ارسالها: 94
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: Apr 2009
رتبه:
14
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
سلام
آرش دوست خوبمون خیلی ظریف اشاره کرد اما نکات دیگه ای هم بنظر من تو حرفاش جالب توجه بود
از ببو شدن بقول خودش که بگذریم معلومه اونجا تغییرات جالبی کرده مثلا ریختن سوپ رو زمین و بلافاصله پاک کردن اون و عوض کردن ملافه بجای بیخال شدن
البته من خودم رو گفتم ها اگر سوپ میریخت کف اشپزخونه ولش میکردم برا بعد یه ذره ملافه رو هم دستمال میکشیدم
اگر تمام ابرهای آسمان ببارند گلهای قالی نخواهند شکفت این قانون زیر پا ماندن است
yes we can
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
الآن تقریبا سه سال و نیم است که من در امریکا هستم و روزها همین طور پشت سر هم می آیند و می روند. تنها چیزی که به من می قبولاند که آمدنم به امریکا همین دیروز نبوده است این است که من دارم به شرایط جدید خودم عادت می کنم. دیگر به یاد آوردن نوع زندگی و احساساتم در روزهای اولی که به امریکا آمده بودم برایم دشوار شده است. واقعیت این است که من می خواهم خاطراتم را در زمانی که وارد امریکا شدم زنده نگهدارم ولی کم کم متوجه می شوم که نمی توانم خودم را در آن شرایط خاص درک کنم. این خبر چندان خوبی برای من نیست چون نشانه این است که من نمی توانم آنهایی را که در ایران زندگی می کنند درک کنم.
الآن احساسم طوری است که انگار بیست سال است دارم در امریکا زندگی می کنم و دیگر مثل روزهای اول ذوق نمی کنم و نمی گویم که آخ جون من در امریکا هستم. و یا در مواجهه با مسائل روزمره خود هراسان و مضطرب نمی شوم. البته می دانم که همه انسانها کم و بیش این چنین هستند ولی من دارم سعی می کنم که بتوانم تمام احساسات خودم را در مقاطع مختلف زنده نگهدارم تا فراموش نشوند. البته این فقط در مورد مهاجرت صدق نمی کند و این کار در هر موردی ارزشمند است. مثلا اگر شما بتوانید احساس اولین روز زندگی مشترک خودتان را با همسرتان به یاد بیاورید و آن را درک کنید, کار بزرگ و ارزشمندی انجام داده اید و با این کار می توانید مثل همان روزها مشکلات کوچک خود را نادیده بگیرید.
بیبشتر مهاجرینی که به امریکا می آیند از این عارضه رنج می برند و با فراموش کردن شرایط و احساسات خود در دوران قبل از مهاجرت, نمی توانند با مشکلات موجود خودشان مقابله کنند. این فراموشی باعث می شود که حتی افراد زیادی دوباره به مملکت خودشان برگردند, ولی چون این مشکل در آنها بهبود نیافته است در ایران نیز سختیهای امریکا را فراموش می کنند و فقط مشکلات ایران را مورد توجه قرار می دهند. بنابراین باز به امریکا برمی گردند و این قصه به همین طریق ادامه پیدا می کند.
ما باید یاد بگیریم که تجربه های خودمان را زنده نگه داریم تا هر زمانی که خواستیم بتوانیم بعنوان یک مرجع به آنها رجوع نماییم. نوشتن, یکی از همین راه ها است به شرط اینکه به نوشته های خودمان در آن زمان اعتماد کنیم و نگوییم عجب احمقی بودم من! چون اگر باز هم در آن شرایط قرار بگیریم همان چیزها را خواهیم نوشت. پس باید بدانیم که مشکل از ما است که نمی توانیم احساسات و تجربیات گذشته خودمان را درک کنیم و آنها را بخاطر بیاوریم.
مثلا من الآن صبح از خواب بیدار می شوم و دوش می گیرم و به سر کار خود می روم. این یک کار عادی و روزمره است و برای من سخت است که بفهمم قبل از آمدنم به امریکا همین کار عادی چه دشواری هایی برای من به همراه داشت. دیگر نمی توانم درک کنم که یک روز گازوییل تمام شده بود و یک روز شوفاژخانه کار نمی کرد و آب گرمی برای دوش گرفتن نبود. یا نمی توانم درک کنم که یک روز ماشینم خراب بود و یا اینکه یک ماشین دیگر جلوی پارکینگ خانه پارک کرده بود و من نمی توانستم از خانه بیرون بیایم. دیگر نمی توانم درک کنم که چقدر سخت بود که در ترافیک بمانم و با استرس به ساعت خود نگاه کنم و حرص بخورم. در آن زمان به خودم می گفتم که من حاضرم در امریکا دستشویی های عمومی را تمیز کنم ولی از این خراب شده بروم. ولی آیا می توانم آن حرف و یا آن احساس خودم را در اینجا هم به یاد بیاورم؟
راستش من راه حل مشخصی برای این مشکل سراغ ندارم و خودم هم دارم با آن دست و پنجه نرم می کنم. ولی لااقل از وجود این مشکل در خودم آگاه هستم و می دانم که اگر مثلا ذوق و شوق روزهای اول در من وجود داشت, الآن روحیه بسیار بهتر و شادتری داشتم در حالی که در آن روزها من فقط به فکریک شغل بسیار پایین با یک چهارم درآمد فعلی بودم و پیش خود فکر می کردم که اگر من چنین شغلی گیر بیاورم چقدر در امریکا خوشبخت خواهم شد. پس برای چه الآن به آن اندازه ای که فکر می کردم احساس خوشبختی نمی کنم؟ علت این است که من دچار فراموشی شده ام و خودم را گم کرده ام و فکر می کنم که نسل اندر نسل من در امریکا بوده اند و همیشه با شرایط مالی عالی زندگی می کرده ام. در حالی که وقتی این توهم را کنار بزنم و خودم را درست به یاد بیاورم متوجه می شوم که من حتی در خواب هم نمی توانستم ببینم که روزی ممکن است بتوانم سوار چنین ماشینی شوم و یا در چنین جایی زندگی کنم.
بنابراین ما باید سعی کنیم که بتوانیم احساسات خودمان را در مقاطع مختلف زندگی زنده نگهداریم. خیلی بد است که مثلا شما نتوانید خاطرات و احساسات خودتان را در ده سالگی به یاد بیاورید و این باعث عدم درک فرزند ده ساله تان شود. بسیاری از ما دچار این توهم هستیم که ما همیشه بالغ و عاقل بوده ایم و تمام خاطرات گذشته خودمان را با منطق و احساسات فعلی خودمان می سنجیم.
با آرزوی موفقیت برای شما
ارسالها: 89
موضوعها: 4
تاریخ عضویت: May 2008
رتبه:
4
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
خوشا به حالت آرش جان که این مراحل رو طی کردی و الان سعی می کنی گذشته رو به یاد بیاری.من و خانمم الان در مرحله پیدا کردن کار هستیم.یعنی بعد از طی کردن بدبختیهای تو ایران و جاگیر شدن اینجا، الان فقط آرزوی یک کار معمولی که بتونه ما رو اینجا تثبیت کنه داریم. البته امیدوارم یه روزی به جایی که تو هستی برسیم که از بابت ماندن یا رفتن دیگه نگرانی نداشته باشیم و فقط به برنامه ریزی برای آینده فکر کنیم.البته فکر میکنم این روندی هست که اکثر افرادی مثل من که از توانایی مالی متوسطی برخوردار هستند باید طی کنند.
ارسالها: 2,286
موضوعها: 6
تاریخ عضویت: May 2009
رتبه:
127
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
اینقدر تصاویر قبل از مهاجرت برای من واضح و پر رنگه که من فکر میکنم هنوز یک هفته نیست اومدم..........البته من کلا حافظه ام در به یاد آوردن خاطرات خوبه و خیلی کم پیش میاد چیزی رو فراموش کنم......
من هنوز در دوران بچگیم هستم و خیلی خوب اون روزها رو به یاد میارم....روزهای برفی ....درست کردن آدم برفی و کرسی خونه ی مادر بزرگ.....
تابستونها.......آب دادن گلها و بوی خاک .....بوی گلهای شب بو توی حیاط زمان جنگ......وقتی همه دور هم میشستن و بی خیال از همه جا مشغول گل گفتن و گل شنیدن بودن و ما بچه ها توی اون خاموشی ها چه کیفی میکردیم.........تمام اینها برای من تازگی داره و این روزها بیشتر احساسشون میکنم ....چون دیگه توی ایران با وجود زندگی آپارتمانی و از دست دادن خیلی از مناظر طبیعی و شلوغی های زیاد .....این خاطرات زیاد تداعی نمیشد ولی اینجا هر روز پر رنگ تر میشه.............
بوی بهار نارنجی که الان توی خیابونهای اینجا میاد که البته نارنج هم نیست بیشتر پرتغال و لیمو ....بد جوری آدم و میبره به رامسر و بابلسر و شهرهای شمال .........
من با تمام وجودم اون پست آرش و که در مورد اصغر آقا مکانیک بود و درک میکنم چون خودم هم اینجا کم هوای اصغر آقاها و صغری خانمها رو نمیکنم .............
در هر صورت به مجموع این چیزها میگن غربت.......یعنی غریب ....یعنی تو رو دست سرنوشت از گذشته ات جدا میکنه و احساس غریبی میکنی....
به همین سادگی....
جهت تبلیغات در سایت با رایانامه ads@mohajersara.com تماس بگیرید.
ارسالها: 1,504
موضوعها: 46
تاریخ عضویت: Nov 2009
رتبه:
55
تشکر: 0
3 تشکر در 0 ارسال
بنظرم این مسایل علاوه بر فراموشی که آرش خیلی خوب در این مطلب بیان کرد تا اندازه ای به بلند پروازی هم بر میگرده.معمولا آدمها هیچ زمان با داشته هاشون راضی و خرسند نیستن.آرزوهای زیادی دارن و میگن اگه به فلان خواسته ام برسم دیگه هیچی از این زندگی نمیخوام و خوشبخت ترین اما به محض رسیدن به اون خواسته،آرزوی دیگه ای رو طلب می کنن.در واقع خواسته های ما پایانی نداره.توقع همه انسانها از زندگی بی نهایته فقط در کم و کیف کمی متفاوته اما هیچ آدمی مطلقا قانع به داشته هاش نیست فقط همونجور که گفتم این خصیصه ممکنه در یکی پر رنگ تر باشه و در دیگری ضعیف تر .اما ثبت خاطرات و مرور اونا واقعا کمک میکنه و در لحظه با داشته هامون شاد باشیم چون یادمون میمونه قبلا چه زندگی داشتیم و بعد از تلاش به کجا رسیدیم و این شادمون میکنه.من همه وقایع زندگیمون رو از حدود 6 سال گیش می نویسم و مرتب بهش رجوع میکنم.گاهی نوشته هام منو میخندونه چون در اون لحظه مثلا موضوعی برام ناراحت کننده و مهم بوده که الان اصلا برام مهم نیست یا آرزوئی داشتم که فکر میکردم دست نیافتنیه اما بهش رسیدم و وقتی اینا رو میخونم با خودم میگم پس هیچ ناممکنی برای انسانها وجود نداره و کلی ذوق میکنم
ارسالها: 120
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Aug 2009
رتبه:
9
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
و زندگی همان روزهائی بود که زود سپری شدنش را آرزو میکردیم. اما همین روزهائی هم که الان داریم میگذرند هر چند سخت باشه اما بحر حال میگذرد . و فردا فقط روزهائی رو که با عشق گذروندیم به یادمون میمونه و با یادآوری اون روزها دلمان یکهو میریزه پائین .و چقدر زیباست این فرو ریختن دل. پس بیائید عشق رو بیشتر وارد زندگی کنیم تا زندگیمون هر چند هم که سخت هست ولی رنگ و بوی عشق داشته باشه .چون رنگ بوی عشق رو تا چندین سال میتونیم بیاد بیاریم و از خاطرات لذت ببریم.بیائید اول از همه عشق به زندگی را بیشتر وبیشتر کنیم . زندگی که خود هدیه ای است در دستان ما که با گذشت زمان از دست ما میرود .زندگی که فرصتی است محدود برای تجربه عشق .عشق به تمام پازل های کوچک تابلوی زندگی .
خانه دوست کجاست...
ارسالها: 24
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jan 2010
رتبه:
16
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
..
یه جایی از نیچه خوندم....
خاصیت وجودی ادم فراموشیه,واولین چیزی که ادمها فراموش میکنن همون نیاز و سختی و درموندگی هاشونه,برای همینه که با همه سختی که هر کس ممکنه توزندگیش بکشه تا به بی نیازی برسه ,اولین چیزی که فراموش میکنه همون حال گذشته خودشه و حال عده زیادی از مردم.
اینه که درد و هم دردی رو از ادما میگیره.هر قدر نیازمندی و تنگنای زندگی ادمو هشیار میکنه,بینیازی باعث کوری ذهن و کرختیش میشه.
خود نیاز و احتیاج ذهن رو شکوفا و پویا میکنه,بینیازی بیش از حد باعث تباهی میشه;چون وقتی همه چیزه ادماست و ادم از داشتنش خیالش راحته,اعتماد به نفس احمقانه ای به وجود میاد که انسانرو از بین میبره.
(سیری زیاد ,اگر باعث ترکیدن نشود,لاعقل باعث بیماری است)
نمی خوام از خودم چیزی به این متن اموزنده اضافه کنم.فقط از خواننده های عزیز میخوام لطف کنن یه بار دیگه بخوننش,تا همیشه به فکر لحظه های سخت خودمون در حالت های شادی و رفاه و انسان های نیازمند باشیم.
نتیجه کوچک این متن رو میشه,تو این سایت دید....!
من در جهان یک دوست داشته ام و آن هم خودم میباشم.(نیچه)
ارسالها: 578
موضوعها: 19
تاریخ عضویت: May 2008
رتبه:
34
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
بچه ها عکس آرش رو داشته باشید .
آرش بدو بیا قربون اون چشمای عسلی ات برم.
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
2010-02-21 ساعت 21:51
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-02-21 ساعت 21:52 توسط rs232.)
من فقط بخاطر این چشمهایم را می پوشانم که اگر یک روز مجبور شدم به ایران بروم و من را به جرم لهو و لعب و نشر اکاذیب به هلفدانی انداختند, کورسو امیدی برای انکار باشد که این بابا من نیستم! اگرنه عکس من تحفه ای نیست که بخواهم از شما دوستان پنهان کنم.
با آرزوی موفقیت برای شما