy ، nimar123 ، majid89 ، amiry ، mohammadm64 ، Big apple ، dear selected ، MPU ، gol1 ، batis2010 ، Amir.Mansoury ، ساری ، Hediyeh ، yas12 ، roze ، Omidooo ، mrr777 ، mrhj50 ، امیر مهاجر ، mohajer13 ، mahdi/sh ، m@ry@m75 ، vm1974 ، houmanes ، HRSH ، myfriendsmy2010 ، Danoosh ، hana_fd ، 3pideh ، behrooz ramezani ، mdtrmd ، soul ، FaFaGoodBoy ، niki shams ، ابی هانی ، HAZARA ، nooshshahnar ، leilaja ، roeentan ، yousef 62 ، maryamkambiz ، amin_sh ، saeed_gh ، usa lover ، AsemanAbee ، sir vahid ، Asy ، iman63ir ، پادتنش ، Zahra13134 ، Hedieh20 ، اسمان ابی ، ghafari88 ، shovaleye ، moein_sg ، mohammadrezah ، آلیس-1980 ، mhz_ir ، javad1990 ، aaraam ، ebi1988 ، khder ، bahram2014 ، adonis2006 ، عسلبانو ، Memolk ، hb2489 ، msar ، shanks ، MJAVADIAN ، مریم فتوحی ، shooli ، alitahus ، erica ، barfi1 ، amin_j ، vahidbaq ، jupiterx ، farzad parsa ، behniaahmadi ، kaziar ، hamid87 ، salar3d ، sheinos ، جهان20 ، ben123 ، Interuniversal ، mfarazz ، mrlzdh ، sadegh_fojica ، alirezanz ، hamidzxc ، farid_ns ، alborzarya ، ELNAZ21 ، nightowl ، aram_hpanahi ، kamali2025 ، leader-m ، M0HSeN_US ، ali258 ، American Darlin ، Mani-usa ، metigor
با اينكه اين مطلب را قبلا توي وبلاگ آرش خوانده بودم باز هم از اينكه اينجا هم آوردش تشكر ميكنم

به دلایل شخصی از مدیریت استعفا داده ام لطفا سولات مربوط به مدیریت را از من نپرسید
پاسخ
با تایید سخن آرش عزیز، مثالی که برای یکی از دوستان زدم این بود که شاید بسیاری از شماها همین الان هم برمبنای نوع نوشتار و سبک گفتاری خاصی که هرکدام از ماها در نوشته هایمان به کار می بریم، برای هرکسی یک شکل و تصویری ذهنی ساخته باشید و هر بار که به مطالعه ی یکی از نوشته های آن شخص می پردازید، ناخودگاه ذهن تصویر ذهنی خود را فعال می کند.

مثلا ً من هر وقت نوشته های این پیام شیطون رو میخونم، ناخودآگاه تصویر یک جوونی نسبتا ً قد بلند، با یک ته ریش سوسولی، لاغر، موهایی که به سمت بالا زده شده و صد البته لباسی شیک که توی هر کدوم از جیبهاش یه چیزی حدود هزار دلار قرار دارد؛ تصوّر میکنم. حالا کافی است که من قیافه ی اصلی او را ببینم و هرچند هم خوش تیپ تر از تصور ذهنی من باشد، ذهنم باز میخواهد مقاومت کند و قبول نکند که پیام به این زشتی(عرض کردم حتی اگر زیباتر هم باشد) بود و هی می گم خدا برسه به داد خانمش، آخه چطوری با او سر می کند.

بهمین خاطر است که بعضی دوستان پیشنهاد پیوستن به فیس بوک مهاجرسرا را داشت و بدنبال آن گزاردن عکس و دیگر ویژگیهای شخصی و چون من پیرمردی کوتاه قد و کمی تا قسمتی کچل ، با شکمی از نوع حاجی بازاری و راستش بخواهی زشت از نوع بومی های افریقایی بودم، هنوز این کار را نکرده ام و با خود می گویم برای یک بار توی زندگی ، شاید یه نفر خواسته یه تصویری قشنگ از من بسازه، چرا من آن را خراب کنم؟؟؟

پس عزیزان، تا میتوانید درباره ی آمریکا و بدیهایش مطالعه کنید که با دیدن یک مورد منفی آنچنان تصویر ذهنی تان خراب نشود و باعث گرفتگی حالتان نباشد. در ضمن آنانی که مهاجرند یک چیز را بخوبی مد نظر داشته باشند، خوبی ها و قشنگی ها مورد قبول همه است و همه دوست دارند و بقول برادرم خوبی، خوبی است؛ شما ها با مطالعه ی بدیها، البته از نوع واقعی آن، نه آنچه که دائم بعضی از رسانه های داخلی تصویر معرفی میکنند؛ آماده ی پذیرش و کنار آمدن با آن سختی و بدیها داشته باشید.
دوستان گرامی، برای خواندن نوشته های بیشتری از اینجانب، میتوانید با کلیک کردن در«اینجــا- از دیار نجف آباد تا آمریکای جهانخوار»به وبلاگ شخصی ام تشریف بیاورند تا بیشتر درخدمتتان باشم..... موفق و پیروز باشید. ارادتمند حمید
پاسخ
به قول امضای یکی از بچه‌ها: آدمی ساخته‌ی افکار خویش است.
خوشبینی بیش از حد گاهی خوب کار می‌کنه. مثلا آقای آرش همه چیز را از نقطه نظری نگاه می‌کنند که براشون خوب و شیرین است. مثلا دوری خودشون از فامیلهای لس‌آنجلسی را برای خودشون خوب می‌بینند. اما اگر من بودم حتی اگر فامیل‌هام خیلی هم بد بودند همش می‌گفتم ایکاش پیششون بودم و... منظورم اینه که بعضی افراد (مثل من) همیشه کاستی‌هارو می‌بینند و زندگی را برای خودشون تلخ می‌کنند و بعضی افراد (مثل آرش) همیشه خوبی‌ها را می‌بینند و در گامی جلوتر مشکلات و سختی‌ها را هم خوب می‌بینند و ازشون استفاده مفید می‌کنند. این یک دیدگاه مهندسی به زندگی است. در مهندسی تاکید بر این است که از همه منابع به نحو احسنت استفاده شود و از هر پدیده‌ای برای پیشبرد پروژه مهندسی بهره‌برداری کرد. همانطور که مهندس‌های عمارن در ساخت سد از جریان‌های شدید فصلی آب بهره‌برداری مثبت می‌کنند.
پاسخ
آرش جان، مثل همیشه عا لی بود. ممنون ....این بقچه های فکری را میشه ترجمه کرد به Paradigm ؟ آلبرت انیشتن مثال جالبی داره در باره اینکه چطور پارادیم شکل میگیره(شاید برای بعضی از دوستان تکراری باشه ولی خیلی به نوشته شما میاد و دو باره خوندنش خالی از لطف نیست. ) ....
A group of scientists placed 5 monkeys in a cage and in the middle, a ladder with bananas on the top. Every time a monkey went up the ladder, the scientists soaked the rest of the monkeys with cold water.

After a while, every time a monkey went up the ladder, the others beat up the one on the ladder. After some time, no monkey dares to go up the ladder regardless of the temptation.

Scientists then decided to substitute one of the monkeys. The 1st thing this new monkey did was to go up the ladder.Immediately the other monkeys beat him up. After several beatings, the new member learned not to climb the ladder even though never knew why!

After sometime, 2nd monkey was substituted and the same occurred. The 1st monkey participated on the beating for the 2nd monkey. A 3rd monkey was changed and the same was repeated (beating). The 4th was substituted and the beating was repeated and finally the 5th monkey was replaced.

What was left was a group of 5 monkeys that even though never received a cold shower,continued to beat up any monkey who attempted to climb the ladder. If it was possible to ask the monkeys why they would beat up all those who attempted to go up the ladder…..I bet you the answer would be…. I don’t know – that’s how things are done

Look around you, does it sounds familiar?

Don’t miss the opportunity to share this with others as they might be asking themselves why we continue to do what we are doing if there is a different way out there.


مهاجرت یعنی امکان تجربه راههای متفاوت...
شماره کیس: 2009AS15xxx
تاریخ نامه قبولی: May 2008
کنسولگری: Mumbai
تاریخ ارسال فرمهای سری اول: 15Aug 2009
تاریخ مصاحبه: May 2010
دریافت ویزا: 9June 2010
-------------------------------
پاسخ
(2010-01-22 ساعت 19:45)lexington نوشته:  با تایید سخن آرش عزیز، مثالی که برای یکی از دوستان زدم این بود که شاید بسیاری از شماها همین الان هم برمبنای نوع نوشتار و سبک گفتاری خاصی که هرکدام از ماها در نوشته هایمان به کار می بریم، برای هرکسی یک شکل و تصویری ذهنی ساخته باشید و هر بار که به مطالعه ی یکی از نوشته های آن شخص می پردازید، ناخودگاه ذهن تصویر ذهنی خود را فعال می کند.

مثلا ً من هر وقت نوشته های این پیام شیطون رو میخونم، ناخودآگاه تصویر یک جوونی نسبتا ً قد بلند، با یک ته ریش سوسولی، لاغر، موهایی که به سمت بالا زده شده و صد البته لباسی شیک که توی هر کدوم از جیبهاش یه چیزی حدود هزار دلار قرار دارد؛ تصوّر میکنم. حالا کافی است که من قیافه ی اصلی او را ببینم و هرچند هم خوش تیپ تر از تصور ذهنی من باشد، ذهنم باز میخواهد مقاومت کند و قبول نکند که پیام به این زشتی(عرض کردم حتی اگر زیباتر هم باشد) بود و هی می گم خدا برسه به داد خانمش، آخه چطوری با او سر می کند.

جناب حمید خان با این حرفهایی که زدید یک چبزی به ذهنم رسید،جالب میشه اگه بچه های مهاجرسرا بگند که چه تصویری از هم در ذهن دارند. البته ما که دیگه تصویرمون لو رفت Coolولی هنوز خیلیها هستند که هیچ تصویری ازشون نداریم.شاید برم الان این موضوع رو راه بندازم.
چطوره؟Big Grin
برنده لاتاری ۲۰۰۹. ساکن لس انجلس.

وبلاگ: https://rasaraplanet.wordpress.com سیاره راساراسا
پاسخ
با تشکر, راستش فقط می خواستم یادآوری کنم که علت اینکه من همه نوشته هایم را در اینجا نمی گذارم این است که این سایت برای من خیلی اهمیت دارد و اصلا نمی خواهم که نوشته و یا بحثی که پیرامون آن می شود اینجا را دچار مشکل کند.
اگر وبلاگ شخصی مسدود شود هیچ اتفاقی نمی افتد ولی مسدود شدن اینجا با آینده خیلی ها در ارتباط است. چون اطلاع رسانی مهاجرتی ممکن است از اشتباه اساسی یک فرد در امور مهاجرتی جلوگیری کند.
برای همین سعی می کنم که احتیاط بیشتری در این زمینه داشته باشم.
(2010-01-22 ساعت 13:18)hvm نوشته:  با اينكه اين مطلب را قبلا توي وبلاگ آرش خوانده بودم باز هم از اينكه اينجا هم آوردش تشكر ميكنم
با آرزوی موفقیت برای شما
پاسخ
راستش من از زمانی که این سیستم تبریک و تشکر رو راه انداختیم تقریباً پیش نیومده که برای تشکر از کسی چیزی بنویسم و فروم رو شلوغ کنم؛ همیشه سعی کردم فقط دکمه تشکر رو بزنم و قدردانی خودم رو نشون بدم. اما این نوشته شما ارزشی بیشتر از چندین بار زدن دکمه تشکر داشت! از این که در مورد نوشتن در مهاجرسرا وسواس به خرج می‌دید سپاسگزارم.

(2010-01-23 ساعت 04:48)rs232 نوشته:  با تشکر, راستش فقط می خواستم یادآوری کنم که علت اینکه من همه نوشته هایم را در اینجا نمی گذارم این است که این سایت برای من خیلی اهمیت دارد و اصلا نمی خواهم که نوشته و یا بحثی که پیرامون آن می شود اینجا را دچار مشکل کند.
اگر وبلاگ شخصی مسدود شود هیچ اتفاقی نمی افتد ولی مسدود شدن اینجا با آینده خیلی ها در ارتباط است. چون اطلاع رسانی مهاجرتی ممکن است از اشتباه اساسی یک فرد در امور مهاجرتی جلوگیری کند.
برای همین سعی می کنم که احتیاط بیشتری در این زمینه داشته باشم.
(2010-01-22 ساعت 13:18)hvm نوشته:  با اينكه اين مطلب را قبلا توي وبلاگ آرش خوانده بودم باز هم از اينكه اينجا هم آوردش تشكر ميكنم
پاسخ
حرفهای محسن در این باره که آرش خان فردی خوشبین هستند و نیمه پر لیوان رو می بینند درسته. اما چند وقتیه (حدود یک ماه) که احساس می کنم آرش خان مثل اوایل ورودشون به مهاجرسرا شاد و سرزنده نیستند و اینکه دیگه تو ارسالهاشون هیچ شوخی نمی کنند این رو به من ثابت کرده. (آرش خان! درسته؟)
احساس من میگه ایشون یه جورایی دچار افسردگی شدند (!)
انشالله که من اشتباه می کنم و آرش خان خودشون مارو از اشتباه درمیارن Smile
پاسخ
تشکر کنندگان: rs232 ، mohsen324 ، honareirani ، maaref ، batis2010 ، امیر مهاجر ، HAZARA ، Asy ، farzad parsa ، alirezanz
والا سحر جون کسی که پست جن گیری رو میذاره بهش نمیاد افسرده باشه...........
جهت تبلیغات در سایت با رایانامه ads@mohajersara.com تماس بگیرید.
پاسخ
تشکر کنندگان: rs232 ، Hojjat ، Ali Sepehr ، shr.jafari ، honareirani ، amiry ، batis2010 ، امیر مهاجر ، HAZARA ، alirezanz
راستش من از وقتی پست ایشون در مورد "روزمرگی" و "کفگیر به ته دیگ خورد" رو خوندم متوجه این موضوع شدم و هرچه بیشتر دقت کردم مطمئن تر شدم.
پاسخ
تشکر کنندگان: rs232 ، honareirani ، batis2010 ، امیر مهاجر ، ابی هانی ، HAZARA ، alirezanz




کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان