ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
2010-01-26 ساعت 05:13
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-01-26 ساعت 05:15 توسط rs232.)
سحر جان
افسردگی جزء لاینفک و یا پاره جدا نشدنی مهاجرت است. ولی من تلاش می کنم که گرفتارش نشوم. برای همین مطلب می نویسم, به ماهیگیری می روم و سعی می کنم که خودم را سرگرم کنم. اگر بگویم که از نظر روحی و عاطفی بدون مشکل هستم دروغ گفته ام. از نظر یک روانشناس, وقایعی که برای من رخ داده است و شرایطی که من در آن به سر می برم یکی از مساعدترین شرایط بروز افسردگی است.
استفاده و یا عدم استفاده از طنز هم نمیتواند دلیل خوبی برای وجود و یا عدم وجود افسردگی باشد. کسانی که دچار منیک دیپرشن هستند, در ساعاتی که هایپر هستند می توانند بسیار جذاب و بذله گو و پر انرژی باشند.
بهرحال از اینکه به فکر من هستید خیلی سپاسگزارم و من هم سعی می کنم که مواظب خودم باشم که تا حد ممکن دچار عوارض جانبی مهاجرت نشوم.
با آرزوی موفقیت برای شما
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
2010-01-26 ساعت 05:30
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-01-26 ساعت 05:38 توسط rs232.)
همیشه وقایعی در زندگی ما رخ می دهد که برای ما بسیار سرنوشت ساز هستند ولی شاید خود ما زیاد به آنها اهمیت نمی دهیم. به نظر من این که نقطه های عطف زندگی ما را ازدواج و یا فارغ التحصیل شدن از دانشگاه می نامند, چرت و پرت محض است چون در بیشتر مواقع این وقایع هیچ تغییر اساسی در زندگی و یا ساختار فکری ما ایجاد نمی کند. ممکن است اتفاق های بسیار کوچک و به ظاهر بی اهمیتی در زندگی ما رخ دهد که شیوه زندگی و یا طرز فکر ما را تحت تاثیر خود قرار می دهد. من این نقاط کوچک را نقاط عطف زندگی می دانم.
مثلا یک بار وقتی که بچه بودم, در یک شب گرم تابستانی با خانواده و آشنایانمان به پارک رفته بودیم. من عاشق پارک بودم چون می توانستم هرچقدر که می خواهم بدوم و بازی کنیم و کسی هم از سر و صدای من ناراحت و یا عصبانی نمی شد. در آنجا یک بلال فروش بود که قیافه اش هنوز هم در ذهن من من مانده است. او یکی از بزرگ ترین معلم های زندگی من بود. وقتی تصمیم گرفته شد که برای همه بلال خریده شود, هر کسی در بین بلال ها جستجو کرد و یک بلالی را که دوست داشت انتخاب کرد و به مرد بلال فروش داد تا آن را جلوی منقل بگیرد و بپزد.
مرد بلال فروش بلال ها را می پخت و آنها را داخل یک کاسه ای که پر از آب نمک بود می کرد و سپس آن را به دست صاحبش می داد. من هم با اشتیاق تمام بلال خودم را از دست او گرفتم و فارغ از هرگونه فکر دنیا به خوردن آن پرداختم. در همین هنگام دیدم که چند نفر از بزرگ تر ها بلال نیمه خورده خود را دوباره در کاسه آب نمک فرو کردند تا مزه بهتری پیدا کند. من هم می خواستم این کار را بکنم ولی مطمئن نبودم که آیا این کار درست است یا نه. به قیافه مرد بلال فروش نگاه کردم و دیدم که هیچ عکس العملی در مقابل این کار از خودش نشان نداد. بنابراین من هم با شک و تردید رفتم جلو و بلال نیم خورده خودم را در آب نمک فرو کردم.
بعد از این کار خود, به بلال فروش نگاه کردم که ببینم عکس العمل او چیست. او که دید من منتظر یک پاسخ از جانب او هستم بسیار آرام با دستش به دهانش اشاره کرد و سپس به ظرف آب نمک اشاره کرد و سرش را دو بار به اطراف تکان داد. این حرکت بسیار ظریف برای من این معنی را داشت که آیا درست است که بلال نیم خورده را در کاسه آب نمک فرو می کنی؟ و یک معنی دیگر هم داشت که آیا فکر می کنی هر کاری که بزرگ تر ها می کنند درست است؟ و پیام دیگری که من گرفتم این بود که من این را به تو اشاره می کنم چون تو می فهمی ولی دیگران که یزرگ هم هستند نه تنها نمی فهمند بلکه نمی خواهند بفهمند بنابراین من چیزی به آنها نمی گویم. این ها فقط فکر هایی بودند که من با خود می کردم اگرنه من هیچ چیز دیگری را از آن مرد به خاطر ندارم.
این حرکت چند ثانیه ای برای من یک نقطه عطف بزرگ در زندگی بود و من هیچ وقت آن را فراموش نکردم. چند سال بعد در سن ده سالگی اتفاق دیگری در زندگی من رقم خورد که پایه های فکری من را متحول کرد. من با فردی آشنا شدم که نسبت بسیار دوری با ما داشت و وقتی که من برای اولین بار او را دیدم و در لابلای سخن هایش فهمیدم که روزهای جمعه به کوه می رود از او قول گرفتم که من را هم با خودش به کوه ببرد. از آنجایی که من به همه پیله می کردم و دیگران هم برای اینکه از شر من خلاص شوند قول های الکی به من می دادند, هیچ گاه انتظار نداشتم که او صبح زود یک روز جمعه قبل از روشن شدن هوا به دنبال من بیاید.
بدین طریق من چند ماهی را در روزهای جمعه با یک گروه بیست نفره دختر و پسر کوهنورد به کوه می رفتم. آن چند ماه یزرگترین نقطه عطف زندگی من بود. من چیزهای زیادی را از آنها یاد گرفتم و یاد گرفتم که چگونه مطالعه کنم و پاسخ های خودم را از درون کتاب هایی که می خوانم پیدا کنم. آنها جمع بسیار عجیبی بودند. سرودهای مخصوصی می خواندند که من کلمه به کلمه آنها را به خاطر دارم. رفتار آنها نسبت به یکدیگر بسیار عجیب بود و من هرگز در زندگی خود شاهد چنین جمعی نبودم. طوری با یکدیگر رفتار می کردند که انگار دیدار آخرشان بود و البته خیلی زود هم تقریبا همه آنها در دوره آب خنک درمانی با زندگی خود خداحافظی کردند.
آن آشنای ما که صبح های جمعه به دنبال من می آمد, سرپرست گروه بود و به دیگران راه و رسم بالا رفتن از صخره ها و محل های دشوار را آموزش می داد. بعدها فهمیدم که او در واقع راه و رسم زندگی کردن را در پوشش کوهنوردی به دیگران آموزش می دهد. من نه تنها از آموزشهای او در تمام طول زندگی خود استفاده کردم بلکه نکته هایی در آموزش های او وجود دارد که به امر مهاجرت من نیز بسیار کمک کرد. من می خواهم به چند تا از این نکته ها اشاره کنم تا شاید برای شما هم مفید باشد.
من جثه خیلی کوچکی داشتم و در بسیاری از جاهایی که بالا رفتن از آن خطرناک بود, کوله پشتی من را با یک دست می گرفتند و من را در حالیکه از بندهای کوله آویزان بودم دست به دست به بالا منتقل می کردند. گاهی هم اجازه می دادند که من خودم از صخره هایی که در آن زمان برای من غول پیکر بودند بالا بروم. سرپرست گروه مسئول بود که راحت ترین و مطمئن ترین راه را برای صعود پیدا کند و دیگران نیز به دنبال او بروند. او پس از آموزش دادن, به دیگران اجازه می داد که جلوتر از همه حرکت کنند و این وظیفه را به عهده بگیرند. من هم مثل دیگران این شانس را پیدا کردم که سرپرست باشم و این کار را انجام دهم. جالب اینجا بود که دیگران بدون هیچ سوال و یا اعتراضی به من اعتماد می کردند و به دنبالم می آمدند.
1- آسان ترین و مطمئن ترین راه را برای رسیدن به بالا پیدا کن.
او به من آموزش داد که چگونه با یک نگاه سریع بتوانم شرایط پیش روی را بررسی کنم و راه بهتر را انتخاب نمایم. در ضمن او به من می گفت که بعضی چیزها به نظر ساده و مطمئن می آیند ولی اگر به جزئیات اطرافش دقت کنی می بینی که آن راه می تواند ریسک بیشتری برای تو و گروه داشته باشد.
در مهاجرت هم همین است. ما باید از قبل راه خودمان را مشخص کنیم و مثلا بدانیم که آیا می خواهیم درس بخوانیم یا کار کنیم و یا اینکه فقط گرین کارت خود را بگیریم و برگردیم.
2- سریع تصمیم بگیر.
او می گفت که هیچوقت یک راه را بیش از دو بار بررسی نکن و یاد بگیر که در نگاه دوم تصمیم خودت را بگیری زیرا بدن تو و دیگران سرد می شود و احساسات بد به آنها راه پیدا می کند.
در مهاجرت نیز این پند بسیار کارآمد است و ما باید نسبت به راههایی که در پیش روی داریم خیلی سریع و قبل از اتمام پولمان و یا افسرده شدن تصمیم نهایی خود را بگیریم. با معطل کردن و بررسی ده باره یک روش فقط توان ما تحلیل می رود.
3- با اعتماد به نفس انتخاب خودت را اعلام کن.
وقتی راه را انتخاب کردی به اشاره عصا به دیگران اعلام کن که از این راه خواهیم رفت. آنها باید مطمئن باشند که تو در انتخاب بهترین راه مصمم بوده ای و در تصمیم خود شک نداری.
در مهاجرت نیز باید با اعتماد به نفس به خودمان و یا دیگران بگوییم که من این کار را می کنم و به گرفتن نتیجه مثبت آن مطمئن هستم. مثلا من تصمیم گرفتم که از کار تکنسینی شروع کنم و از فردای آن روز با اعتماد به نفس به دنبال آن کار گشتم.
4- برای جای دست و پای خود برنامه ریزی کن.
قبل از اینکه بخواهی بالا بروی باید جای دست و پای خودت را تا جایی که می توانی مشخص کنی و مسیر خودت را از قبل بیابی.
در مهاجرت نیز باید تقریبا بدانیم که می خواهیم چکار کنیم و مثلا بدانیم که در چند ماه اول کارهای اداری مهاجرت را می کنیم در چند ماه دوم برای کار اقدام می کنیم و غیره.
5- هرگز پایت نلرزد.
وقتی که پایت را درون یک فرورفتگی صخره می گذاری و خودت را بالا می کشی هرگز نباید پایت بلرزد. اجازه نده که فکرهای اضافه در مغز تو وارد شود و تو را بترساند و یا مایوس کند.
در مهاجرت هم اوضاع به همین گونه است و ما نباید اجازه دهیم که ترس و یاس بر ما مسلط شود. اگر پایمان بلرزد حتی توجه دیگران را هم به خودمان جلب می کنیم و باعث می شود که ما به راحتی خودمان را ببازیم.
6- زور دست و پای تو خیلی بیشتر از آن چیزی است که فکر می کنی.
وقتی که از جایی آویزان هستی و خودت را با دستها و یا یک پا نگه داشته ای هرگز فکر نکن که زور آنها در حال اتمام است. فقط به این فکر کن که حرکت بعدی تو چه چیزی خواهد بود و اقدام کن. اگر به این فکر کنی که دست و پای تو رها خواهد شد و تو به دره سقوط خواهی کرد, در واقع قبل از سقوط کردن مرده ای.
در مهاجرت این نصیحت خیلی به درد می خورد. ما گمان می کنیم که مشکلات ما بیش از آن چیزی است که در توان ما باشد تا بتوانیم خودمان را از شر آنها رها کنیم. مسلط نبودن بر زبان, نداشتن امکانات, فرهنگ جدید و خیلی از چیزهای دیگر ما را به سمت دره می کشد و ما باید اعتقاد داشته باشیم که دست و پای ما به اندازه کافی زور دارد که ما را به بالا بکشد.
7- فقط به فکر بالا رفتن باش
من در روزهای اول همیشه موقع بالا رفتن نگران بودم که چه طوری این راه های سخت را برمی گردیم. او می گفت وقتی که تو داری از جایی بالا می روی فقط باید به فکر بالا رفتن باشی نه برگشتن. برنامه ریزی برای برگشتن باید قبل از حرکت انجام گرفته باشد.
در مهاجرت هم وقتی که داریم برای کاری اقدام می کنیم نباید به برگشتن فکر کنیم و فقط باید به این فکر کنیم که چگونه آن راه را به بهترین نحو ممکن طی کنیم.
8- سنگ از زیر پایت نلغزد و به دیگران آسیبی نزند.
وقتی که یک نفر به دنبال تو می آید باید مواظب باشی که سنگی از زیر پای تو نلغزد و به او اصابت نکند. تو برای بالا رفتن نباید به دیگران آسیب برسانی.
در مهاجرت هم ما باید مواظب باشیم که به کسانی که به ما کمک می کنند و یا کسانی که به دنبال ما می آیند آسیبی نرسد. در واقع بالا رفتن ما نباید به قیمت آسیب دیگران باشد.
9- به نفر بعدی اطلاع رسانی کن
اگر می بینی که سنگی شل شده است و یا می لغزد حتما باید به کسی که پس از تو می آید هشدار لازم را در مورد آن بدهی. در واقع اگر تو از آنجا به سلامت گذشتی مسئولیت تو تمام نمی شود.
در مهاجرت هم این پند کارآمد است و ما اگر چیزی را تجربه کردیم, باید آن را به دیگران بگوییم تا بدانند که در چه جایی پای خود را می گذارند.
10- هر نفر نسبت به بعدی و قبلی خودش مسئول است.
تو نسبت به کسی که بعد و قبل از تو است مسئول هستی و باید تا جایی که می توانی به آنها کمک کنی که از صخره بالا بروند. مهم نیست که آیا آن فرد در گروه تو است یا خیر.
ما در مهاجرت نسبت به کسی که به ما کمک می کند مسئول هستیم و در ضمن نسبت به کسی هم که بعد از ما می آید مسئول هستیم و باید به او کمک کنیم. این یک باید است نه یک لطف و احسان. در غیر اینصورت ما یکی از زنجیره های کمک به دیگران را پاره کرده ایم و نه به یک نفربلکه به صدها نفر از کسانی که بعد از آن فرد در آن زنجیره قرار دارند آسیب رسانیده ایم.
11- همیشه انتظار یک واقعه غیر منتظره را داشته باش.
تو در عین حالی که با اعتماد به نفس و با قدرت پایت را می گذاری و تلاش می کنی که بالا بروی باید انتظار داشته باشی که هر لحظه سنگ زیر پایت بلغزد و یا سنگی از بالای صخره به سمت تو بیاید.
در مهاجرت هم ما باید همواره انتظار این را داشته باشیم که کارها بر طبق برنامه پیش نرود و ما درگیر مشکلات بیشتری بشویم. ممکن است کار خوب پیدا نکنیم و یا اتفاق های دیگری در زندگی ما روی دهد.
12- همیشه بر دست و پای خودت تکیه کن.
وقتی که از صخره بالا می روی هیچگاه فکر نکن که اگر از آن بالا رها شدی کسی تو را می گیرد. بلکه همیشه فکر کن که نه تنها باید خودت را نگه داری بلکه باید از سقوط دیگران نیز جلوگیری کنی.
در مهاجرت هم همین است و ما باید بدانیم که فقط خودمان می توانیم به بالا رفتن و عبور از مشکلات کمک کنیم. این فکر که دیگران به ما کمک می کنند و کارهای ما را انجام می دهند و یا از سقوط ما جلوگیری می کنند, باعث خواهد شد که ما به اندازه کافی آنچه را که در توانمان وجود دارد برای هدف خود مصرف نکنیم و نتوانیم بر داشته های خودمان تکیه کنیم.
البته نکات جزئی بسیار زیادی در آن آموزشها وجود دارد که در حال حاضر نمی توانم آنها را طبقه بندی کنم ولی اگر به موردی برخورد کنم که به آن نیاز داشته باشم, آن آموزه ها مثل نوار از مغز من می گذرد و یک روش خوب به من ارائه می دهد.
امیدوارم که روح آن افرادی که این چیزها را به من آموزش دادند همیشه شاد باشد.
با آرزوی موفقیت برای شما
ارسالها: 24
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jan 2010
رتبه:
16
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
سلام
یه جا از (لاک)جمله ای خوندم که می گفت بهترین موقع برای تربییت اراده جوانی است.
تا اونجا که یادمه تو جواب های صندلی داغتون گفته بودین نتونستین تو ایران کوه برین.
خاصیت وجود ادمی فراموشیه و اولین چیزی که ادم ها فراموش میکنن همون نیازو سختیه و درموندگی هاشونه.برای همینه که با همهء سختی که هر کس ممکنه تو زندگیش بکشه تا به بی نیازی برسه اولین چیزی که فراموش میکنه همون حال گذشته خودشه و حاله عده زیادی از مردم . اینه که درک و هم دردی رو از ادما میگیره.هر قدر نیازمندی و تنگنای زندگی ادمو هوشیار میکنه بی نیازی باعث کوری ذهن و کرختیش میشه.
(بالا ترین زرنگی ها پنهان کردن زرنگی هاست)
من در جهان یک دوست داشته ام و آن هم خودم میباشم.(نیچه)
ارسالها: 871
موضوعها: 19
تاریخ عضویت: Oct 2009
رتبه:
45
تشکر: 0
4 تشکر در 0 ارسال
ممنون آرش حان
من هم در همان دوران اهل كوهنوردي بودم
يادش بخير پاتوق ما آبشار دوقلو بود و گاهي تا كلكچال هم ميرفتيم
درست است نقطه عطفها بعضي اوفات چنان انفلابي در آدم بوجود ميآورند كه تاثيرشان تا ابد باقي ميماند
سپاس
به دلایل شخصی از مدیریت استعفا داده ام لطفا سولات مربوط به مدیریت را از من نپرسید
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
2010-01-30 ساعت 02:25
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-01-30 ساعت 02:27 توسط rs232.)
امروز جمعه است و همه توی شرکت ما نیش هایشان تا بناگوش باز است و از اینکه دو روز تعطیلی آخر هفته نزدیک است بسیار خوشحال هستند. در هفته گذشته من چندین چهره جدید در شرکتمان دیدم و این خبر خوشی است زیرا نشان می دهد که وضعیت اقتصادی رو به بهبود است و شرکت ما هم نفرات جدیدی را استخدام کرده است.
من دو سال پیش که در این شرکت استخدام شدم برای بیمه بازنشستگی اقدام نکردم چون فکر می کردم که قرار است برگردم. ولی ماه پیش تصمیم گرفتم که این کار را بکنم و امروز یک پاکت به دستم رسید که حساب پس اندازم را مشخص می کند و می گوید که پانزده سال دیگر در مجموع سه هزار و هشتصد دلار ماهیانه دریافت خواهم کرد که این مبلغ جمع بیمه بازنشستگی و سوشیال سکیوریتی است. خوبی این پس انداز این است که از مالیات معاف است و تاثیر چندانی بر خالص دریافتی من در حال حاضر ندارد. به این بیمه بازنشستگی می گویند 401k که در واقع همان ذخیره آخرت است!
من از سه سال گذشته تا به حال چهار همخانه مختلف داشتم که می خواهم برای شما توضیح دهم. واقعیت این است که اگر شما تصمیم بگیرید که برای زندگی خود یک اطاق اجاره کنید, زندگی شما به طور ناخواسته با همخانه شما قاطی می شود و شما نیاز دارید که چیزهای زیادی را رعایت نمایید تا دچار مشکل نشوید. اگر اطاقی که می گیرید در یک خانواده باشد عملا شما بعد از یک مدت کوتاه عضو آن خانواده می شوید در حالی که شما حریم خصوصی خودتان را هم در اطاقتان خواهید داشت.
وقتی که من بعد از چند ماه از جمع ایرانیان فرار کردم, یک اطاق در یک جایی پیدا کردم که هیچ کس جرات زندگی کردن در آن منطقه را نداشت. البته آن اطاق خیلی ارزان بود ولی بلوار کاتینگ واقع در شهر ریچموند یکی از خطرناک ترین محله های کالیفرنیای شمالی است و بعضی موقع ها من را به یاد محله مولوی خودمان در زمان قدیم می انداخت که همه بچه ها یک تیزی در دستشان بود.
در آنجا یک خانواده سیاه پوست زندگی می کردند که پدر خانواده بیکار بود و مادر آنها هم در یک موسسه خیریه بصورت نیمه وقت کار می کرد. پسر بیست و چهار ساله آنها همیشه سر کوچه بود و دخترشان هم که حدود بیست سال داشت در یک فروشگاه کار می کرد. در واقع مادر خانواده از همه آنها درست و حسابی تر بود و تمام امورات خانه را اداره می کرد و حواسش هم به بچه ها بود ولی پدر خانواده از صبح تا شب روی صندلی راحتی لم می داد و پیپ می کشید و بعضی وقتها هم با دوستانش می رفت بیرون. اصولا فکر می کنم که پدر خانواده کمی از لحاظ فکری عقب افتاده بود چون بیشتر اوقات توی خودش بود.
من شب ها گهگاهی پیش آنها می نشستم و حرف می زدم. البته فهمیدن زبان آنها برای من خیلی دشوار بود ولی شش ماهی که در آنجا بودم باعث شد که زبانم خیلی بهتر شود. دختر آنها از همه بیشتر با من حرف می زد و همیشه توی حیاط سیگار می کشید. قد او حدود بیست سانت از من بلند تر بود و رنگ پوستش کاملا سیاه بود طوری که من در تاریکی شب خطوط چهره اش را نمی توانستم ببینم. دوست پسرش هم مکانیک بود و همیشه با دستها و لباس روغنی می آمد آنجا. پسر آنها هم کار خاصی نداشت ولی من فکر می کنم که فروشنده مواد مخدر بود چون با اینکه همیشه توی خیابان بود ولی پول هم داشت.
لات های آنجا من را می شناختند و کاری به من نداشتند. من هم در عوض هر زمانی که از پیاده رو می گذشتم به آنها سیگار مجانی می دادم. شب ها شنیدن صدای آژیر پلیس و تیراندازی بسیار عادی بود و هر چند وقت یک بار می گفتند که چند نفر در آن خیابان مرده اند. بیشتر این اتفاقات مربوط می شد به دعوای گروه های مختلف مواد مخدر و مثلا اگر یک نفر به یک مشتری در محدوده کاری یک گروه دیگر جنسی می فروخت, آن دو گروه به جان همدیگر می افتادند و به سمت هم تیراندازی می کردند.
وقتی که محل کارم را عوض کردم به آنها گفتم که من باید از آنجا بروم. البته آنها خیلی ناراحت شدند چون من همخانه خوبی برایشان بودم و در ضمن به پول اجاره اطاق من هم که حدود چهارصد دلار بود احتیاج داشتند. من یک اطاق در خانه ای در شهر ساسالیتو پیدا کردم که منظره آن واقعا رویایی بود. اجاره آنجا هزار دلار در ماه بود و محله ای بسیار امن و زیبا بود. همخانه من یک دختر سی و چند ساله بود که در یک شرکت بیمه در همان شهر کار می کرد.
آن دختر حدود هشت سال پیش از ایتالیا و از طریق ازدواج به امریکا آمده بود و از شوهرش هم جدا شده بود. من به خاطر بی تجربگی در مورد همخانگی بیش از حد به او نزدیک شدم و مخصوصا شبها که در سالن خانه فیلم تماشا می کردیم او خودش را به من نزدیک می کرد. شرایط روحی و اقتصادی من در آن زمان طوری نبود که بخواهم دوست دختر داشته باشم در ضمن تنها نتقطه تفاهم و درک متقابل ما نیز زبان دیپلماتیک بود و غیر از آن ما یکدیگر را نمی فهمیدیم. او پس از دو ماه کار خود را از دست داد و من درگیر ماجراهای جدیدی شدم که هزینه زیادی را برای من به دنبال داشت و مجبور بودم که اجاره کل آن خانه را پرداخت کنم.
بهرحال او پس از چند ماه در یک شهر دیگر کار پیدا کرد و از آنجا رفت و من هم در نزدیکی محل کارم یک اطاق اجاره کردم. این بار همخانه من یک خانم بود که یک دختر سه ساله داشت. بعد از یک مدت متوجه شدم که آن خانم معتاد به کوکائین است و شبها تا صبح در دفتر کارش و پشت میزش می خوابید. من کم کم شدم مراقب دختر بچه سه ساله او و سعی می کردم که تا جایی که می توانم از او مراقبت کنم. همیشه شیر و مواد غذایی مورد نیاز بچه را می خریدم تا دچار سوء تغذیه نشود. بسیاری از شبها هم او را که بر روی زمین خوابش می برد به اطاقش می بردم و در تخت خوابش می گذاشتم. آن بچه از مادرش متنفر بود و عاشق پدرش بود ولی پدر او هم فقط هفته ای یک بار می آمد و چند ساعت با او بازی می کرد و می رفت.
یک روز حدود هشت تا پلیس به خانه ما ریختند و آنجا را محاصره کردند. خوشبختانه آن روز بچه در خانه نبود و رفته بود خانه مادربزرگش. آن پلیس ها به من و آن دختره گفتند که بر روی مبل وسط هال بنشینیم و تکان نخوریم. سپس آنها همه خانه را به غیر از اطاق من گشتند و بعد از اینکه فهمیدند من آن اطاق را اجاره کرده ام به من گفتند که می توانم به اطاقم بروم و یا اینکه بروم بیرون. آنها تمام اطاق خواب و اطاق کار آن دختره را زیر و رو کردند و چندین چپق و کمی هم کوکایین پیدا کردند.
من از آن روز تصمیم گرفتم که خانه ام را عوض کنم و در همان زمان ها هم مادرم قصد داشت که به پیش من بیاید. بنابراین صبر کردم که بعد از آمدن او به دنبال یک خانه جدید بگردم. بعد از اینکه مادرم آمد ما به این خانه ای که الآن در آن هستم اسباب کشی کردیم. اسباب کشی در امریکا خیلی راحت است و شما می توانید یک کامیون از یوهال اجاره کنید و خودتان آن را برانید و وسایلتان را به جای جدید ببرید. این خانه جدید در کنار آب است و در پشت حیاط آن همانطوری که در وبکم می بینید یک اسکله وجود دارد و من اینجا را برای این انتخاب کرده بودم که بتوانم یک قایق موتوری بخرم.
همخانه جدید من یک دختر چهارده ساله دارد که برخی از روزها خانه پدرش است و برخی از روزها را هم در خانه ما زندگی می کند. من با تجربه هایی که از قبل دارم یاد گرفتم که روابط خودم را با همخانه ام فقط در حد یک همخانه و یا دوست معمولی نگه دارم تا مشکلی برایم بوجود نیاید. همخانه جدیدم یک فروشگاه لباس های زنانه دارد و در ضمن لباس های عجیب و غریب را هم می فروشد که در روز هالوین و یا کریسمس و یا مراسم بالمشکه استفاده می شود. من بعضی موقع ها که در روزهای آخر هفته بیکار هستم به مغازه او می روم تا به او کمک کنم. هم فال است و هم تماشا! او در مغازه اش به من یاد داد که همیشه باید از زیبایی زنان تعریف کنم و وقتی که مثلا یک کلاه را به سرشان می گذارند بگویم که شما با این کلاه واقعا زیبا شده اید و یا این دامن واقعا شما را دیپلماتیک کرده است!
دختر همخانه من خیلی باهوش است و شاگرد اول مدرسه شان است. او سردسته همه بچه های محله است و بسیار شیطان و در ضمن دوست داشتنی است. او وقتی که به خانه ما می آید اول از همه به اطاق من می پرد و ماجراهای هیجان انگیزی را که داشته است تعریف می کند و بعد می دود توی کوچه و به سراغ دوستانش می رود. من واقعا تعجب می کنم که چگونه در زمان های قدیم می توانستند دختر بچه های معصوم را در این سن و سال به خانه شوهر بفرستند. بعضی شب ها که حوصله دارم با او بازی می کنم. از فوتبال و یا بسکتبال گرفته تا بازی گیتار هیرو که آن را در پلی استیشن دارد. هفته پیش هم به همه پچه های محله بازی بیخ دیواری را یاد دادم و آنها خیلی از این بازی خوششان آمد. دیروز هم دیدم که جمع شده اند توی کوچه و دارند بیخ دیواری بازی می کنند!
خوب این هم از ماجراهای همخانه های من.
با آرزوی موفقیت برای شما
ارسالها: 120
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Aug 2009
رتبه:
9
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
بازی بیخ دیواری کدومه؟نشنیدم میشه یه توضیح بدید .
خانه دوست کجاست...
ارسالها: 257
موضوعها: 3
تاریخ عضویت: Jan 2010
رتبه:
26
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
این بیخ دیواریه خیلییی خنده بوود
من هم بازیش رو یادم رفته ،فقط یادمه به سمت دیوار کارتی سنگی چیزی پرت میکردیم، شایدم این نبوده باشه
تنها چیزی که موفقیتهای ما را محدود میسازد، تفکری ست که به ما میگوید نمیتوانی موفق شوی
ارسالها: 260
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Aug 2009
رتبه:
30
تشکر: 0
11 تشکر در 3 ارسال
آرش جان بابا دمت گرم خيلي باحال بود منو ياد بيخ ديواري و (ليس پس ليس) انداختي. همون بازي كه يه نفر يه سكه با فاصله از خودشون مي اندازه زمين و بقيه هم يه سكه مي اندازند نزديك سكه اول هركي كه سكه اش نزديك تر بود برنده ميشد و بسته به شرط كه معمولا همان سكه هاي پرتاب شده بود بقيه سكه ها رو بر مي داشت.
پس اينطوري مي شه نتيجه گرفت كه نبايد به هم خونت روبدي درسته. . .
تجربه شکست خیلی بهتر از حسرت خوردن از دست دادن یه موقعیت هستش
نشویل - تنسی : جایی که من زندگی میکنم ، شهری کوچک ، با هزینههای متوسط ، وضعیت کار بد نیست
ارسالها: 578
موضوعها: 19
تاریخ عضویت: May 2008
رتبه:
34
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
آرش جان ماشالله یه پا دیپلمات بودی و ما خبر نداشتیم ها .احسنت طیب الله.
ارسالها: 55
موضوعها: 3
تاریخ عضویت: Apr 2009
رتبه:
7
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-01-30 ساعت 22:15
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-01-30 ساعت 22:15 توسط ahmad2020.)
آرش عزیز،
ضمن اینکه تجربیات بسیار جالبی دارید و این روحیات دیپلماتیک و غیر دیپلماتیک تون رو تحسین میکنم، میشه یه کم بیشتر راجع بع این 401k توضیح بدین؟ خیلی جاها این رو دیدم که بعنوان مزایا اعلام میکنند و اینکه چند سال باید کار کنی تا این ذخایر بهت برگرده و اگه زودتر از اون بخوای کوییت کنی چی میشه و و و
ممنون
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
2010-02-06 ساعت 00:05
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-02-06 ساعت 00:07 توسط rs232.)
امروز دوباره جمعه است و فردا و پس فردا تعطیل هستم. می بینید زمان چقدر زود می گذرد؟ انگار همین دیروز بود که در اول متن خودم نوشتم که امروز جمعه است. عمر مثل یک گاری سنگین است که ما هولش می دهیم تا از روی یک تپه رد شود. تا زمانی که به قله آن تپه نرسیده ایم هی زور می زنیم و آرزو می کنیم که زودتر به بالای تپه برسیم و زمانی که به سرازیری می افتیم گاری عمر آنقدر سرعت می گیرد که ما نمی توانیم آن را کنترل کنیم و از آن عقب می مانیم. با اینکه می دانیم هرچه گاری سبک تر باشد کار ما راحت تر است ولی با این حال هر آشغالی را که می بینیم و خوشمان می آید بر می داریم و به داخل گاری می اندازیم. افسوس که این گاری عمر ما چه سنگین است!
گفتم آشغال یاد نظافت در امریکا افتادم. راستش نوع نظافت در ایران و در امریکا کمی با هم فرق می کند که باز هم بر می گردد به باورها و قوانین اجتماعی و حتی آموزه های مذهبی. به طور کلی بیشتر ایرانی ها انسانهای تمیزی هستند و اگر به درون خانه آنها را نگاه کنید همیشه برق می زند. ولی چرا خیابان های ما مثل داخل خانه های ما تمیز نیست؟ بیایید با هم این مسئله را بررسی کنیم.
1- ظاهر و باطن
ظاهر و باطن در ما خیلی از هم فاصله دارد و اصولا اگر ما کاری را انجام دهیم و کسی نبیند و یا متوجه آن نشود گمان می کنیم که آن کار بیهوده بوده است. مثلا هرگاه که مهمان داریم خانه خود را برق می اندازیم تا مهمان ها از تمیزی خانه ما چشمشان از کاسه در بیاید و یا بیرون ماشین خود را برق می اندازیم تا بسیار زیبا شود و همه به آن نگاه کنند. بعید می دانم اگر ما در جایی زندگی کنیم که همه کور باشند ماشین خودمان را بشوریم و یا خانه خود را تمیز کنیم. به خاطر همین اعتقاد اگر در جایی باشیم که بیننده ای وجود نداشته باشد پوست موز خودمان را یواشکی به درون رودخانه می اندازیم چون اساس تفکر ما برای انجام کار صحیح این است که کسی ما را ببیند و در مورد ما قضاوت کند و اگر بیننده ای نبود دیگر خوبی و بدی آن کار برای ما فرق چندانی نخواهد کرد. افراد مذهبی سعی می کنند که به جای اصلاح اساسی این تفکر آن را با ناظر بودن خداوند ترمیم کنند و بگویند چون خداوند ناظر بر کارهای ما است پس من این کار بد را انجام نمی دهم. نتیجه تمامی این افکار در نهایت این می شود که وقتی در شهر باران می بارد رفتگران از داخل جویهای آب مقادیر زیادی بطری خالی و پوست هندوانه بیرون می کشند تا راه آب باز شود.
در امریکا مردم کمتر به ظاهر خود اهمیت می دهند و این امر باعث می شود که فاصله میان ظاهر و باطن در آنها کم شود. اگر به خانه آنها بروید از تمیزی برق نمی زند و ملافه های آنها هم روزی دو بار شسته نمی شود. در واقع آنها خانه خود را صرفا برای این تمیز می کنند که تمیز باشد نه اینکه کسی ببیند و بگوید چقدر تمیز است. به همین علت خانه امریکاییها شلخته تر از ایرانی ها است و مثلا همیشه می بینید که وسایل در سر جای خودشان مرتب نیستند. همچنین مثلا زنان ایرانی ممکن است یک روز حوصله حمام رفتن نداشته باشند ولی محال است بدون آرایش و یا عطر بیرون بروند. در حالی که زنان امریکایی به خاطر نظافت حتما دوش می گیرند و اگر فرصت کافی نداشتند آرایش نمی کنند و عطر هم نمیزنند و با همان تنبان خانه به بیرون می روند. چون برای آنها خود نظافت مهم تر از این است که دیگران از ظاهر آنها خوششان بیاید. آقایان نیز کمابیش به همین صورت هستند.
2- داخل و خارج
داخل و خارج برای ما ایرانی ها خیلی از یکدیگر فاصله دارند. اصولا ما در مورد هر چیزی که در محدوده عملکرد و یا اختیارات ما است مسئولیت نشان می دهیم و نسبت به خارج از آن محدوده بی توجه هستیم. مثلا هیچوقت آدامس جویده شده خود را در خانه نمی اندازیم چون می دانیم که اگر پای یک نفر بر روی آن برود این اتفاق در محدوده شما اتفاق افتاده است. ولی در بیرون از خانه آن را به هر کجایی که دلمان بخواهد می اندازیم و می گوییم گور پدر هر کسی که کفشش را بر روی این آدامس بگذارد و برای جدا کردن آن دچار دردسر شود. اصولا ما محدوده خودمان را کاملا جدا و محافظت شده از بیرون از خانه می دانیم و معیارهای نظافتی ما نیز در بیشتر اوقات بر اساس این تفکر است. این همان ایده ای است که باعث می شود جلوی خانه خودمان را جارو کنیم و آشغال ها را به سمت خانه همسایگان بفرستیم.
در امریکا محدوده خارج و داخل از خانه خیلی مشخص و مرزبندی شده نیست. آنها با همان کفشی که در خارج از خانه راه می روند به داخل خانه و اطاق خوابشان هم می آیند بنابراین سعی می کنند تا جایی که امکان دارد خارج از خانه خود را هم تمیز نگه دارند. این تفکر به صورت عمومی باعث می شود که شما یک شهر را تمیز ببینید. در محله های فقیر نشین که خیابان های آنها کثیف است درون خانه آنها هم مثل خیابانهای آنها کثیف است و فرقی میان داخل و خارج از خانه وجود ندارد. برای همین در امریکا شما محله های تمیز و یا حتی شهرهای تمیز می بینید و اگر در یک محله تمیز یک خانه تمیز نباشد همسایه ها به آن اعتراض می کنند و یا به پلیس خبر می دهند. به خاطر اینکه نظافت برای آنها به داخل و یا خارج از محدوده بودن آن بستگی ندارد. برای همین شما در بیشتر محله ها موظف هستید که چمن ها را کوتاه کنید, درختان را هرس کنید و آشغال برگ ها را حتی از بیرون از خانه خود نیز جمع کنید.
3- قانون و فرهنگ
نظافت شهرهای ما هم مانند بسیاری از چیزهای دیگر قربانی نقص و یا آبکی بودن قانون در کشورمان شده است. حتی اگر قانونی هم وجود داشته باشد ضمانت های کافی برای اجرای آن وجود ندارد و در نهایت اثر قانون خنثی می شود. شما حتی ممکن است ببینید که یک پلیس هم آشغال خودش را به خیابان پرت کند و یا آن را به داخل رودخانه بیاندازد. گرچه فرهنگ همیشه می تواند نقش موثری در اجرای امور داشته باشد ولی وجود قانون و تضمین اجرای آن الزامی است. یک قاضی نمی تواند بدون وجود قانون و از روی فرهنگ در مورد انسانها قضاوت کند. زیرا فرهنگ شامل انگیزه های شخصی, مسائل نژادی, مذهب و عملکردهای احساسی می شود در حالی که قانون به هیچکدام از آنها وابسته نیست. ممکن است من به مذهبی اعتقاد داشته باشم که به من می گوید فقط جایی که نماز می خوانم باید تمیز باشد و انداختن بطری پلاستیکی در کوچه را گناه نمی داند. ممکن است شما نیز به مذهبی اعتقاد داشته باشید که انداختن زباله را به درون رودخانه گناه بزرگ بداند. پس تا یک قانون سفت و سخت و عمومی برای تمامی مردم یک شهر و یا کشور در این رابطه وجود نداشته باشد انسان ها ملزم به رعایت بهداشت عمومی نخواهند شد.
در امریکا اگر شما زباله ای را از پنجره ماشین به بیرون پرت کنید مبلغ هزار دلار معادل یک میلیون تومان جریمه خواهید شد و این جریمه شامل من بمیرم و تو بمیری و گلی به گوشه جمالت و حالا این صد دلار را بگیر و بی خیال شو و این چیزها هم نمی شود و اگر زمین به آسمان بیاید و آسمان به زمین برود و شما حتی پول پرداخت اجاره خانه تان را هم نداشته باشید مجبور هستید این پول را بپردازید و اگر نپردازید این جریمه خواهد شد دو میلیون تومان. این یک واقعیت است و از آنجایی که هزار دلار پول بسیار زیادی برای یک امریکایی است هیچگاه حتی فکر این کار هم از مغز وی عبور نخواهد کرد. اگر مقابل خانه شما کثیف باشد و یا زباله ای در اطراف سطل آشغال شما ریخته باشد شما مبلغ بیست و پنج دلار جریمه خواهید شد و اگر نپردازید دو برابر و سپس سه برابر خواهد شد و در نهایت شما باید به زندان بروید. این مسئله کاملا جدی است و اینطوری نیست که بگویید حالا این هم یک قانونی است برای خودش و کی داده و کی گرفته. در امریکا اگر شما یک بطری پلاستیکی را در رودخانه بیاندازید دقیقا مانند یک مجرم جانی با شما رفتار خواهد شد و شما را با دستبند دستگیر خواهند کرد. طبیعی است که به این طریق نریختن زباله در سطح شهر پس از مدتی به فرهنگ و گوشت و خون و حتی نشیمنگاه انسان هم نفوذ خواهد کرد.
این هم از فضولات مغزی امروز من و بررسی مسئله نظافت.
امروز صبح وقتی که می آمدم سر کار, یک رنگین کمان خیلی زیبا و باحال در آسمان دیدم. دیشب هم بعد از اینکه باران بند آمد هوا صاف شد و وقتی که من رفتم بیرون, از دیدن ستاره ها دهانم باز ماند. حتی یک شهاب سنگ هم دیدم.
صد بدرود.
با آرزوی موفقیت برای شما