کانال تلگرام مهاجرسرا
https://t.me/mohajersara







##### هشدار #####
به تاریخ ارسال مطالب دقت فرمایید.
شرایط و وضعیت پروسه ویزا دائم در حال تغییر است و ممکن است مطالب قدیمی شامل تغییراتی باشد.
دیدگاه های آرش در مورد آمریکا
یکی از بستگان من بیست سال است که با یک نفر ازدواج کرده است که سیتیزن امریکا است ولی در ایران اقامت دارند. الآن او ویزای توریستی گرفته است و به همراه شوهرش به امریکا می آیند.
از من سوال کرد که اگر در امریکا برای گرین کارتش اقدام کنند باید قبل از اتمام ویزای توریستی به ایران برگردد یا اینکه می تواند در امریکا به همراه شوهرش بماند تا گرین کارتش آماده شود.
کسی هیچ تجربه و اطلاعاتی در این زمینه دارد؟
با آرزوی موفقیت برای شما
پاسخ
تشکر کنندگان: love story ، HAZARA ، sir vahid ، adonis2006 ، armin021 ، erica ، alirezanz ، ELNAZ21 ، biparva
http://www.uscis.gov/portal/site/uscis/m...2ca60aRCRD
پاسخ
تشکر کنندگان: rs232 ، Danoosh ، arahata ، alirezanz
ارتباط میان انسان ها در عین سادگی بسیار پیچیده است و از زوایای مختلفی برخوردار است. کسانی که قصد مهاجرت به یک کشور دیگر را دارند همواره سوالاتی در مورد اختلاف فرهنگ و نحوه تعامل با آن در ذهنشان پدیدار می شود. برای اینکه بتوانیم راحت تر این موضوع مهاجرتی را بررسی کنیم, نخست دو وجه عمده این تمایزات را با یکدیگر مرور می کنم.

1- طبقه اجتماعی و نسلی
2- فرهنگ و آداب و رسوم اجتماعی

متاسفانه بسیاری از تحلیل گران اجتماعی در بررسی مقوله مهاجرت, وجه فرهنگ را با وجه طبقه اجتماعی و نسلی ترکیب کرده و فهم موضوع را دشوارتر می کنند. زیرا در ترکیب طبقاتی و فرهنگی هیچ وقت نمی توان به یک الگوی نسبتا صحیحی دست پیدا کرد. به عنوان مثال تفاهم اجتماعی و فرهنگی میان یک کشاورز جوان ایرانی با یک کارمند پیر امریکایی و یا مثلا یک مکانیک جوان امریکایی و یک دکتر مسن ایرانی واحدهای اندازه گیری متفاوتی را ایجاد می کند که نمی شود بر اساس آن تفاوتهای فرهنگی را مطالعه و بررسی کرد.

اگر با در نظر گرفتن پارامتر طبقه اجتماعی, معیارهای اجتماعی و رفتاری مردم ایران و امریکا را بررسی کنیم, تفاوت هایی آشکار می شود که بر حسب اتفاق تعاریف مهم یک فرهنگ هستند. می توان از میان این تفاوتها به موارد مهم زیر اشاره کرد:

1- زبان. مانند اصطلاحات کوچه, بار فکری و معنوی کلمات, شکل گیری و پشتوانه زبان در زمان کودکی, هنر مرتبط با زبان و یا ادبیات

2- رفتارهای اجتماعی. مانند رقص, زبان اشاره, اشارات اجتماعی دیپلماتیک, آداب و رسوم , سنت های مذهبی و تاریخی

3- رفتارهای غیر اجتماعی. مانند روابط دیپلماتیک, بهداشت شخصی, موال, پوشاک و غیره

از آنجایی که فرهنگ یک ملت رابطه نزدیکی با موقعیت اقلیمی آن دارد, طبیعی است که دوری جغرافیایی و عدم تعامل در طی سالیان دراز باعث اختلافات آشکار فرهنگی می شود و آنها را از یکدیگر متمایز می کند. اگر شما در یک جمعی قرار بگیرید که ملتهای مختلف با زبان و فرهنگ خودشان در آن حضور داشته باشند, شما به طور ناخواسته به سمت افرادی کشیده می شوید که از کشور افغانستان, تاجیکستان, ترکیه, پاکستان, عراق, آذربایجان و یا کویت هستند. علت آن تشابهات فرهنگی میان اقوامی است که از نظر جغرافیایی به یکدیگر نزدیکتر هستند. طبیعی است که اگر سطح طبقات اجتماعی متفاوت باشد شما در وحله اول به دنبال کسی می گردید که در طبقه اجتماعی شما قرار داشته باشد. مثلا اگر یک سیاستمدار ایرانی هستید ترجیح می دهید که با یک دیپلمات بلژیکی ارتباط برقرار کنید تا یک کشاورز تاجیکستانی.

با در نظر گرفتن طبقه اجتماعی, اختلاف فرهنگی مردم ایران و امریکا در مقایسه با واحد اختلاف فرهنگی بر اساس تمدن های همسایه ایران بسیار زیاد و آشکار است. بنابراین شوک فرهنگی در بدو ورود به امریکا یک مسئله واقعی و جدی است و قبل از مهاجرت باید آمادگی مواجهه با آن در فرد مهاجر ایجاد شود. افرادی که مدت زمان زیادی از حضور آنها در امریکا می گذرد این تفاوت فرهنگی را بسیار بهتر درک می کنند و با آن دست و پنجه نرم می کنند. ممکن است شما با یک زن امریکایی زندگی کنید و بعد از سی سال زندگی یک روز صبح از خواب بلند شوید و به یاد مادرتان در زمان کودکی و به فارسی بگویید که آی ننه چایی را دم کن که دارم می آیم و زنتان به زبان انگلیسی بگوید که این مزخرفات چی است که اول صبح می گویی؟

اگر بعد از چهل سال زندگی در امریکا عکس یک سماور و نان سنگک و پنیر و سبزی خوردن را بر روی سفره ای کوچک ببینید آهی از نهادتان برخواهد خواست در صورتی که این عکس هیچ مفهومی برای یک امریکایی ندارد و هیچ وقت هم نمی فهمد که چه بار احساسی و فرهنگی در چنین عکسی نهفته است. البته شما هم هیچوقت نمی توانید بار فرهنگی نهفته در زبان مادری وی را درک کنید و این یک امر دو طرفه است. به عنوان مثال برای من روز عید پاک هیچ فرقی با روزهای دیگر ندارد در صورتی که همخانه من یک دنیا خاطره از این روز دارد همانطوری که من از سیزده بدر خاطره دارم.

اگر بخواهیم این تفاوت های فرهنگی را نادیده بگیریم و یا منکر اهمیت بسیار زیاد آنها شویم, دچار آسیب های اجتماعی و روانی خواهیم شد و علامت های سوالی در ذهن ما نقش خواهد بست که زندگی و افکار ما را درگیر خود می کند. من باید بدانم و قبول کنم که من یک ایرانی هستم و نباید از خودم انتظار داشته باشم که یک امریکایی را کامل درک کنم و یا یک امریکایی بتواند من را به طور کامل درک کند. اگر گول تعداد سالهای اقامت و یا پاسپورت امریکایی خود را بخورم و بخواهم خود را امریکایی فرض کنم, همچون هسته آلبالو از میان جمع آنها به بیرون تف خواهم شد و این امر آسیبهای جبران ناپذیری به من خواهد زد. یک امریکایی هم به همین طریق هیچگاه یک ایرانی نخواهد شد.

وقتی که از این تفاوت ها آگاه شدیم, آنگاه می توانیم با آنها تعامل و همزیستی مسالمت آمیز همراه با دوستی پایدار داشته باشیم. اختلاف فرهنگی می تواند بسیار سازنده و آموزنده باشد و ترکیب های جالبی را خلق نماید.
با آرزوی موفقیت برای شما
پاسخ
ببینم پس این چه آمریکائیه که یک نفر مهاجر نمیتونه توی فرهنگش حل بشه . یعنی یک مهاجر نمیتونه با مهاجرای دیگه ارتباط برقرار کنه؟باید حتما توی تاریخشون یک جائی به هم گره خورده باشند؟به نظر من که میشه .من فکر میکنم مردم توی آمریکا مثل درختهای توی یک جنگل هستند که شاخه هاشون با هم تماس دارند اما ریشه هاشون جدا هستند.
من هم بعنوان یک درخت بید سعی میکنم بعد از اینکه تو خاک آمریکا ریشه کردم شاخه هامو با یک چنار آمریکائی به یاد چنارهای چهارباغ شهرمون درمی آویزم .
خانه دوست کجاست...
پاسخ
(2010-04-10 ساعت 00:39)soroush2031 نوشته:  ببینم پس این چه آمریکائیه که یک نفر مهاجر نمیتونه توی فرهنگش حل بشه . یعنی یک مهاجر نمیتونه با مهاجرای دیگه ارتباط برقرار کنه؟باید حتما توی تاریخشون یک جائی به هم گره خورده باشند؟به نظر من که میشه .من فکر میکنم مردم توی آمریکا مثل درختهای توی یک جنگل هستند که شاخه هاشون با هم تماس دارند اما ریشه هاشون جدا هستند.
من هم بعنوان یک درخت بید سعی میکنم بعد از اینکه تو خاک آمریکا ریشه کردم شاخه هامو با یک چنار آمریکائی به یاد چنارهای چهارباغ شهرمون درمی آویزم .
خیلی تعبیر جالبی بود شما بید هستی اون هم لابد از نوع مجنونش و از اون بیدهایی که با این بادها نمی لرزند و...
اونوقت اون امریکاییهای ننه مرده با قد بلند ،موی بور و چشم آبی چنارند.تعبیر هنرمندانه ایست!
منم یک سوال جدولی داشتم:
درخت زبان گنجشک در تعبیر سروش ؟
برنده لاتاری ۲۰۰۹. ساکن لس انجلس.

وبلاگ: https://rasaraplanet.wordpress.com سیاره راساراسا
پاسخ
درخت قحطی بود سارا خانم؟اما مشکلی نیست چون با این درخت خیلی آشنا هستم چون وقتی در زمان جوانی رزمی کار میکردم از چوبش نانچیکو میساختیم.این درخت از اون درختهای با اصل ونسب و خانواده داره و در عین سختی و محکمی فوق العاده جنس خوبی داره و وقتی میخوره زمین صدای کاسه چینی میده و خوش تراش و زیباست .هر چند که تنه قطور و شاخه های سر به فلک کشیده ای نداره ولی ریشه های این درخت بسیار عمیق و محکمه. زیاد اهل جنگل و پارتیهای درختی نیست واسه همین بیشتر تنها رشد میکنه و بیشتر با پرنده های دورو برش که خستگیشونو روی شاخه هاش در میکنند خوشه. سایه کمی داره و این درخت برای یک نفر کافیه و هر مسافر خسته ای میتونه لحظاتی زیر سایه اون استراحت کنه .فقط یه اخلاقه بدی که داره شبها که همه درختها خوابند به جای دی اکسید اکسیژن تراوش میکنه و با درختهای دیگه لجبازی میکنه.
خانه دوست کجاست...
پاسخ
اگر بید بید بیده بید که با چنار در نبیده بید!
با آرزوی موفقیت برای شما
پاسخ
آرش به نکته مهمی اشاره کرده‌ای. این تصور که با مهاجرت می‌توانید گذشته خود را کاملاً از بین ببرید و زندگی کاملاً نویی بسازید، در بین خیلی از مهاجران هم‌وطن وجود دارد. این در حالی است شما هرگز گذشته خود و خاطرات را نمی‌توانید کاملاً از میان ببرید (حتی اگر فراموش‌شان کنید باز هم وجود دارند) و نمی‌توانید گذشته‌ای جدید برای خودتان بسازید.

اما در عین حال، هر فردی برای میان‌کنش درست با افرادی که شرایط فکری یا فرهنگی متفاوتی دارند، باید آماده باشد. لازم هم نیست تا آمریکا بروی! در ایران هم، در رابطه با افرادی که اقلیت مذهبی هستند (مثل مسیحی‌ها) یا افرادی که شرایط فرهنگی خاص و متفاوت با عموم مردم دارند (مثل راننده‌های کامیون‌های سنگین) باید یاد بگیریم که زبان آن‌ها چیست، دیدگاه‌های آن‌ها چیست، علایق آن‌ها و چیزهایی که دوست ندارند (یا برایشان اهمیت ندارد) کدام است و غیره. در غیر این صورت، کمترین مشکل ناتوانی در برقراری ارتباط و تعامل صحیح خواهد بود، اگر چه گاهی مشکل از این هم فراتر می‌رود و باعث رنجش طرفین می‌شود!
پاسخ
با سلام به آرش عزیز برای نوشته های خوبش
با عرض معذرت فکر میکنم این یکی رو کمی باهات مخالفم! چرا؟ چون ما نمیتوانیم این همه اختراع و ابتکار و آثار برجسته هنری و فکری و... بطور خلاصه تمام جنبه های اندیشه بشری رو که در امریکا به وقوع پیوستن با نظریه شما توضیح بدیم. درسته که امریکا سرزمین مهاجراس ولی به هر حال این همه بدون وجود ملتی هوشمند و سختکوش نمیتونسته بوجود بیاد.باهات موافقم که درصد بالایی از مردم به سبک به اصطلاح امریکایی زندگی میکنن ولی در همه جا نخبگان در اقلیتند و دقیقا بر خلاف روال رایج جامعه اونها خیلی باهوش و سختکوشن و همونهان که پیشرفت جامعه رو باعث میشن و حافظ رویای امریکایین.
هر چند در اون جامعه نیستم ولی فهم من از جوامع بشری این تصویرو نزدیکتر به حقیقت برام جلوه میده. حداقل این نظریه رفتارهای بیشتری رو توضیح میده.
اینطور نیست؟
وقتی تنهای تنها شدی بدان هنوز خدا هست.
پاسخ
تشکر کنندگان: rs232 ، ChairMan ، honareirani ، kavoshgarnet ، maaref ، MPU ، batis2010 ، امیر مهاجر ، M0HSeN_US
سلام دوستان عزیز

از این که چند وقت ناپیدا بودم پوزش من را بپذیرید. راستش را بخواهید خودم هم از اینکه مدت زیادی در مهاجرسرا مطلب ننوشته ام احساس شرمندگی می کنم ولی از طرف دیگر هم نمی خواهم مطلبی برای شما بنویسم که تکراری و یا بیهوده باشد.

تا دو هفته دیگر به خانه جدید نقل مکان می کنم و قایق بزرگم را هم خواهم فروخت. البته اگر بتوانم آن را تعمیر کنم. فعلا استارتری که برایش خریده بودم دوباره سوخته است و فردا باید آن را به فروشنده بازگردانم تا یک دانه دیگر برایم بفرستد. خوشبختانه در امریکا گارانتی و ضمانت محصولاتی که می خرید پوشالی نیست و شما اگر از آن راضی نباشید و یا خراب شود می توانید آن را به فروشنده پس بدهید و یا آن را تعویض کنید.

امروز در خانه یکی از همکارانم مهمانی بود که من هم در آنجا دعوت شده بودم. در آنجا با یک پسر نیمه ایرانی اشنا شدم که حدود 35 سالش بود و مادر و خانمش هم امریکایی بودند. پدرش زمانی که بچه بود از مادرش چدا شده و به ایران برگشته بود و او فقط خاطرات خیلی کمی را از او به یاد داشت. زبان فارسی را از عمه خودش که در امریکا بود یاد گرفته بود ولی خیلی به سختی می توانست صحبت کند. نکته جالبی که توجه من را به خودش جلب کرد این بود که او خودش را کاملا ایرانی می دانست و قصد داشت که دختر هفت ساله خودش را به کلاس زبان فارسی بفرستد تا حرف زدن و خواندن و نوشتن فارسی را بیاموزد. خود او قبلا به مدرسه فارسی رفته بود و سواد را در حد کلاس اول دبستان یاد گرفته بود.

ایران برای او یک سرزمین رویایی بود دقیقا همان گونه که زندگی در امریکا برای برخی از ما یک رویای دست نیافتنی بود. در بانک کار می کرد و از کارش اصلا راضی نبود و می گفت که اگر اخراج شوم می خواهم با زن و فرزندم به ایران بروم. من سعی کردم در آن مدت کوتاه او را از توهم بیرون بیاورم و به او بفهمانم که مشکلات ایران برای آنها بسیار زیاد است و بعید می دانم که بتوانند بیش از دو ماه دوام بیاورند. جالب تر اینجا بود که خانم امریکایی وی هم می گفت که حاضر است زندگی در ایران را تجربه کند. او قبل از اینکه ازدواج کند برای خدمات داوطلبانه به کشورهای افریقایی سفر می کرد و در روستاها و مکان های دور افتاده میان جنگل زندگی می کرد.

وقتی از کیوان سوال کردم که برای چه فکر می کند که ایران برای او بهتر است گفت به خاطر اینکه من یک امریکایی نیستم و با آنها فرق دارم. وقتی یک ایرانی را می بینم احساس می کنم که با یک هموطن خودم برخورد کرده ام و می توانیم همدیگر را بهتر بفهمیم برای همین روحیه ام شاد می شود. او نتیجه می گرفت که اگر در جایی باشد که همه ایرانی باشند احساس در خانه بودن به او دست خواهد داد.

این که او به ایران برود یا نه و این که آیا اصلا او می تواند در آنجا زندگی کند موضوع مورد نظر من نیست. آن چیزی که من را به فکر فرو می برد این است که ما همواره و در هر شرایطی که باشیم رویاهایی را برای خودمان متصور می شویم و با امید به دست یافتن به آنها زندگی می کنیم. وقتی که من هنوز قایق نخریده بودم رویای بسیار شیرینی از بودن در آب و شناور بودن در دریای بی کران داشتم. در رویاهای خودم می دیدم که با قایقم در وسط اقیانوس ویراژ می دهم و گهگاهی هم در جایی توقف می کنم و در زیر نور ملایم آفتاب و نسیم خنک دریا ماهیگیری می کنم. ولی وقتی که قایق خریدم و موتورش را تعمیر کردم و به دریا زدم تازه متوجه واقعیت دریا شدم. آن موجهای نقلی خوشگلی که از ساحل پیدا است و چشمان انسان را نوازش می دهد تبدیل به موج های سهمگینی می شود که حتی توان ایستادن نداری و باید دو دستی صندلی خود را بچسبی که به درون آب پرتاب نشوی. وقتی که در وسط دریا موتور قایق خراب می شود و گیر می کنی دلهره و ترس از مرگ وجودت را فرا می گیرد و بادهای کوبنده دریا نفس کشیدن را برای شما سنگین می کند.

با این حال من آب و دریا را دوست دارم و دوباره به آنجا خواهم رفت ولی دیگر تصوراتم از دریا رویایی نیست و خودم را برای مواجهه با انواع مشکلات پیش بینی نشده آماده می کنم. یادتان است که می خواستم هلیکوپتر بخرم؟! هنوز هم تصوراتم از داشتن آن رویایی است و خودم را در بالای مزارع و کشتزارهای زیبا می بینم و از آن بالا برای مردم دست تکان می دهم. ولی قطعا مشکلاتی که در آن بالا رخ خواهد داد و یا سقوط احتمالی بر اثر کثیفی کاربراتور و خاموش شدن موتور جزو سکانس های رویای من نیست.

من به این نتیجه رسیده ام که رویای انسان ها بسیار شیرین و دوست داشتنی و مفید است. چون امید به زندگی می دهد و شما را در گذران مشکلات روزانه خود یاری می دهد. رویای این روزهای من این است که با در دست داشتن پاسپورت امریکایی به ایران برگردم و آنجا با یک دختر خوب ازدواج کنم و تشکیل خانواده بدهم و با خوبی و خوشی زندگی کنم. گرچه می دانم که این رویا ابلهانه و غیر واقعی است ولی بهرحال به من اجازه می دهد که مشکلات تنهایی خودم را آسان تر پشت سر بگذارم و اگر هم برای من ناملایمتی پیش آمد بتوانم بگویم که من فقط تا گرفتن پاسپورت خود در امریکا هستم پس گور پدرشان! ولی رویای بازگشت به ایران نیز همچون رویای آمدن به امریکا واقعی نیست و فقط یک رویای شیرین است.

نکته در اینجا است که رویاهای ما نیز همچون سایه با ما حرکت می کنند و زمانی که شما در محل رویای سابق خود ایستاده باشید دیگر رویای شما در آن نقطه وجود ندارد و به جای دیگری رفته است. وقتی که من دانشجو بودم رویای من فقط داشتن یک ماشین بود و فکر می کردم که اگر یک ماشین داشته باشم به آرزوی خودم رسیده ام. ولی وقتی ماشین خریدم با اینکه بسیار لذت می بردم ولی قطعا رویای من در زمانی که ماشینم را هول می دادم تا روشن شود دیگر داشتن یک ماشین نبود.

وقتی به امریکا آمدم به بسیاری از آرزوهای خودم رسیدم و توانستم یک زندگی خوبی را برای خودم فراهم کنم. بیشتر از آن چیزی که انتظارش را داشتم نصیبم شد و در این مدت کوتاه طعم آرامش و آسودگی خیال را چشیدم. ولی هرگز نتوانستم رویای خودم را در همین نقطه نگه دارم زیرا رویا هرگز در واقعیت نمی گنجد. وقتی با همکاران امریکایی خود به بیرون می روم و خودم را در میان آنها تنها احساس می کنم دیگر نمی توانم رویاهای سابق خودم را در مورد امریکا به یاد بیاورم و از آنها لذت ببرم. از آنجایی که فعلا لوازم سفر به ماه و مریخ هم مهیا نیست, رویای من دوباره برگشته است به میان همان جایی که من از آنجا گریخته ام. راستی چه لذتی دارد تا پاسی از شب در آشپزخانه نشستن و با افراد فامیل تخمه و چای خوردن و غیبت کردن و در مورد رفتن به امریکا صحبت کردن!

جالب اینجا است که در رویاهایی که من در مورد امریکا داشتم همه عزیزانم هم همراهم بودند و مثلا می دیدم که شب ها دور هم در خانه ای در تگزاس جمع می شدیم و من از هنرها و شیرین کاریهای خودم با آنها صحبت می کردم. حالا که آنها در امریکا نیستند رویای من با من قهر کرده است و به سمت آنها باز گشته است. در ضمن در رویاهای من دختر خانمهای امریکایی برای من غش و ضعف می کردند و همیشه من می بایست به آنها التماس کنم که شما را به خدا فقط یک شب به من استراحت دهید تا کمی بیاسایم! جالب اینجا است که یکی از رویاهای شیرین من این بود که مثلا پخش کننده پیتزا باشم و به خانه های مردم در امریکا پیتزا ببرم! ولی باید اعتراف کنم که رویای آن شغلم بسیار شیرین تر از واقعیت شغل فعلی من بود با اینکه شغل من بسیار راحت و آسوده و در خور است.

شالوده کلام من این است که رویا همیشه شیرین است. حال چه رویای امریکا باشد و چه رویای ایران و چه رویای هوا و دریا. بنابراین من هیچگاه در رویای کسی قطران نمی چکانم تا آن را به کام دیگران تلخ نکنم. ولی خوب است که در کنار لذت بردن از رویاهای خود آگاه باشیم که همیشه رویا بسیار شیرین تر از واقعیت است و در نتیجه رویای زندگی در امریکا به مراتب شیرین تر از زندگی در امریکا است. اگر هم از این مطلب من نتیجه گرفته اید که خوشی با زیر دل بنده برخورد مختصری نموده است کاملا حق با شما است!

خوب دیگر آنقدر یاوه نوشتم که شما دیگر دلتان برای من تنگ نشود و نخواهید که من را این دور و اطراف ببینید.
با آرزوی موفقیت برای شما
پاسخ
تشکر کنندگان: ساشا ، ADONIS ، laili ، looloo ، m.memari ، MORFIN ، amirhomayoun ، afsan2010 ، parissa_wall2 ، N0!$!eRv@mp!eR ، rasarasa ، usa.lover ، RosyluvsUSA ، یه مهاجر ، kianoush ، indmehdi ، agadondol ، bahram_fadakar ، kasra ، اليزا ، nnazi_2005 ، ShabPareyeMohajer ، Ali Sepehr ، admin ، Monica ، seravin ، sanaz2010 ، elli ، behzad756 ، OverLord ، honareirani ، maryamjay ، Ziba ، samin ، farzad24 ، lexington ، WIKIMAN ، Hamid55 ، R.F ، mahdis ، hoda_ch ، tehranipoor ، سارا کوچولو ، Iman-gta ، saeed42 ، zara man ، frozen mind ، moraddad ، mml ، Pedram.mt ، saied-k ، majid89 ، sinswimer ، maaref ، miha ، najibi ، perna ، Yashar1989 ، nimar123 ، SallyD ، Mehdiest ، nilaaa ، amiry ، faranak.n ، delir ، arashmojtaba ، dear selected ، mohammadm64 ، MPU ، majidusa01 ، gol1 ، GreenRoad ، batis2010 ، Amir.Mansoury ، ساری ، Hediyeh ، schaghayegh ، teoden ، shaahinh66 ، Omidooo ، mrr777 ، امیر مهاجر ، mohajer13 ، rira1982 ، mahdi/sh ، m@ry@m75 ، ehsan1095 ، byousefi_p ، naeiji1974 ، myfriendsmy2010 ، Danoosh ، hana_fd ، zohreh36 ، mdtrmd ، 3pideh ، behzadkhatari ، niki shams ، Saeedv13 ، sam_sabz ، ابی هانی ، HAZARA ، nooshshahnar ، leilaja ، NedaE ، MasMM ، roeentan ، iman63ir ، maryamkambiz ، saeed_gh ، yousef 62 ، Ali.2013 ، AsemanAbee ، Asy ، enchantress_boy ، siakhatar666 ، pooryaaa ، پادتنش ، Rock ، Setare99 ، mrbonbon ، shadi79 ، hushmandco ، arahata ، mehrdad pharm ، Hedieh20 ، ghafari88 ، shovaleye ، storagemeter ، New York ، hadi-sh ، آلیس-1980 ، ALNB ، mhz_ir ، galiver ، Aghaman ، armin021 ، Memolk ، hb2489 ، shanks ، MJAVADIAN ، مریم فتوحی ، shooli ، alitahus ، justusa ، feidom30 ، aidaz ، barfi1 ، Abdorrezaa ، amin_j ، vahidbaq ، arman2015 ، ziba62ka ، sheinos ، AliReza.Sh ، ben123 ، abonayer ، lordsaroman ، pasha_iv ، mrlzdh ، Behnamount ، tamana2016 ، sadegh_fojica ، alirezanz ، amirsalehish ، نسل سوخته ، golia ، Harry Mana ، copol ، ELNAZ21 ، nightowl ، aram_hpanahi ، hsh85 ، leader-m ، ZHERZHIC ، M0HSeN_US ، American Darlin ، omid66 ، Mani-usa
(2010-06-01 ساعت 09:43)rs232 نوشته:  وقتی به امریکا آمدم به بسیاری از آرزوهای خودم رسیدم و توانستم یک زندگی خوبی را برای خودم فراهم کنم. بیشتر از آن چیزی که انتظارش را داشتم نصیبم شد و در این مدت کوتاه طعم آرامش و آسودگی خیال را چشیدم. ولی هرگز نتوانستم رویای خودم را در همین نقطه نگه دارم زیرا رویا هرگز در واقعیت نمی گنجد. وقتی با همکاران امریکایی خود به بیرون می روم و خودم را در میان آنها تنها احساس می کنم دیگر نمی توانم رویاهای سابق خودم را در مورد امریکا به یاد بیاورم و از آنها لذت ببرم.

بنظرم رسیدن به این حس و حال بعد از یه تحول اساسی مثل مهاجرت برای اغلب مدم پیش میاد طبیعیه.در این مرحله نمیشه گفت طرف زیر دلش رو زده.این فقط حس سیری ناپذیر زیاده خواهی و فراموشکاری انسانهاست.

همونجور که اشاره کردی بعد از مهاجرت به بسیاری از آرزوهای خودت رسیدی حتی خیلی بیشتر از حد انتظارت،این باعث تحریک شدن هر چه بیشتر همون حس خواستن بیشتر میشه وقتی در جائی راحت تر و مطلوب تر از موقعیت قبلی ات به خواسته هات میرسی توقع ات ازش بیشتر و بیشتر میشه و همزمان در حالا فراموش کردن موقعیت قبلی هم هستی بنابراین بدلایل مختلف این حس به سراغت میاد مثلا ممکنه در زمانیکه آرزوی جدیدی رو تصویر کردی و عزمت رو جزم کردی که بهش برسی و بهش نمی رسی ،با خودت میگی ای بابا اینجا هم که فرقی نداره و مردم به خواسته هاشون نمیرسن و همیشه در حسرتن و فراموش میکنی در همین جا به خیلی از آرزوهات که قبل از مهاجرت رسیدن بهش محال بوده رسیدی

مطلب و تحلیل خوبی بود آرش جان
پاسخ
(2010-06-01 ساعت 10:07)ADONIS نوشته:  اما من رویا رو خیلی دوست دارم...

ميشه بگين منظور شما کدوم رؤيا بود!!! Wink Big Grin


بالاخره آرش اومد. آرش جون اخراج شدي،که مي‌خواي نقل مکان کني؟ Big Grin
در مورد مطلبي که اشاره کردي ممنون.
هرچند فکر مي‌کنم ديگه همه دوستاني که قصد مهاجرت رو دارند، کمتر رؤياپردازي مي‌کنند و بيشتر واقع‌گرا هستند. چون اگه اينطور بود، به اميد يه روز آفتابي که هوا هم صافه و کلاً خيلي خوبه و معلوم نيس کي مياد، مي‌نشستند به رؤيا‌پردازي و اينقدر زحمت مهاجرت رو به خودشون نمي‌دادند. Smile
برنده گرین کارت لاتاری 2010.
ساکن لوس آنجلس، کالیفرنیا.
پاسخ
تشکر کنندگان: looloo ، RosyluvsUSA ، rs232 ، Monica ، seravin ، m.memari ، OverLord ، lexington ، mahdis ، maaref ، batis2010 ، امیر مهاجر
بابا چه عجب!!! من یواش یواش داشتم نگرانت میشدم! Tongue

من همیشه عاشق دستخط هات هستم... هر چی بنویسی با هر مضمونی باشه به دل من میشینه... این یکی هم که از نظر من شاهکار بود! باهات کاملا موافقم...
یه قرار بذاریم بیایم کمکت اسباب کشی! Big Grin راستی، این رویای هلی کوپتری که انداختی تو مغز آیدین، هنوز به شدت فعاله! با این مهمونمون کلی درباره اش داشت حرف میزد! خدا به داد من برسه!

رویای من در حال حاضر اینه که این کارت شبکه وایرلس محترم روی لینوکسم نصب بشه من انقدر علاف نشم! Tongue
.
[font=Times New Roman]V[/font] رفتن همیشه رسیدن نیست ... ولی برای رسیدن، باید رفت ...
.
پاسخ
تشکر کنندگان: RosyluvsUSA ، rs232 ، laili ، indmehdi ، nnazi_2005 ، OverLord ، hvm ، farzad24 ، lexington ، Hamid55 ، R.F ، hoda_ch ، mml ، maaref ، batis2010 ، امیر مهاجر ، HAZARA ، roeentan ، alirezanz
مثل اینکه این رویای هلیکوپتر کلا اپیدمی شده ...لطفا قبل از خریدن هلیکوپتر بیمه ی عمر فراموش نشه....Smile
جهت تبلیغات در سایت با رایانامه ads@mohajersara.com تماس بگیرید.
پاسخ
تشکر کنندگان: indmehdi ، rs232 ، OverLord ، R.F ، hvm ، farzad24 ، lexington ، kasra ، hoda_ch ، perna ، batis2010 ، امیر مهاجر ، vahidbaq ، alirezanz
امروز صبح وقتی ماشینم را در پارکینگ شرکت پارک کردم و داشتم به سمت ساختمان اداری قدم می زدم یک جیب جنگی دیدم که خاطرات زیادی را برای من زنده کرد. آن جیپ بسیار شبیه اولین ماشینی بود که من پس از اتمام دانشگاه و در اواسط خدمت سربازی خریده بودم. با اینکه آن ماشین هیچ زمانی بدون مشکل نبود ولی من به آن عشق می ورزیدم و همیشه با آن به سفرهای دور می رفتم. شاید در هر جاده ای حداقل یک بار مجبور شده ام شب را در ماشینم بخوابم تا با روشن شدن هوا در صبح زود بتوانم به اولین آبادی بروم و قطعه خراب شده را بخرم و ماشینم را دوباره راه بیاندازم. با اینکه آن ماشین پر از تیرآهن و بسیار سنگین بود ولی من عادت کرده بودم که همیشه آن را هل دهم تا روشن شود. معمولا ماشینم را در جایی پارک می کردم که مانند هواپیما باند پرواز داشته باشد و بتوانم آن را به راحتی در سراشیبی قرار دهم تا روشن شود. بعضی وقت ها هم تا پایان سراشیبی روشن نمی شد و دیگر مکافات بود. یک بار در منزل یکی از آشنایانمان در خیابان جردن بودم و صبح زود که قصد رفتن به محل کارم را در میدان هفت تیر داشتم ماشینم را در سراشیبی خیابان جردن قرار دادم ولی ماشین روشن نشد و من همانطور با ماشین خاموش در اتوبان مدرس افتادم و تا هفت تیر رفتم! بعد هم با اصغر آقا مکانیک تماس گرفتم و او آمد و ماشینم را تعمیر کرد.


البته آن زمان خیابان ها مثل الآن شلوغ نبود و هنوز در صبح های زود ترافیک تهران روان بود. من همیشه برای تعمیر ماشینم از لباس سربازی که توی ماشینم بود استفاده می کردم و برای همین لباس سربازی من همیشه روغنی بود و همه فکر می کردند که من در بخش مکانیکی پادگان مشغول به کار هستم. صبح های زود به پادگان می رفتم و بعد از ظهر ها هم می رفتم سر کار و شب هم می رفتم خانه. من همیشه تنها زندگی می کردم و در زمانهایی که دوست دخترم پیش من نبود معمولا دوستانم به پیش من می آمدند. یکی از دوستانم بهرام بود که در ماجرای جن گیری او را به شما معرفی کردم. او چون کار خاصی نداشت صبح ها از خانه و از پیش زنش به سمت خانه من بیرون می آمد. سپس صبحانه درست می کرد و ظرف ها را می شست و در حالیکه یک سیگار روشن می کرد و لم می داد می گفت آرش پاشو صبحانه بخور. پاشو. یه وقت زن نگیری ها بیچاره می شی! پاشو صبحانه بخور! من هم در حالیکه در رختخواب جابجا می شدم یک چشمم را باز می کردم و در حالیکه از دود سیگار خفه می شدم می گفتم باز تو صبح زود اون زهر ماری را روشن کردی؟ خفه شدم بابا!


بعضی وقت ها هم من شب ها می رفتم خانه آنها و چون آنها ماشین نداشتند با ماشین غراضه من می رفتیم گردش و یا اینکه می رفتیم شهریار در خانه پدری خانمش. ماشین من معروف بود و هر جایی که پارک می کردم تا یک سال جای روغنی که از زیرش می ریخت باقی می ماند. در واقع هر زمانی که بنزین می ریختم می بایست یک یا دو لیتر روغن هم اضافه می کردم و برای همین هیچوقت ماشینم را به تعویض روغنی نمی بردم! بنزین هم زیاد می خورد و فکر می کنم لااقل در هر صد کیلومتر چهل لیتر بنزین می خورد. یک بار یکی از سرگردهای پادگان ماشین من را قرض گرفت که با زن و بچه هایش به رودهن برود و وقتی آمد گفت که این چه ماشینیه؟ هر جایی که پمپ بنزین بود من بنزین زدم و تازه یک بار هم وسط جاده بنزین تمام کردیم! اگر با آژانس رفته بودم نصف پول بنزینی که من توی ماشینت ریختم هم خرج نمی شد! تازه روغن هم یادش رفته بود بریزد و وقتی برگشت تقریبا خالی از روغن بود. ولی باز هم شانس آورده بود که وسط جاده ماشین خراب نشده بود و بالاخره آنها را به مقصد رسانده بود. روزهای آخر که همه می بایست با ماسک توی ماشین می نشستند چون دود وارد اطاقک می شد. هر کسی که در ماشین من می نشست اشگ از چشمانش جاری می شد و به سرفه می افتاد. ولی من عادت کرده بودم و می گفتم بابا چیزی نیست که یک ذره بوی دود می آید تو. بعد مسافران در حالی که به دود درون ماشین اشاره می کردند می گفتند که تو به این میگی بوی دود؟ اگزوز ماشینت از زیر پای من آمده بیرون و وقتی گاز میدی دود می زند بالا!


یک بار که از پادگان آمده بودم بیرون طبق معمول ماشینم را در سرازیری روشن کردم ولی آنقدر تنگم گرفته بود که می بایست حتما به دستشویی می رفتم. برای همین ماشینم را دنده عقب به انتهای همان خیابان سراشیبی راندم تا بتوانم در پارک کوچکی که در آنجا بود به دستشویی بروم. سپس از ماشین پیاده شدم و درهای آن را قفل کردم و به سمت دستشویی دویدم. وقتی برگشتم دیدم که ماشینم آنجا نیست و پیش خودم گفتم کدام ابلهی ماشین من را دزدیده است و هر جایی که برود حتما چند کیلومتر آنطرف تر متوقف می شود. بعد کمی دقت کردم و دیدم که ماشینم در انتهای سراشیبی و وسط خیابان است. وقتی رسیدم آنجا مردم گفتند این ماشین مال شما است؟ با ترس و لرز گفتم بله ولی من ماشینم را آن بالا پارک کرده بودم نه اینجا. آنها گفتند که ماشینت راه افتاده بود و حدود ده نفر جمع شدیم و پشتش را گرفتیم تا بالاخره ایستاد. درش هم قفل بود و نمیتونستیم بریم توش که ترمز بگیریم. چون در آنجایی که ماشین ایستاده بود دیگر سراشیبی تمام شده بود و من نمی توانستم ماشین را روشن کنم, به آنها گفتم قربان دستتان حالا که زور زدید و ماشین را نگه داشتید یک زوری هم بزنید و ماشین را هل دهید که روشن شود!


یک بار دیگر هم نصف شب تسمه ماشینم پاره شد و من در عوارضی اتوبان کرج به سمت تهران می آمدم. پیش خودم گفتم الآن اگر توقف کنم دیگر راه افتادنم مکافات است برای همین به سراشیبی شدید یادگار امام وارد شدم و ماشینم را پارک کردم که پس از تعمیر راحت راه بیفتم. پس از اینکه تسمه پروانه را عوض کردم یک تخته زیر چرخ گذاشتم و دنده را خلاص کردم تا بتوانم ماشین را روشن کنم. خودم هم بر روی گارد جلوی ماشین بودم و بر روی موتور خم شده بودم که یکهو احساس کردم دارم تکان می خورم. وقتی سرم را بلند کردم دیدم که ماشین راه افتاده است. من خودم را به پایین انداختم و زمین خوردم ولی دوباره بلند شدم و دنبال ماشین دویدم. سراشیبی آنجا آنقدر زیاد بود که ماشین در مدت چند ثانیه شتاب گرفته بود و من هم با آخرین سرعت می دویدم که خودم را به آن برسانم. بالاخره دستگیره در را گرفتم و سوار رکاب بغل در شدم. ولی چون در رکاب ایستاده بودم نمی توانستم در را باز کنم و برای همین مجبور شدم با سر از پنجره خودم را به داخل ماشین پرتاب کنم و بعد با یک عملیات آکروباتیک پایم را به ترمز رساندم. شانس من این بود که در آن ساعت نصف شب هیچ ماشینی از آن اتوبان رد نمی شد اگرنه بسیار خطرناک بود.


یکی دیگر از دوستانم مهدی بود که او هم همیشه به خانه من می آمد و صدای خوبی هم داشت. من سه تار می زدم و او هم آواز می خواند. مهدی هیچ وقت نمازش ترک نشده بود ولی جالب اینجا بود که هیچ زمانی در مورد آن با کسی صحبت نمیکرد و در هر شرایطی کار خودش را می کرد. حتی اگر مسخره اش می کردند و یا او را می خنداندند در وسط نمازش می خندید ولی به کار خودش ادامه می داد. در ماه رمضان هم با اینکه روزه بود ولی برای من غذا درست می کرد و چایی دم می کرد و می گفت وقتی که من روزه هستم و میبینم دیگران غذا می خورند خیلی حال می کنم. << ...... >>. بعدها هم ماشین جیپم را تمام قسط به مهدی فروختم و آن بیچاره از آن پس همیشه لباسش روغنی بود!

ببینید بعضی وقت ها دیدن یک ماشین آدم را به چه جاهایی می برد. تمام این خاطرات با ماشین جیب غراضه من در ارتباط بود و من با دیدن آن جیپ در پارکینگ شرکتمان چند لحظه دور آن گشتم و سپس حس عجیبی در درونم شکل گرفت. یک لحظه به خودم گفتم راستی من اینجا چکار می کنم؟!
با آرزوی موفقیت برای شما
پاسخ




کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان