اون کچله چقدرباحاله-بهش بگو باشه
case:19###
کانال تلگرام مهاجرسرا |
---|
دیدگاه های آرش در مورد آمریکا
|
اون کچله چقدرباحاله-بهش بگو باشه
case:19###
سلام دوستان عزیز
این روزها برنامه های کاری ما خیلی فشرده است و از اینکه فرصت نکردم مطلب جدیدی برایتان بنویسم احساس شرمندگی می کنم. خبر جدید این است که من بجای هلیکوپتر یک موتور وسپا خریدم. حالا روزها می توانم با موتور گازی به سر کار بروم و کلی در مصرف بنزین صرفه جویی کنم. در ضمن تفریح خوبی هم هست و به کله ام هم کمی باد می خورد. یک کلاه ایمنی هم سرم می گذارم و دقیقا مثل کارگرهای فرش فروشی در بازار تهران شده ام که با وسپای خود به این طرف و آن طرف می روند. رنگ وسپایی که گرفتم شامپاینی است و نمی دانم که معادل فارسی آن چه می شود. در کالیفرنیا یک قوانین خاصی وجود دارد که به هر موتوری اجازه تردد نمی دهند و باید حتما اجازه خاص کالیفرنیا را داشته باشد بنابراین انتخاب شما برای خریدن موتور گازی بسیار محدودتر از بقیه ایالت های امریکا است. با این وضعیت جدیدی که در کار برایم پیش آمده است باید سعی کنم که در آخر هفته ها زمانی را برای نوشتن بگذارم و سعی کنم مطالب و اطلاعات مفیدی را در زمینه زندگی کردن در امریکا برایتان بنویسم. راستش ممکن است که آدم بعد از یک مدت به تمام چیزهایی که در امریکا اختیارش است عادت کند ولی من سعی می کنم همیشه گذشته خودم را بخاطر بیاورم و از راحتی خودم خوشحال باشم. من همیشه در ایران می خواستم که موسیقی یاد بگیرم چون احساس می کردم که استعداد آن را دارم ولی هیچوقت در تمام عمرم فرصت و امکان رفتن به یک کلاس موسیقی را نداشتم. الآن گرچه در این سن و سال خودم را به در و دیوار می زنم تا چیزی یاد بگیرم ولی لااقل خوشحال هستم که شرایطی برایم پیش آمد که بتوانم به این خواسته خود برسم. الآن اصلا حوصله رانندگی و رفتن به جنگل و دریاچه بسیار زیبایی را که شاید بیست کیلومتر هم با ما فاصله ندارد را ندارم ولی یادم نمی رود که من همیشه آرزویم این بود که یک بار به شمال بروم و ماشینم در بین راه خراب نشود! در واقع من همیشه تر و تمیز از مقصد راه می افتادم و روغنی به شمال می رسیدم. بالاخره یک جای کار ایراد پیدا می کرد و من همیشه می گفتم که مشکل ماشین من این است که حتما باید دست من را روغنی کند و بعد از آن راه خواهد رفت. یک بار وقتی که هنوز با همسر سابقم نامزد بودیم خانواده او را به شمال بردم و بیچاره پدر 65 ساله اش آنقدر ماشین من را در نزدیکی رامسر هول داد که بعد از آن می توانست در مسابقات قویترین مردان ایران شرکت کند. همیشه هم ماشین من فقط یک ایراد جزئی داشت ولی این ایرادهای جزئی در مجموع یک ایراد کلی بوجود می آورد و آن ایراد هم غراضه بودن ماشینم بود. برای همین هم بود که من مشتری دائم اصغر آقا مکانیک بودم. یکی دیگر از حسرت های من در ایران این بود که حقوقم را سر وقت دریافت کنم. من هیچوقت در ایران نمی توانستم بر روی درآمدم حساب کنم چون هیچوقت حقوقم را سر موقع نمی گرفتم. سال های آخر هم که هر شش ماه یک بار حقوقمان را می دادند و خیلی هم برایم عادی شده بود. البته من هیچ تصور دیگری هم از جریان حقوق بگیری نداشتم و وقتی که اولین حقوقم را در امریکا سر موقع دریافت کردم هیجان زده و حتی خجالت زده شدم و می خواستم به یارو بگویم که حالا چه عجله است؟ بعدا با هم حساب می کنیم!!! در امریکا هر دو هفته یکبار به من حقوق می دادند و این از آرزوهایم هم بالاتر بود چون دقیقا می توانستم روی آن حساب کنم. خوب من لااقل 15 سال در ایران کار رسمی داشته ام و حتی یک بار هم محض نمونه حقوقم را به موقع دریافت نکردم. خوب شاید اگر شما در ایران از وضع مالی خوبی برخوردار باشید زیاد متوجه حرفهای من نشوید ولی یک نفر مثل من در ایران دستش به هیچ کجا بند نبود. نمیخواهم برایتان فیلم هندی تعریف کنم ولی تامین هزینه دانشگاه در آن سالهای ارزانی نخستین هم برای من با اما و اگرهای فراوانی همراه بود و در هاله ای از ابهام به سر می برد! البته ناگفته نماند که تامین هزینه دانشگاه در امریکا هم کار حضرت فیل است ولی لااقل کسانی که امریکایی هستند و یا مقیم امریکاهستند می توانند وام تحصیلی بگیرند و کسی بخاطر بی پولی از تحصیل باز نمی ماند. خیلی ها می گویند که بانک ها در امریکا استثمار می کنند و فلان می کنند و استکبار می کنند و شیره می مکند و از این حرفها. ولی معیار من فقط یک چیز است و آنهم این است که یک نفر در ایران با توان مالی پایین نمی تواند به دانشگاه برود در حالی که یک نفر در امریکا با توان مالی پایین می تواند با کمک بانک به دانشگاه برود. حالا اگر آن فرد بعد از پایان تحصیلات و پیدا کردن کار نتوانست و یا نخواست بدهی بانک را پس بدهد مسئله دیگری است. من در ایران احساس می کردم که یک تراکتور هستم که باید کار کنم و پول در بیاورم تا خرج خوراک و سرپناهم تامین شود. خوشبختانه هیچوقت نتوانستم خودم را قانع به خلق موجود جدیدی کنم اگرنه بعد از مدت کوتاهی تبدیل به کارخانه جوجه کشی هم می شدم. در آنصورت کارم می شد بچه پس انداختن و توی سر خودم زدن که حالا با این همه بچه چه خاکی توی سرم بریزم. من که عاشق کتاب خواندن بودم حتی فرصت نمی کردم شبها قبل از خواب یک خط کتاب بخوانم و مثل خرس تیر خورده ولو می شدم و از خستگی غش می کردم. داشتم تبدیل به آدم حال بهم زنی می شدم که فقط می دود تا شکمش را سیر کند. در محیط کار واقعا آدم غیر قابل تحملی شده بودم. اگر یکی از بچه های قسمت ما کارش را انجام نمی داد و یا اشتباهی می کرد داد می کشیدم و کنترل اعصابم را نداشتم. البته از نظر مالی همیشه هوای همه بچه ها را داشتم و آنها را به خودم مقدم می دانستم ولی نمی توانستم محیط آرامی را برای آنها فراهم کنم که بدون ترس و اضطراب کار کنند. این اضطراب و استرس از بالا به من منتقل می شد و من هم آن را به دیگران منتقل می کردم. من فکر می کردم یک مدیر خوب یعنی یک آدم اخمو و بداخلاق که مثل سگ پاچه می گیرد و اجازه نفس کشیدن را به کسی نمی دهد. وقتی به امریکا آمدم همه چیز به نظرم عجیب و غریب می آمد. مدیرم به من می گفت که حتما باید یک ساعت برای نهار بیرون بروم و حتما باید آخر هفته ها تفریح داشته باشم. دوشنبه ها به جای اینکه با اخم و تشر بگوید که پس این کار بی صاحب شده چی شد, می گفت که در مورد کارهای جالب آخر هفته برایش توضیح دهم. خود شیرینی, پاچه خواری, خرکاری و هیچکدام از این کارها نه تنها جواب نمی داد بلکه نتیجه معکوس می گرفتم. الان سه سال است که در آرامش تمام کار می کنم. نگاه من نسبت به کار کردن تغییر کرده است و تا بحال ندیده ام که کسی در محیط کار صدایش را کمی بلند کند. گهگاهی مدیر عامل شرکت به اطاق من می آید و سوال می کند که آیا چیزی نیاز دارم یا خیر. پارسال برای اطاقم گلدان و تابلو آورد که قشنگ شود! فکرش را بکنید مدیر عامل یک شرکت بزرگ در ایران... خوب ادامه ندهم بهتر است. البته آنها هم مشکلاتی را تحمل می کنند که در امریکا وجود ندارد. در ایران همیشه مدیران و صاحبان شرکت ها پول ندارند و یا اگر هم داشته باشند قایم می کنند و وانمود می کنند که پول ندارند. ولی در امریکا همیشه همه صاحبان شرکتها پول دارند و اگر یک توجیه اقتصادی خوب وجود داشته باشد آن چیزی که فراوان است پول است. شما وفور سرمایه را حتی در بدترین اوضاع اقتصادی حس می کنید و گردش مالی را در جامعه احساس می کنید.
با آرزوی موفقیت برای شما
تشکر کنندگان: m.memari ، nicole.gemini ،
2010-03-11 ساعت 13:01
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-03-11 ساعت 13:28 توسط honareirani.)
به به ! پس آرش جان من و تو دل ها مون با هم یکی بود!
چون من هم دیروز یک موتور شبه وسپا (ویو) خریدم و هر روز با اون میخوام بیام سر کار!!!! امرز هم استارت رو زدم و شروع کردم و اولین روز با موتور به سر کار آمدم !!!!
2010-03-11 ساعت 14:08
هفت شهر عشق را عطار گشت........ماهنوز اندر خم یک کوچه ایم.
تشکر کنندگان: lexington ، rs232 ، R.F ،
از ديروز كه مطلب جديد آرش خان رو توي وبلاگش خوندم منتظر بودم كه اون رو اينجا هم ارائه كنه و لازم دانستم براي اين كار از ايشان تشكر كنم.
نميدونم هنوز هم قصد خريدن هلي كوپتر را داره يا نه اما حتي اگه من پيرمرد هم اونجا بودم از اين كار منصرف نمي شدم و اميدوارم كه آرش هم نشده باشه به دلایل شخصی از مدیریت استعفا داده ام لطفا سولات مربوط به مدیریت را از من نپرسید تشکر کنندگان: honareirani ، rs232 ، lexington ، R.F ، maaref ، batis2010 ، امیر مهاجر ، barfi1 ، alirezanz ، alborzarya
(2010-03-11 ساعت 09:26)rs232 نوشته: در امریکا هر دو هفته یکبار به من حقوق می دادند و این از آرزوهایم هم بالاتر بود چون دقیقا می توانستم روی آن حساب کنم. با تشکر از عمو آرش عزیز یه سوالی برایم پیش اومد و اونم اینکه چرا زمان این جمله گذشته است؟ الان خارج از آمریکا هستید؟ در ضمن اینقدر از ایران ما بدی نگید بابا، خیلی هم خوبه!!! فقط یسری مشکلات کوچیک داره که داره رفع میشه و از آمریکای پر ادعا هم داریم جلو میزنیم! آمریکا چی داره؟ 4 تا ساختمون!!! تازه همش اونجا مردم در حال قتل و آدم کشی هستن! مگه فیلمهاشون رو ندیدید که همش کُشت و کُشتاره؟ فساد هم که چه عرض کنم! اعصابمون خرد شد، اه!!! تا کی باید تو رویای آمریکا بمونیم!؟ من همینجا رسماً اعلام میکنم که اگر امسال آمریکا به هر نحوی من رو به کشورش راه نداد، مردم رو بر علیه آمریکا تحریک میکنم که حمله کنیم و بریم آمریکا! آمریکا جون بچرخ تا بچرخیم!!! دوستان توجه فرمایید که نوشته فوق یک Satire بود و قانوناً ارزشی ندارد! تشکر کنندگان: honareirani ، rs232 ،
2010-03-12 ساعت 04:48
سلام یو اس لاور جان
منظورم این بود که روزها و ماههای اول برایم خیلی جالب بود. الآن که دیگر عادی شده! از همه دوستان سپاسگزارم (2010-03-12 ساعت 01:51)usa.lover نوشته:(2010-03-11 ساعت 09:26)rs232 نوشته: در امریکا هر دو هفته یکبار به من حقوق می دادند و این از آرزوهایم هم بالاتر بود چون دقیقا می توانستم روی آن حساب کنم.
با آرزوی موفقیت برای شما
تشکر کنندگان:
(2010-03-11 ساعت 09:26)rs232 نوشته: همیشه هم ماشین من فقط یک ایراد جزئی داشت ولی این ایرادهای جزئی در مجموع یک ایراد کلی بوجود می آورد و آن ایراد هم غراضه بودن ماشینم بود. (2010-03-12 ساعت 01:51)usa.lover نوشته: اینقدر از ایران ما بدی نگید بابا، خیلی هم خوبه!!! فقط یسری مشکلات کوچیک داره که داره رفع میشه و از آمریکای پر ادعا هم داریم جلو میزنیم! این بخش از نوشته تو خوندم ناخودآگاه یاد وضعیت ماشین آرش تو ایران افتادم!!! ایران هم مثل ماشین قصه ما فقط چند تا ایراد جزئی داره که ایراد کلی رو سبب شده
2010-03-18 ساعت 22:56
البته ممکن است که این نوشته مهاجرتی نباشد ولی بد نیست بدانید که یک مهاجر در کنار کارهایی که می کند چه احساساتی را نیز در درون خود تجربه می کند. این روزها عید است و وقتی که شما به امریکا مهاجرت می کنید دیگر نشانی از رنگ و بوی عید نخواهید دید. البته این رنگ و بوی عید که می گویم مربوط می شود به دوران کودکی و ذوق و شوقهای مربوط به آن اگرنه من هم به خوبی شما می دانم که گرانی و مشکلات فراوانی که در ایران وجود دارد این رنگ و بو را بسیار کمرنگ تر از گذشته کرده است. من در واقع دلم برای عیدهای زمان بچگی خودم تنگ شده است نه عیدهایی که الآن وجود دارد.
من قبل از اینکه به امریکا بیایم و قبل از اینکه ازدواج کنم هر سال عید به شمال و به خانه یکی از اقوام خود می رفتم. همسر او اهل یکی از روستاهای شمال است و هر سال عید همه ما با ماشین غراضه من به دیدن اقوام او در روستاهای اطراف می رفتیم. من عاشق خانه های روستایی و مردم روستا هستم. بعضی شبها هم یکی از اقوامش در روستا غاز و یا اردک سر می برید و همه را برای شام دعوت می کردند. یک سفره دراز پهن می شد و بیست نفر آدم دور آن می نشستند. البته مردها در یک اطاق و زنها هم در یک اطاق. ولی در روستاهای ما جدا بودن سفره غذای زن و مرد کاملا با جدایی زن و مرد در مساجد فرق می کند و ریشه مذهبی ندارد بلکه بیشتر بخاطر راحتی و نوع صحبتهایی که می کنند ترجیح می دهند که در اطاقهای جداگانه غذا بخورند. معمولا دور تا دور اطاق, پشتی های راحتی است و همه چسبیده به هم نشسته اند و با یکدیگر صحبت می کنند. مهارت روستاییان در صحبت کردن فوق العاده است و سرعت انتقال و قدرت صحبت کردن همزمان آنها بی نظیر است. در ضمن همزمان با صحبت کردن می توانند صحبتهای بقیه را هم بشنوند. بخاطر گویش محلی و سرعت بالای مکالمات من چیز زیادی متوجه نمی شدم ولی بهرحال از مصاحبت با آنها بسیار لذت می بردم. هر کسی که وارد اطاق می شد همه از جایشان بلند می شدند و با او روبوسی می کردند. برای همین ممکن بود در یک شب مجبور شویم بارها بلند شویم و روبوسی کنیم. زنها موقع چیدن شام بر روی سفره راه می رفتند و این برای من کمی عجیب بود. وقتی که خوردن شام آغاز می شد محال بود که بتوانم بشقاب غذایم را تمام کنم چون یکی از اطرافیان ناغافل ظرف برنج و یا خورش را در بشقاب من خالی می کرد و من ملتمسانه می گفتم که من دیگر نمی توانم بخورم. هیاهوی سفره شام واقعا زیبا و بیاد ماندنی بود و همه نسبت به هم مهربان بودند. بیشتر مردان کشاورز بودند و دستهای آنها زمخت و پینه بسته بود. من سعی می کردم که دستهای خودم را قایم کنم تا از لطافت و سفیدی آن خجل نشوم. بعد از شام هم لااقل پنج بار چای پخش می شد و به محض اینکه چای خود را می خوردم دوباره استکانم پر می شد. بعضی ها هم برای سیگار کشیدن به بیرون از اطاق می رفتند. بوی بهارنارنج و تاپاله گاو, ترکیبی منحصر به فرد و فراموش نشدنی می ساخت. هوای نمور و نیمه خنک شب و صدای کسی که شما را مهندس خطاب می کند و از شما در مورد زندگی در تهران می پرسد, تصویری است که از آن شبها در مغز من ثبت شده است. در بعضی از خانه ها بساط عید بر روی کرسی چیده شده بود و وقتی که شما برای عید دیدنی وارد خانه می شدید, اگر هوا هنوز سرد بود می توانستید زیر کرسی بنشینید. میوه ها و بساط پذیرایی در عین حالی که توان ضعیف مالی انها را نشان می داد بسیار موقر و زیبا جلوه می کرد. وقتی که بر روی فرش می نشستم, بوی نم را احساس می کردم و متوجه می شدم که تازه آنجا را با جاروی نم دار تمیز کرده اند که خاک بلند نشود و بر روی میوه ها ننشیند. روستاییان مثل دانش آموزانی که مشق های خودشان را نوشته اند با افتخار به بساط پذیرایی خود اشاره می کردند و از ما می خواستند که آن را مصرف کنیم تا آنها رضایت را در چهره ما ببینند و خوشحال شوند. هر روز عید به خانه چندین نفر می رفتیم و من مجبور بودم حداقل یک پرتقال در خانه هر نفر بخورم. طوری که در پایان عید دیدنی ها شکمم باد می کرد و تازه وقتی به خانه فامیلمان می رسیدیم می بایست یک دیس پر از کشکمش پلو با ماست می خوردم. شبها هم تخته نرد بازی می کردیم و پشت سر هم چای می نوشیدیم. در مجموع یک هفته ای را که پیش آنها می گذراندم خیلی به من خوش می گذشت و همه جا فقط صحبت از فوتبال و برنج و پرتقال بود. راستی عید شما مبارک.
با آرزوی موفقیت برای شما
تشکر کنندگان: farzad24 ، admin ، kavoshgarnet ، io7o ، R.F ، lexington ، sh-b ، homeless ، hvm ، soroush2031 ، merdax ،
2010-03-19 ساعت 00:47
من ام عيد هاي بچگيم
تو همدان بودم اونجا رسم كه گلاب كف دست افراد ميريزن عاشق اين بودم كه من اين كارو بكنم يه بار امتحان كردم نتيجه فاجعه شد اين قدر ريختم كه طرف با هر جاش تونست سعي كرد نزاره از دستش سر ريز كنه
case number:2010AS00021xxx
تاریخ دریافت نامه قبولی:June--2009 کنسولگری:Ankara تاریخ ارسال فرمهای سری اول: JUNE--2009 تاریخ کارنت شدن کیس:june2010 تاریخ دریافت نامه دوم: تاریخ مصاحبه:july7 تاریخ دریافت کلیرنس::23 aguest (کشت همه رو تا اومد ) خوبه آبجی؟ تشکر کنندگان: sh-b ، R.F ،
ممنون آرش جان كه ما را ياد عيدهاي قديم انداختي
من در دوران كودكي (و البته نوجواني)در تهران بودم و شيرين ترين لحظه آن دوران وقتي بود كه عيدي ميگرفتيم اولين عيدي را سر سفره هفت سين از بابا و مامان دريافت ميكرديم آن هم پس از اينكه مدت زيادي به ماهي داخل تنگ خيره ميشديم تا ببينيم هنگام تحويل سال تكان غير عادي ميخورد يا نه (كه هيچگاه نيز چنين تكاني را نديديم اما باز سال بعد همين قصه تكرار ميشد) بعد هم كه از اين خانه به آن خانه ميرفتيم و موقع خروج ميزبان عيدي ما را ميداد كه معمولا يك يا چند اسكناس 2 توماني بود معمولا تنها وقتي كه در طي سال جيبهاي كودكانه ما پر از اسكناس ميشد همين ايام عيد بود و هيچگاه تصور نميكرديم كه وقتي بزرگ شويم اين حالت برعكس خواهد شد الآن تنها وقتي كه جيبهايمان خالي تر از هميشه هست همين ايام عيد است حالا فكر كارگراني را بكن كه مدتهاست حقوق نگرفته اند و عيد برايشان شادي به ارمغان نمي آورد ياد داستان حاجي فيروز صمد بهرنگي افتادم اگرچه در دوران خردسالي عيد در روستا را تجربه نكرده ام اما اكنون احساس زندگي در روستا به من دست داده روستايي بزرگ به وسعت ايران عيد همه شما مبارك به دلایل شخصی از مدیریت استعفا داده ام لطفا سولات مربوط به مدیریت را از من نپرسید تشکر کنندگان:
2010-03-19 ساعت 02:04
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-03-19 ساعت 02:11 توسط soroush2031.)
منم نوروز امسال یه جور دیگه برام میگذره.هر چند که هنوز ویزا نگرفتم ولی خودمو رفتنی حساب میکنم و فکر میکنم آخرین عید من توی ایرانه.چون تصمیم دارم اگه اومدم آمریکا تا وقتی که تثبیت نشدم بر نگردم تا بتونم خانوادمو خوشحال کنم .آخه منم با خانواده ام داستان دارم که بعدا" میگم براتون. خلاصه اینکه امسال بنده نوروز غم انگیز خودم رو سعی میکنم تمام و کمال بر گذار کنم و بیشتر وقتو با پدر ومادرم باشم .
بنده 90% مواقع در تعطیلات نوروز با خانواده سفر نمیرفتم . چراشو حالا بماند.اما امسال میخوام برم و کلی بین اونها حال پخش کنم. و این حس رو به خودم میدم که چند ماه دیگه بیشتر زنده نیستم و قراره با (مهاجرت) از این دنیا ئی که دورو برمه برم توی یه دنیای غریب دیگه .پس چه بهتر فقط با اونهائی باشم که یک عمر نتونستم به اون اندازه که باید بهشون توجه کنم و به گردن من حق دارند . هر چند پدر ومادررو هر چقدرم بهشون توجه کنیم کمه .اما خب شاید بعدا" کمتر خودمو سرزنش کنم . بهترینها را برای شما و شما را برای بهترینها آرزو مندم
خانه دوست کجاست...
تشکر کنندگان: kavoshgarnet ، rs232 ، hoda_ch ، hvm ، Ziba ، WIKIMAN ، ساشا ،
2010-03-19 ساعت 21:59
(2010-03-18 ساعت 22:56)rs232 نوشته: .........بیشتر مردان کشاورز بودند و دستهای آنها زمخت و پینه بسته بود. من سعی می کردم که دستهای خودم را قایم کنم تا از لطافت و سفیدی آن خجل نشوم........بوی بهارنارنج و تاپاله گاو, ترکیبی منحصر به فرد و فراموش نشدنی می ساخت. هوای نمور و نیمه خنک شب و صدای کسی که شما را مهندس خطاب می کند و .......... روستاییان مثل دانش آموزانی که مشق های خودشان را نوشته اند با افتخار به بساط پذیرایی خود اشاره می کردند و ......... چقدر زیبا نوشتید! از خوندن این متن که پر از لطافت بود واقعا لذت بردم... عیدتان مبارک! سال خوشی رو برای شما و همه دوستان مهاجرسرایی آرزو می کنم تشکر کنندگان: rs232 ،
2010-03-20 ساعت 01:04
من یکسال قبل از آمدن به آمریکا در روستایی برای عروسی دعوت شدم،خودم خیلی مشتاق این سفر بودم که با حال و هوای سنتی روستا آشنا شوم و آنرا از نزدیک لمس کنم . ما شبها در پشه بند می خوابیدیم ویک دنیا ستاره بالای سرمان بود .صدای شر شر جوی و زوزۀ سگها در نیمه شب و دم صبح صدای خروسهایی که هر کدام یک آهنگ مجزا می نواختند ،سمفونی جالبی از طبیعت بود.بوی هوای تازه آدم را دیوانه می کرد. ولی اینها تنها بقایای برجا مانده از زندگی در طبیعتِ بکر روستا بود.
چیزی که برای من بیش از همه چیز قابل توجه بود این بود که اکثر مردم آن روستا با وجودیکه گاهی به نان شب محتاج بودند اکثرا ماهواره داشتند!! روی پشت بام هر خانه دیش های ماهواره مشهود بود. معماری خانه ها ملغمۀ بی ربطی از سنت و مدرنیته بود.دیوارهای حیاط کاهگلی و در گوشۀ آن طویلۀ کوچکی برقرار بود، ولی نمای خود خانه از آجر و گاهی سنگ شده بود، برخی آشپزخانه ها را اپن کرده بودندو زنان گاهی که می خواستند در آشپزخانه جمع شوند و یا کارهای پخت وپز را انجام دهند زیر سنگ مرمرینِ اُپن آشپزخانه قایم می شدند. زنان جوان از من راجع به دستگاه اپیلیدی و طریقۀ از بین بردن موهای دست وپا می پرسیدند و اینکه چه شامپویی مصرف می کنی لطفا اسمش را برایمان بنویس !! بلاخره روز عروسی رسید و من که مشعوف و ذوق زده بودم ار دیدن یک عروسی سنتی با آداب و رسوم خاص خودش، بیشتر حیرت کردم از مخلوط عجیب سنت و مدرنیته که در فضای عروسی موج می زد.عروسی در دوخانه برگزار می شد :خانواذۀ عروس در خانۀ خودشان وخانوادۀ داماد در خانۀ خودشان،ما در خانۀ داماد بودیم . وقتی داماد آمد کسی با دهل شروع به نواختن کرد واسپند و شیرینی آوردند و مردها حلقه ای تشکیل دادند و رقصیدند.بعد از اندک زمانی موسیقیهای لس آنجلسی از دوباندِ بزرگ که کل روستا را می لرزاند ،پخش شد و باز همگی به همان شیوۀ سنتی و برخی هم مدرن رقصیدند . داماد به پشت بام خانه رفت تا آتش روشن کند.ما زنان درطبقۀ دوم خانه بودیم و همۀ قضایا را از بالکن تماشا می کردیم، همه طوری به من نگاه می کردند که انگار من از خارج آمده ام و سعی می کردند با من لفظ قلم صحبت کنند. زنی مرا در گوشه ای پیدا کرد و به طرز بی ربطی شروع کرد به صحبت از اینکه ما مال اینجا نیستیم و دخترم زبان انگلیسیش خیلی خوبه ، ما قبلا پاسداران زندگی می کردیم ولی الان به خاطر کار شوهرم رفتیم قلعه حسن خان!!از حرفهایش فهمیدم که او از اهالی این روستاست که به تهران کوچ کرده. ولی من که در جوابهای آن زن چیزی جز لبخند نداشتم وترجیحم بر این بود که با زنان مهربان و ساده ای که در آن روستا کم هم نبودند و با لهجۀ غلیظ روستایشان حرف می زنند و با دستان پینه بسته ،بدون هیچ تظاهری، هندوانه و چای و هر چه در خانه داشتند را با مهمان نوازی تمام ،جلویم می گذاشتند و مرا شرمندۀ این همه لطف و مهربانی می کردند ،هم صحبت شوم. اتاق زنها اتاق کوچکی بود و گوش تا گوش پر آدم بود که همگی تنگِ هم روی زمین نشسته بودند واصلا مهم نبود که کسی پشتش به کسی باشد یا نه ،طوریکه جای راه رفتن نبود.من که به دلیل مشکلات فیزیکی هوای سنگین مکانهای شلوغ برایم قابل تحمل نیست ،ترجیح دادم که در همان بالکن بنشینم و از دور نظاره گر باشم. دختران وزنان جوان با چادر و روسری و دامن و شلوار زیر دامن برتن،مدام به اتاق پشتی می رفتند و با موهای شنیون شده و لباسهای دکلته بیرون می آمدند .و من که تا آخر مجلس همچنان با مانتو روسری نشسته بودم ، دهانم از حیرتِ اینهمه هنر آرایشگریِ فوری و لباسهای آنچنانی باز مانده بودم .درحالیکه می دانستم مردم آن روستا حتی در مجالس زنانه هم پوشیدن چنین لباسها و آرایشهایی را عیب می دانند، ولی نسل جوانِ روستا، بی خیال از نگاههای چپ چپ و لب گزیدنهای زنانی که حتی در مجلس زنانه هم روسری و چادر خود را برنداشته بودند، علاوه برچنین بزکی ،هر چه هنر درحرکات موزون داشتند را ،در میان دست و پای حضاری که بر زمین نشسته بودند اجرا کردند . بعد از آن براای شام یک بشقاب برنج و مرغ که در گوشۀ حیاط پخته شده بود را همراه یک نوشابه یکی یکی به دستمان دادند. در انتهای عروسی رفتند عروس را از خانۀ پدرش آوردندو داماد از بالای پله بر سر عروس کاه ریخت.و بعد داماد به پشت بام رفت ورسمشان این بود که داماد برای جوانان عذبی که در حیاط بودند سیب پرت کند ولی چیزی که من در نهایت حیرت دیدم سیب و موز و پفک نمکی و چیپس بود که از پشت بام به میان جمعیتِ دست در هوا پرت می شد!!! خلاصه آن عروسیِ حیرت انگیز به پایان رسید. از دیگر نکات جالب این بود که در آن روستا مرده ها وبه خصوص شهیدان جایگاه خاصی میان مردم داشتند و همه در روز پنجشنبه و جمعه به قول خودشان به دیدارِ اهل قبور می رفتند .روی هر قبری فقط یک سنگ بزرگ عمودی بود و فقط قبر شهدا سنگ قبری مثل آنچه در شهرها مرسوم است داشت و از نکات جالب این بود که مردم به مقبرۀ شهدا دخیل بسته بودند و معتقد بودند که مراد می دهد.چیز دیگری که در آن قبرستان نظرم را جلب کرد،این بود که پر از دختر وپسرهای جوان بود! کمی تعجب کردم که آن نسل جوانی که من دیدم چقدر به رسم نیاکان خود احترام می گذارند و به دیدار مرده ها آمده اند! از یکی از جوانانِ خوب روستایی که آنچه من از روستاییان در ذهن دارم اعم از مهربانی و صداقت و خلوص وعدم تظاهر را در خود داشت ،جریان را پرسیدم و او با خنده گفت که دختر و پسرهای روستا معمولا اینجا با هم قرار می گذارند!!!! در واقع آن قبرستان زیبا میعادگاه عشاق جوان بود! خلاصه که این تجربۀ من در روستا ،تجربۀ عجیب و جالبی بود. من فکر می کنم که روستاهایی که ما،در تصورمان داریم رو به انقراض است و پیشرفتِ اطلاع رسانی و وسایل ارتباط جمعی و تغییر طرز فکر نسل جوان ،باعث شده که آن روستاهای سنتی و حال و هوایش را دیگر فقط در کتابهای داستان پیدا کنیم.
برنده لاتاری ۲۰۰۹. ساکن لس انجلس.
وبلاگ: https://rasaraplanet.wordpress.com سیاره راساراسا تشکر کنندگان:
|