ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
حکیمی را از سرای مردگان احضار نمودند که ما را همی پند گوی در باب مهاجرت که قصد ترک دیار بکرده ایم و بار سفر بسته ایم و چشم به دگر سوی آب دوخته ایم که بلکه عافیت به ما روی آورد و عاقبت بر ما خوش گردد که در این دیار آشنا دیگر کسی را نای زیستن نیست و عرصه چنان به تنگ آمده است که طبخ نان از توان فزون کرده است و اطعام بر خوان غریبی می کند و مواجب به ماه نمی کشد و دیگر قناعت هم از این درد چاره نمی کند و چنان به دنبال روزی شویم که چو کار اول به اتمام رسد به کار دوم شویم و چو کار دوم به سر رسد سر به بالین نهیم و چشم بر نگشوده به کار اول دگر باز رویم و زیر چرخ روزگار پشتمان شکسته است و درهای گشایش همه بر ما بسته است و دگر از بابت غرض به انس و جن رو زده ایم و آتش به خرمن آبرو زده ایم و دگر ندانیم که چاره چیست و دگر جای شک در این باره نیست که خود را در دیار غربت در به در کردن به از آن که روزگار را چنین گذر کردن و دگر نفس از هوا به تنگ آمده است و بسی سنگ و خار به راه آمده است و تو چه دانی که ترافیک چیست و انگار که حمایل هزاران به صف شوند و ز گرما و سرما تلف شوند و راهیان بر تو برآیند و پالان بدزدند و لگد بر حمایل مرده زنند و دگران نظاره کنند و در همراه خود شمایل شما ثبت کنند و به دید همگان گذارند و بخندند و بگریند و بگویند که آدمی را چه شود که نظاره گر باشد و کاری نکند و چون خود به آن کار شود همان کند که آن دگر کرده است و تو چه دانی که لقای صاحب خانه را به عطایش بخشیدن چیست و کمر چگونه خم تر نشود چو از تو اجاره طلب کند و آه به بساط نمانده باشد و چه دانی که کمر چگونه خم تر نشود چو یک سال مواجب خود ز صاحب کار طلب کنی و گوید که وضع وخیم است و مواد اولیه تحریم است و از چین متاع آورده شده است و بازار اشباع شده است و گر تکریم نکنی گوش بپیچانند و انگ بچسبانند و به بند در کشند و سرچشمه آن اندک روزی را نیز بخشکانند و چنین شد که عطای دیار آشنا را به لقایش بخشیده ایم و عزم سفر کرده ایم و ندانیم که زورق شکسته ما دریای هجران را همی تاب خواهد آورد و یا این که وا داده ما را به امواج سرکش دریا همی خواهد سپرد و چنین شد که تو را از دیار مردگان بخوانده ایم که بر ما شوی و ما را همی پند گویی که به گوش خود آویزه داریم و بدانیم که تکلیف بر ما چگونه است.
حکیم چو قصه به سر آمد از چرت به درآمد و بگفت که چو عزم سفر کرده اید بدانید که آن سوی آب مردمان در قضای حاجت خود تیمم می کنند و نشیمن خود نیز در هوا نگه نمی دارند و چو به گرمابه شوند ز پای چپ و راست خود مرتبت ندانند و در خانه با گیوه بر گلیم خود آمد و شد کنند و پدر بر پسر مرشد نباشد و گر ترکه بر او زند دمار از روزگار وی در بیاورند و او را به مسلخ اندازند و گوشش بپیچانند و دیگر آن که مردمان در آن سوی آب از احوال یکدیگر بی خبر هستند و سر در گریبان یکدیگر فرو نمی برند و همی گوش به دیوار همسایه نمی سپارند و در عوض گوش می جنبانند و ناموس یک دگر را پاس نمی دارند و هر آنچه بر آنان وارد آید به آن همت می ورزند و خدای خود را از ارسال آن شکر گویند ولی در عوض در کوی و برزن به یک دیگر نمی ماسند و دست آنها به اتفاق بر نشیمن رهگذر فرود نمی آید و کلام آراسته بر یکدیگر گویند و در تردد همی رعایت تقدم کنند و وقت کافی منظور دارند و دیگران را هول ندهند و مرتبت در عبور رعایت کنند و کلام ناراست بر زبان نیاورند و دغل نکنند و مال یک دیگر نخورند و مباحث روزانه را به کارزار نکشانند و به یکدیگر دشنام نگویند و زیر آب یک دیگر را نزنند و از یکدیگر غیبت نکنند و پاپوش برای هم درست نکنند و مواجب به زمانش بپردازند و به جای چاپلوسی کار شایسته را پاس بدارند و بدان که گر به آنجا شوی برای آفتابه همی دلتنگ خواهی شد و برای عزیزان همی چشم به راه و همی گوش به زنگ خواهی شد و در جامعه همی دو رنگ خواهی شد و شب ها همی مست و ملنگ خواهی شد و صبح ها همی هنگ خواهی شد و همی مثل سنگ خواهی شد و چو بره ببینی همی پلنگ خواهی شد و دیگر هیچ.
با آرزوی موفقیت برای شما
ارسالها: 20
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Apr 2011
رتبه:
2
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
من فکر می کنم راه هایی که در زندگی برای انتخاب کردن جلوی پای ما قرار میگیره شاید در بسیاری موارد جبر باشه اما اینکه کدوم راه رو انتخاب کنیم در اختیار ماست، همینطور نوع ادامه دادن راه و برخورد با مسایل اون همه اراده و تصمیم ماست. کسی که راهی رو انتخاب می کنه و تا به مشکلی بر می خوره پشیمون میشه و حسرت گذشته رو می خوره خودش داره با افکارش آینده اش رو هم تباه می کنه پس نابود کردن آینده هم به نوعی تصمیم اشتباه خودش در مواجهه با مشکلاته. به نظر من باید با چشم باز و بررسی کامل تصمیم گرفت و بعد از اون هر اتفاقی بیفته به عقب برگشتن و ناله کردن تازه شروع یه اشتباه جدید در انتخابه. باید به جای افسوس و ایکاش که متاسفانه یکی از اخلاق های بد ما ایرانی هاست، نگاهمون به آینده باشه و راه حل هایی که برای رفع مشکلات جلوی پامونه رو بررسی کنیم و باز با اراده خودمون یه تصمیم درست بگیریم و به جلو پیش بریم و اجازه بدیم گذشته با خاطرات خوبش فقط باعث شادی و قوت قلب ما باشه. به قول شاعر: پشت سر باد نمی آید... پشت سر خستگی تاریخ است.
برای همه دوستان آرزوی آینده ای موفق دارم.
ارسالها: 1
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: May 2011
رتبه:
0
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
سلام کی میتونه در مورد زبان انگلیسی امریکا به من کمک کنه
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
2011-05-17 ساعت 20:08
(آخرین تغییر در ارسال: 2011-05-17 ساعت 21:39 توسط rs232.)
دوشنبه بعدازظهر است و هوا بارانی است. تا دو ساعت پیش هوا آفتابی و گرم بود ولی به ناگهان ابر سیاهی آمد و همه جا را خیس کرد. من هوای بارانی و باد و طوفان را دوست دارم ولی به شرط این که در خانه و یا محل کار نشسته باشم و از پنجره به بیرون نگاه کنم. هوای سنفرانسیسکو و اطراف آن بسیار عالی و دلپذیر و پاک است. زیبا ترین منظره ای که من تا کنون دیده ام ستیزه میان ابر سفید و آسمان آبی بر فراز پل تاریخی گلدن گیت است که چشم های هزاران بازدید کننده که هر روز از آنجا می گذرند را به خود خیره می کند. نسیم همیشه خنکی که از طرف آب های سرد اقیانوس می آید باعث می شود که شما هرگز گرمای تابستان را احساس نکنید و در زمستان هم هرگز در این مناطق آن قدر هوا سرد نمی شود که برف ببارد. من هر زمانی که در زمستان دلم برای برف تنگ شود می توانم با چند ساعت رانندگی خودم را به کوه های سیرا برسانم و از دیدن انبوه برفی که در آنجا به زمین نشسته است لذت ببرم. در قسمت شمالی سنفرانسیسکو و بعد از گذشتن از پل گلدن گیت به ساحل شمالی می رسید که به آن منطقه مارین می گویند. این منطقه بسیار سرسبز و جنگلی است و جاده هایی در آن وجود دارد که از لابلای درختان قطور و قد برافراشته عبور می کنند و بسیار دل انگیز و زیبا هستند. انبوهی گیاهان در آن جاده های باریک به طوری است که در یک روز آفتابی حتی ذره ای از پرتوی خورشید هم نمی تواند از میان برگ و شاخ درختان عبور کرده و به زمین برسد.معمولا جاده های باریکی که از میان آن تپه های جنگلی می گذرند تفریحی هستند و دوچرخه سواران و موتورسیکلت رانان زیادی در آن تردد می کنند. خانه من در چنین منطقه ای واقع شده است به طوری که خیابان اصلی محله ما به یک دریاچه طبیعی می رسد که محل ماهیگیری و استراحت پرندگان مهاجر است و در ادامه نیز از میان جنگل عبور کرده و به ساحل های شمالی شهر سنفرانسیسکو می رسد که یکی از نقاط تماشایی دیگر این مناطق است. ساحل هایی که هم صخره ای است, هم جنگلی و هم شنی و شما می توانید از تمامی جلوه های زیبای طبیعت و مخصوصا برخورد امواج خروشان آب با صخره های بلند دیدن کنید.
دو هفته پیش از میان جام آتشین قرعه کشی سالیانه گرین کارت امریکا اسامی افرادی بیرون آمد و زندگی آنها را در آستانه دگرگونی قرار داد. دو هفته رویای شیرین بودن در خاک امریکا را با خود به هر کجایی که می رفتند بردند و ناگهان حباب آن رویاها در ذهنشان ترکید زیرا که به آنان اطلاع دادند که تمامی نتایج قرعه کشی به علت اشتباه محاسبات در رایانه شان باطل شده است و قبول شدگان را در خماری اندیشه مهاجرتشان رها نمودند. شاید در کشورهای دیگر کسانی که در این قرعه کشی شرکت می کنند به دنبال فرصت های بهتری در خاک امریکا باشند ولی در کشور ما تنها این گونه نیست و من مطمئن نیستم که حتی برگزار کنندگان این بخت آزمایی از میزان اهمیت اعلان چنین نتایجی در کشور ما آگاه باشند. در ایران وقتی که یک نفر برنده گرین کارت می شود دیگر اصلا مهم نیست که آیا او چگونه به امریکا خواهد رفت و یا چگونه در آنجا زندگی خواهد کرد بلکه آن چیزی که در مرحله اول برای او و جامعه ما اهمیت دارد جایگاهی است که از این طریق به فرد مورد نظر منتقل می شود. فرد مورد نظر به ناگاه از مرتبت اجتماعی خاصی بهره مند می گردد و نگاه اطرافیان به او عوض می شود. اگر عاشق دختری بوده است و مثلا دو بار از طرف خانواده دختر به خاطر آس و پاسی به او جواب رد داده بودند قبول شدن در لاتاری گرین کارت برای او یعنی نه تنها رسیدن ساده به معشوق بلکه یعنی اینکه یک منتی هم باید بر سر خانواده دختر بگذارد تا دخترشان را به همسری برگزیند. قبول شدن در لاتاری گرین کارت برای یک دختر معمولی ایرانی یعنی صف بستن خواستگاران در جلوی در خانه و یعنی اینکه دوست پسری که عاشق او است و هر بار برای ازدواج بهانه ای می آورد پاشنه در خانه را برای ازدواج با او از جای می کند.
ابطال نتایج لاتاری برای من که برنده شده ام مثل این است که من را که مثلا یک کارمند ساده اداره هستم با سلام و صلوات به عنوان مدیر کل اداره انتخاب کنند و پس از دو هفته بگویند که آقا اشتباه شده بود و شما دوباره باید به پشت همان میز کارمندی برگردید. حالا من در این دو هفته هزار تا برنامه ریزی کرده ام و جشن و پایکوبی راه انداخته ام و برنامه های دراز مدت در خیال خود چیده ام و از همه مهم تر اینکه با برگشتن به پشت میز کار سابقم از نظر اجتماعی صدمه می خورم و به عبارت خیلی ساده تر پیش خلایق ضایع می شوم. حالا با این ابطال انتخابات اگر دختر هستم باید به سمت صف طولانی خواستگارانم بدوم و از متفرق شدن آنها جلوگیری کنم و یا این که اگر پسر هستم خودم را برای شنیدن بهانه خانواده دختر برای کنسل کردن ازدواج آماده کنم و ممکن است که دیگر حتی در محافل و مهمانی ها, من آس و پاس را تحویل نگیرند و نگویند که آقا شما تشریف بیاور این بالا بنشین! البته بدتر از کسانی که دچار چنین واقعه ای شدند کسانی هستند که در سال گذشته برنده گرین کارت شده بودند ولی با تمام خرج هایی که کردند و زمان طولانی که برای این قضیه گذاشتند موفق به گرفتن گرین کارت نشدند و طبیعی است که صدمات روحی فراوانی نیز در این ارتباط به آنها وارد آمده است. در ایران حتی گرفتن ویزای توریستی امریکا هم توسط یک نفر یک نوع امتیاز اجتماعی به حساب می آید و همه در مورد آن با یکدیگر پچ پچ می کنند و خبرهای مربوط به آن را به همدیگر مخابره می کنند چه برسد به گرفتن گرین کارت و مهاجرت به امریکا که امتیاز ویژه ای در جامعه ایران محسوب می شود و کسی نمی تواند آن را از دیگران مخفی کند. بنابراین این عزیزان یک سال تمام خود و خانواده شان را در جریان مهاجرت به امریکا قرار داده اند و سپس در یک روز با نگرفتن ویزا تمام زندگی آنها دگرگون می شود.
گرچه من عاشق پز دادن هستم ولی این مطالب را از این بابت نگفتم که به گرین کارت خودم پز دهم بلکه هدف من اشاره کردن به یکی از پیچیده ترین مشکلات اجتماعی است که در حال حاضر کشور ما با آن دست و پنجه نرم می کند. این مشکل بزرگ اجتماعی خارج پرستی و به دنبال آن خارجی پرستی است. اصولا خارجی بودن یک چیز در میان جامعه ما یعنی خوب و مرغوب بودن و یعنی قابل اعتماد و با دوام و کیفیت بالا بودن. به همین طریق خارجی بودن یک نفر هم یعنی این که بسیار محترم و شایسته بودن و یعنی این که کلاس زندگی او خیلی بالاتر بودن و چیز فهم و با کمالات بودن. اگر ما یک عمله باربر امریکایی را در ایران ببینیم تا کمر دولا می شویم و خودمان را با بدبختی به او می رسانیم که دو کلمه انگلیسی را که به سختی یاد گرفته ایم به او بپرانیم. اگر یک نفر از بستگانمان از خارج بیاید حاضریم کار و زندگی خودمان را تعطیل کنیم تا شهر را به او نشان بدهیم و حتی اگر وضعمان هم خوب نباشد از خریدن یک جنس ضروری صرف نظر می کنیم تا یک مهمانی شکوهمند به مناسبت بازگشت شکوهمند او به وطن ترتیب بدهیم و خودمان را پیش او عزیز کنیم. از بچگی هر شب فیلم های امریکایی دیده ایم و حتی هیچ شبی نبوده است که در اخبار سراسری تلویزیون هم اسمی از امریکا برده نشده باشد. هر روز در صف مدرسه گفتیم مرگ بر امریکا و در ذهن خودمان فکر کردیم که حتما باید جای خیلی خوبی باشد که نمی گذارند ما به آنجا برویم. امریکا برای ما جایی بود که تمام قهرمانان سینمایی ما در آنجا حضور داشتند و تمام مناظر زیبایی که در فیلم ها می دیدیم و خانه های زیبا و رنگارنگ آن هم در امریکا بود. اگر فامیلی در امریکا داشتیم ما تمام مشخصات او را می دانستیم و روزی ده بار از او با افتخار نام می بردیم در حالی که می دانستیم که او حتی اسم ما هم به گوشش نخورده است. اگر یک نفر از خارج زنگ می زد کسی که گوشی را جواب می داد چنان جیغی از سر شوق می کشید که هر کسی که آب در دستش بود رها می کرد و همگی دور تلفن جمع می شدند و پس از اتمام مکالمه نیز تا مدت ها بر روی خبرهای جدیدی که از آن طرف آب به دست آورده بودند گفتگو و تبادل نظر می کردند و بچه ها هم تا روزها آن را در مدرسه با دوستانشان در میان می گذاشتند.
بله دوستان عزیزم, حالا با توجه به تمام چیزهایی که در جامعه ما وجود دارد فکر کنید که یک روز به شما بگویند که شما از این به بعد همان آدمی خواهید بود که در امریکا زندگی می کند و از کودکی همیشه حسرت او را می خوردید و برایتان دست نیافتنی بود. قبول شدن در لاتاری برای یک جوان یعنی یک ناباوری و یعنی رهایی از چیزی که خودش هم دقیقا نمی داند چیست و رسیدن به چیزهای دیگری که باز هم نمی داند چیست ولی تنها چیزی که می داند این است که باورهای جامعه همیشه او را به آن سمت سوق داده اند و به او القاء کرده اند که هدف زندگی در نهایت رفتن به امریکا است. شاید به همین خاطر است که بیشتر ایرانی ها از پیر و جوان در قرعه کشی گرین کارت ثبت نام می کنند چون هم مجانی است و هم اینکه در طول عمرشان به آنها تلقین شده است که زندگی در امریکا چیز خوبی است و حتما باید شرکت کنند. مثل این است که در تهران برای گرفتن جواز تردد طرح ترافیک ثبت نام کنند و طبیعی است که اگر مجانی باشد حتی کسانی هم که ماشین ندارند برای گرفتن آن ثبت نام می کنند. افراد زیادی از کسانی که برنده گرین کارت می شوند اصلا شرایط زندگی در امریکا را ندارند و فقط هر شش ماه یک بار به امریکا می آیند تا گرین کارتشان باطل نشود و چون نمی توانند همیشه این کار را ادامه دهند بهر حال گرین کارتشان هم باطل می شود و تنها ثمره ای که برای آنها خواهد داشت این است که اجتماع ایران برای آنها جایگاه ویژه ای را در نظر می گیرد و احترام ویژه ای را بر مبنای همان خارجی پرستی قائل می شود. معمولا داستان های آنها در مورد سفرهایشان به امریکا نقل مجلس است و همیشه کسانی که مشتاق شنیدن از امریکا هستند دور و بر آنها می پلکند تا بلکه چیزی هم به آنها بماسد. به عبارت ساده و به قول معروف برخی از مردم ما که ما هم روزانه با آنها سر و کار داریم عقلشان به چشمشان است و همین که بشنوند یک نفر گرین کارت دارد گمان می کنند که شخص رئیس جمهور در فرودگاه امریکا آنها را بدرقه کرده و او را تا قصر مجللشان در هالیوود اسکورت می کنند.
همین خارجی پرستی در کشور ما باعث می شود که اهمیت قبول شدن در قرعه کشی گرین کارت به مراتب بالاتر از یک کارت عبور و یا ویزای ساده باشد و برای همین هم ابطال آن می تواند لطمه زیادی به روحیه آن فردی که قبول شده است بزند. خود من هر شب قبل از خواب یک فیلم سینمایی در مورد امریکا بودن خودم تهیه می کردم و آن را در ذهنم مجسم می کردم. از بودن در نیویورک و دست انداختن در گردن مجسمه آزادی گرفته تا آویزان شدن و تاب خوردن از ریل های پل سانفرانسیسکو. اگر زمانی به من می گفتند که تمام خواب و خیال و نقشه هایت نقش بر آب شده است خیلی ضایع می شدم چون نمی دانستم که چگونه جواب در و همسایه و تمام کسانی را که برایشان قمپز در کرده بودم را بدهم. وقتی که می دانستم به امریکا می روم اعتماد به نفس بالایی داشتم و دیگر سوار شدن بر ماشین غراضه هم من را ناراحت نمی کرد چون همه می گفتند که به زودی می روی آن طرف آب و یک ماشین با کلاس می خری ولی اگر امریکا رفتنم ملغی می شد بار حقارت سنگینی از طرف جامعه بر دوش من وارد می آمد. همه این چیزهایی را که می گویم هیچ ربطی به زندگی واقعی در امریکا و یا کیفیت آن ندارد بلکه فقط مربوط می شود به نگاه جامعه ما نسبت به مهاجرت و خارج نشینان که انگیزه های بسیار شدیدی را در جهت مهاجرت به خارج از ایران برای جوانان ما ایجاد می کند. به نظر من این عامل از تمامی عواملی که به عنوان عوامل مهاجرت عنوان می شود قوی تر است و متاسفانه ما آن را انکار می کنیم و نمی پذیریم که چنین بیماری اجتماعی در جامعه ما وجود دارد. وقتی که ما آن را نادیده بگیریم طبیعی است که هرگز نمی توانیم راه حل مناسبی برای آن پیدا کنیم ولی اگر به آن آگاهی داشته باشیم می دانیم که مثلا اگر برادرزاده امریکایی نشین ما قرار است به ایران بیاید نباید به فرزندمان تلقین کنیم که بهترین لباس هایش را بپوشد و یا اینکه او را بیش از دیگر برادرزاده هایش دوست داشته باشد و یا تا می تواند خودش را در دل او جا کند تا بلکه یک روز او را هم پیش خودش به امریکا ببرد. و بسیاری از چیزهای دیگری که اگر این بیماری اجتماعی را قبول داشته باشیم خود شما بهتر از من می دانید که چگونه باید با آن مقابله کرد. به عنوان مثال مگر من چه پخی هستم که چندین دختر ندیده در ایران حاضرند با من ازدواج کنند. اگر این بیماری در جامعه ما وجود نداشت من نیز می بایست مثل دیگران به خواستگاری چندین دختر بروم و تازه خانواده آنها در مورد من تحقیق کند تا ببیند که چه کاره ام نه اینکه تا اسم امریکا بیاید دست و پایشان بلرزد و دخترشان را بدهند که برود. تمام سیاستمداران ما هم عاشق دلخسته امریکا هستند و اگر یک روز حرفی از امریکا به میان نیاید شب را خوابشان نمی برد و اصلا هم عین خیالشان نیست که به یک سفارت امریکا در کشور دیگری مراجعه کنند و به آنها ویزا ندهند. حتی در بین دولتی های ما هم گرفتن ویزای امریکا یک افتخار و یک دست آورد بزرگ محسوب می شود که بسی جای تعجب و تاسف دارد. حتی بد و بیراه گفتن آنها به امریکا هم نشان از عشق آنها به امریکا دارد و به قول معروف اگر با من نبودش هیچ میلی, چرا جام مرا بشکست لیلی! خلاصه ایران یک مملکتی است که از بیماری مزمن امریکا زدگی و یا به طور عمومی خارج زدگی رنج می برد.
ما رفتیم.
* توضیح کوچک این است که با اینکه می دانم باید بگویم "کارت سبز" و یا "گرین کارد" تا ملغمه ای از فارسی و انگلیسی نشود ولی چون بیشتر با عبارت اشتباه "گرین کارت" حال می کنم اجازه می خواهم که از آن استفاده کنم.
با آرزوی موفقیت برای شما
ارسالها: 177
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Dec 2010
رتبه:
6
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
rs232 عزیز
از متن زیبایت مثل همیشه لذت بردیم . موفق باشید .
الهی به ما آن ده که آن به .
ارسالها: 20
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Apr 2011
رتبه:
2
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
ضمن تشکر از آرش عزیز به خاطر مطالب خوبشون که همیشه دید تازه ای به مسائل داره، می خوام مطلبی رو بگم که شاید برای دوستان مهاجرسرایی که همه به قول معروف عشق خارج اند کمی غریب باشه.
من همیشه از مهاجرت کردن بدم میو مد، از اینکه برم تو یه کشور دیگه که نه کسی رو میشناسم، نه اعتباری دارم و به عنوان یه غریبه زندگی کنم دلم میگرفت، حتی وقتی می شنیدم کسی از دوست و آشنا داره بار و بنه شو جمع می کنه که بره غصه ام می گرفت. وقتی خواستگاری داشتم که اونور آب بود و بابد با پست سفارشی بهش ملحق می شدم بهش جواب رد می دادم حتی اگه خیلی هم آدم خوبی بود. فکر می کردم آدم چطور می تونه همه دلبستگی هاشو ول کنه بره جایی زندگی کنه که حتی زبون مردم واسش غریبست؟!! فکر می کردم من تو همین تهران که توش بزرگ شدم و کلی آدم می شناسم و تقریبا همه جاهاشو بلدم اگه دم غروب تنها یه طرف دیگه شهر باشم دلم میگیره و دوست دارم زود برگردم به محله خودمون و خونه خودمون. آمریکا رو که دیگه نگو... اصلا ازش می ترسیدم! از اون همه بزرگی، اون همه ایالت و شهر، اون همه آدم های جور واجور و اون همه غریبه. من حتی یک بار هم تو قرعه کشی لاتاری شرکت نکردم ( حالا دوستای مهاجرسرا میگن پس اینجا چه کار میکنی؟؟ عرض می کنم)
حالا من با اوصافی که گفتم به جایی رسیدم که تمام برنامه ریزی هامو دارم بر مبنای مهاجرت انجام میدم چون حتی یک روز هم نمی تونم تحمل کنم، مشکلات اونقدر زیاد شده که دیگه جایی واسه دلبستگی ها و دلتنگی ها نمونده (شاید واسه همینه که هر کی میره تازه یاد وابستگی هاش می افته،چون سرش یه کم خلوت میشه)، بعد از ازدواج تازه آدم می فهمه اون مشکلاتی که همه می گفتن چی هست. همه زندگی شده استرس، حرص و جوش مشکلاتی که هیچوقت حل نمی شه و کا و کار و کار. وقتی من به خاطر احساس مسئولیتی که به یک انسان بی گناه دارم و نگرانی از آینده نا معلومش قید بچه دار شدن رو می زنم و هر کسی هم میبینم همین وضع و داره، دیگه خانواده چقدر معنی داره؟!! خانواده من باید از من شروع بشه. شاید عزیزانی که اونو هستن بعد از مدتی مشکلات اینجا رو یادشون میره یا خیلی در جریان مسائل روز نیستن یا اگر هم باشن "شنیدن کی بود مانند دیدن"، اما اوضاع خیلی بدتر شده و مشکلات تمومی ندارن. تو چند تا پست که دوستان راجع به هزینه ها و مالیات آمریکا نوشته بودن این جمله بود که:"تو امریکا هر کاری بخوای بکنی باید پول بدی" !! جالب بود، انگار تو ایران مجانیه! بیشتر هزینه های ماهیانه مثل هم هستن که با در نظر گرفتن درآمد های اینجا، تازه اونور خیلی هم ارزون تر تموم میشه، همین پول ودیعه خونه و پیش قسط خریدهای اقساطی بعد از کلی پس انداز کردن هم فراهم نمیشه و این کافیه که آدم به هیچ جا نرسه. زندگی اینجا شده مثل دویدن رو یه تردمیل که همینطور باید بدویی بدون اینکه به جای برسی ولی اگه وایستی با کله می خوری زمین. شاید واسه اینه که برد و باخت تو یه قرعه کشی که هیچ حساب و کتابی جز شانس نداره اینقدر مهم میشه. کاش شرایطی داشتیم که مهاجرت تا این حد برامون حیاتی نبود، کاش آسمون برامون همه جا یک رنگ بود و خوشرنگ بود اما حیف که همین قرعه کشی شانسی باعث میشه زندگیمون تحت تاثیر قرار بگیره و به جون هم بیفتیم، و اونقدر شلوغش کنیم که مدیران سایت مجبور شن تاپیک رو قفل کنن.
خیلی ها هم واقعا بزرگترین ناراحتی شون ضایع شدن جلوی دیگرانه که اینم یکی دیگه از بدبختی های ماست که خواسته و نا خواسته برای مردم زندگی میکنیم ، که همه منتظرن ببینن مثلا فلانی میره آمریکا یا نه؟ خونش امسال بزرگتر می شه یا کوچیکتر؟ ماشین بهتر میخره یا همونم که داره میفروشه؟ یکی از چیزایی که خود من می خوام ازش فرار کنم همین چیزاست. دیگه برام مهم نیست که زبون مردم دور و برم رو ندونم چون چیزایی که می شنوم اصلا خوشایند نیست، دیگه کوچه و خیابونی که پر از آشغال و بی نظمی و آشفتگیه دلبستگی نداره، مردمی که منتظرن اگه یه چاله سر راهته هل ات بدن که بیفتی توش چه فرقی داره آشنا باشن یا غریبه...
فکر می کنم باید به خودم، همسرم و خانواده ای که باید از ما شروع بشه فکر کنم و به آینده ای که نمی دونم یک روز ازش باقی مونده یا یک عمر. گمون می کنم خیلی ها مثل من فکر می کنن و به این خاطر مهاجرت براشون زیادی مهم شده.
ارسالها: 1,426
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
75
تشکر: 0
2 تشکر در 0 ارسال
@مسافر
مثلی از ارسطو میاورند که ازدواج چون قلعه محاصره شده هست یعنی هر که داخل است ارزوی بیرون و هر که محاصره کننده است منتظر رفتن داخل ! حالا این رو برای مهاجرت هم میشه گفت ولی واقعیت اینست که بسیاری هم با همه سختی ها هرگز به ایران باز نمیگردن حالا از ترس ابرو یا نوعی رفاه نسبی.
تب امریکایی هم سالهاست که دامنگیر است و سابقه ان به 40 سال برمیگردد و محدود به این دوره نیست و شاید درصدی از افراد با این نگاه به مهاجرت میاندیشند.
اما مطلبی که ارش یا سایر دوستان قصد رونمایی از اون رو دارند اطلاع رسانی از شرایط واقعی مهاجرین در جوامع غرب علی الخصوص امریکاست. شاید به این گفته هم زیاد ایراد بگیرند اما معتقدم که شرایط اینجا شاید در برخی موارد 20 درصد با جامعه ایران متفاوت باشد ولی اولا رنگ و لعاب و مقبولیت بهتری دارد و ثانیا رفاه ان در نقاطی هست که ما همیشه از اون نقاط تحت فشار و تحقیر بوده ایم.
هل دادن انسانها به چاه و بهره کشی سیستمی از انها خاصیت جوامع سرمایه سالار و حاصل فرد گرایی افراطی حاکم بر ان است. جامعه ایران در راه گذار به جامعه ای سرمایه سالار و بی اخلاق است چیزی که در 50 سال پیش در امریکا بوده ولی حالا اینجا سعی میکنن که در ورودی چاله فرش زیبایی برای شما پهن کنند و شما با رضایت درون ان بروید.
در باب هزینه ها هم بلی باورش کمی سخت هست (چون فعلا ایران به این مرحله نرسیده )اما شما هر چه که اینجا در امد داشته باشید همه اش را تا اخر ماه از شما میگیرند ! هر چه در امدتان بیشتر میشود به همان اندازه هزینه زیاد میشود. مرموز است نه ؟ ولی اگر تشریف بیاورید بهتر متوجه خواهید شد.
نسبت چالشها و پیچیدگیهای زندگی در امریکا به نسبت مثلا شهر تهران به همان نسبت است که زندگی در تهران به نسبت شهری کوچک تر.
وقتی که تشریف میاورید و هیاهو و گرد و غبار تغییرات فرو مینشیند واقعیات یکی بعد از دیگری روی خود رو نشان میدهند اما به شکل و با قابی که تا به حال ندیده بودید یعنی همان موارد با پوسته ای بسیار متفاوت که درک و چاره اندیشی برای ان سالها وقت میگیرد و از انرزی شما میکاهد.
در عین حال هیچیک از اینها منکر رفاه کافی شما در زندگی نیست مگر اصلا کار یا درامدی نباشد.
خلاصه سعی بر اینست که افراد کمتر اشنا با استفاده از تجربیات دیگران راحتتر به تغییر واکنش داشته باشن. همین. اگر نه هیچکس شکی ندارد که زندگی در ایران چقدر مشکل شده است و اینده روشنی ندارد.
موید باشید
آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند
ارسالها: 1,279
موضوعها: 5
تاریخ عضویت: Apr 2010
رتبه:
95
تشکر: 0
4 تشکر در 1 ارسال
2011-05-18 ساعت 14:24
(آخرین تغییر در ارسال: 2011-05-18 ساعت 16:21 توسط frozen mind.)
آرش جان، مثل همیشه زیبا و پرمغز نوشتی. بگذریم که در عین حال، مثل همیشه زیاد نوشتی! می گویم مثل همیشه، چون از خوانندگان پر و پا قرص و معتاد وبلاگتان هستم.
شما از خارج زدگی و آمریکا زدگی و قبح آن سخن گفتین و چه خوب و به جا گفتین، آن هم با کمی اغراق تا بیشتر به دل بنشیند. اما من در پایان مطلب شما تا مدتی منگ این بودم که آن پاراگراف اول چه ارتباطی با اصل مطلب دارد!
شما مردم ایران را بیمارانی خواندین که به بیماری آمریکازدگی دچارند، این تا حدودی قبول، اما خود شما مطلبتان را چنان آغاز کرده اید که بی اعتناترین فرد یا بهتر است بگویم کسی که هنوز به بیماری پیش گفته دچار نشده هم هوایی می شود تا به هر قیمتی شده حتی اگر یک ساعت از عمرش باقی مانده باشد آن دیار را ببیند و درک کند! آن آدم فلکزده حتی اگر هم با این مطلب شما کاملا «بیمار» نشود، با خواندن مطالب وبلاگتان حتما به آن دچار خواهد شد!
به نظر شما، آیا خواندن مطالب فرح بخش کسی که خانه ای در نزدیکی دریاچه ای در یکی از زیباترین قسمتهای سنفرانسیسکو دارد و شغلی آبرومندی دارد که پول خوبی هم با آن می سازد و هر وقت هم دلش خواست می تواند با ماشین مدل بالایش (نسبت به ایران) به هر جایی که خواست برود و حتی آن را روی «کروز» بگذارد تا پایش از فشار دادن پدال گاز به زحمت نیفتد، ......... آدم را شیفته آمریکا یا «آمریکازده» نمی کند؟
این نکته را گفتم تا شما با انشای نغز و تیزبینی خاص خودتان به آن بپردازید و توضیحات تکمیلی را ارائه کنید تا چنین برداشتی از مطلبتان نشود.
متشکرم
[en] PD: Jan. 6, 2001
Visa: July 2012
F4
[/en]
ارسالها: 33
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Mar 2011
رتبه:
0
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
ای بابا شما به ما جواب بده ما چرا نباید خارج زده باشیم؟؟؟؟؟؟خارج پرست نباشیم؟!(بالاخره باید یک چیزی را بپرستیم!!بهترین چیزی که می شناسیم؟البته با عرض عذر خواهی از خدا!!)
وای فقط دارم فکر می کنم امضای قبلیم چقدر مزخرف و پر مدعا بود!!!
ارسالها: 24
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Feb 2011
رتبه:
3
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2011-05-18 ساعت 18:17
(آخرین تغییر در ارسال: 2011-05-18 ساعت 18:26 توسط frozen mind.)
از نظر من آدمها به دو دسته تقسیم میشن انهائی که به چیزهائی که دارن اکتفا میکنند و گاهی سر کاستی ها و کمبودها ی غری میزنند و هیچوقت برای تغییر کمبودها (چه کمبودهای خودشون چه کمبودهای جامعه شون )تلاشی نمیکنند .دسته دیگه آدمهائی که دوست دارند پیشرفت کنند و براش برنامه ریزی و تلاش میکنند .متاسفانه جامعه کنونی ایران آدمها رو به گروه اول سوق میده حتی اگه از دسته دوم باشی به جائی میرسوننت که بفهمی خیلی بدتر از اینها میتونه باشه پس ساکت باش و گهگاه ی غری بزن تا ی کاری کرده باشی ! از س.یاس.ت حرفی نمیزنم چون سی.اس.تمدار نیستم از جامعه و اوضاع آشفته اون صحبت میکنم ...وقتی برای بهبود اوضاع پیاده رو محله ای که توش زندگی میکنم به شهرداری منطقه مراجعه میکنم و جوابی که میگیرم اینه "بهتره ماشین بهتون بزنه تا آهن رو سرتون بیوفته !" یا وقتی از راننده ای که دوبله روبروی u turn ایستاده میخام دوبله ناسته تا بتونم دور بزنم جواب میشنوم" تریلی ۱۸ چرخ هم میتونه اینجا دور بزنه....... !" اینجا حتی بر سر رعایت ابتدائی ترین قوانین رانندگی باید تنم موقع رانندگی بلرزه چرا که هر کسی از هر جائی که بخاد میره خلاف میره چون حال نداره ی کم پایین تر دور بزنه..... ....فکر میکنید چند تا نایلون باید همراهم داشه باشم تا به کسانی بدم که اشغال تو خیابون و پیاده رو میریزند و تازه جواب میشنوم کلاسش به اینه که بریزی تو خیابون ! حالا بشین پای همین جماعت که همشون چند باری سفر خارجه روهم تجربه کردند " آقا انجا همه جا تمیز مرتب منظم ...." اینجا برای کاری که مجانی هم نیست مرکز مربوطه با بی احترامی و توهین باهات برخورد میکنه چه برسه بخواهی حق شهروندی تو بگیری !! ۳۵ سال پیش که پدرم بعد از پایان تحصیلاتش در لندن مقدمات مهاجرت به انگلستان رو مهیا میکرد مادرم از دلبستگی و وابستگی به ایران میگفت و ما موندگار شدیم ....اما حالا یکیمون آلمان زندگی میکنه ،،یکی در حال مهاجرت به کاناداست ،،،من هم سابقه دو بار مهاجرت نصفه نیمه رو تو پروندم ثبت کردم ،،،من ایران رو دوست دارم خیلی زیاد از طبیعتش لذت میبرم و سواحلش رو مشتاقانه جستجو میکنم اما با آلودگی، بیسامانی و کثافات های اون چه کنم من هم بالاخره خسته میشم و برای سومین مهاجرت برنامه ریزی میکنم ........
ارسالها: 21
موضوعها: 2
تاریخ عضویت: May 2011
رتبه:
2
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
ضمن تشکر از آرش جان و سایر دوستان شرکت کننده در بحث باید چند نکته کوتاه پیروی فرمایشاتتون عرض کنم:
در جامعه شناسی بعضی از صاحب نظران بر این باورند که همیشه در تاریخ ملل یک فرهنگ (و یا چند فرهنگ با زمینه فکری و اجتماعی تقریبا یکسان) نقش مرجع و هدف را برای سایر ملل بازی میکردند.شاید در زمانهای بسیار دور این نقش توسط امپراتوری هخامنشی ایفا میگردید.
ولی امروزه با توجه به پیشرفت های گسترده غرب و به ویژه آمریکا در زمینه های گوناگون علمی,اقتصادی,صنعت توریسم؛پیشتاز در فناوری های مختلف و... سبب گردیده که به طور ناخودآگاه فرهنگ این جوامع نیز به عنوان فرهنگ متعالی و بی عیب و نقص به سایر ملل القا شود.با توجه به این نکته میتوان به سادگی دریافت که مردم جوامع دیگر برای نمود فرهنگ خود سعی در نزدیک شدن خود به فرهنگ جوامع غربی مینمایند.نمود بارز این موضوع را میتوان با مثال زیر به وضوح مشاهده کرد:
شاید اگر یک فرد تحصیلکرده چینی (با تاریخ چند هزارساله اشان )و یک فرد با سطح سواد کم آمریکایی در یک مجموعه (بر فرض مثال:پاساژی درتهران) قرار گرفته باشند عوام الناس(مترادف این کلمه یادم نیومد) بیشتر به طرز لباس,رفتار و... طرف آمریکایی توجه مینمایند تا شخص چینی و بیشتر سعی مینمایند با شخص آمریکایی ارتباط برقرار نمایند
پس میتوان نتیجه گرفت که پیشرفت های کلی یک کشور میتواند در علاقه یا عدم علاقه یک جامعه به فرهنگ و در کل جامعه کشور دیگر تاثیرگذار باشد.
*ببخشید اگه زیادی پر حرفی کردیم و پا تو کفش بزرگا کردیم
زندگی یعنی بخند، هر چند که غمگینی
ببخش، هر چند که مسکینی
فراموش کن، هر چند که دلگیری
این گونه بودن زیباست، هر چند که آسان نیست.
ارسالها: 1,504
موضوعها: 46
تاریخ عضویت: Nov 2009
رتبه:
55
تشکر: 0
3 تشکر در 0 ارسال
کاملا موافق بودم! همه ما در بین اطرافیان خودمون خیلی ها رو می شناسیم که در واقع دارن ایران زندگی می کنن اما اقامت امریکا رو هم دارن! یعنی حتی برای اون دسته از ایرانی هایی که هنوز زندگی در ایران رو ترجیح میدن هم اهمیت داشتن گرین کارت وجود داره،اشاره ظریفی داشتی به مجانی بودن.هرچند شاید این دلیل کم اهمیت جلوه کنه اما بنظر من اتفاقا یکی از دلایل عمده ایرانی ها برای ثبت نامه و بقیه دلایل رو هم که تک به تک بهش اشاره کردی و کاملا به جا بود.ولی من همیشه برای افرادی که در پی داشتن چیز مفت هستن(حتی در صورتی که بهش نیاز ندارن) متاسف میشم.این مسئله درباره چیزی مثل گرین کارت خیلی اهمیت داره چون در واقع اینجور افراد شانس دیگران رو که واقعا شرایطشون در ایران جوریه که براشون بهتره مهاجرت کنن رو در لاتاری کم می کنن
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
2011-05-19 ساعت 04:26
(آخرین تغییر در ارسال: 2011-05-19 ساعت 04:39 توسط rs232.)
چه گفتگوی زیبایی در اینجا شده است و به نکات بسیار خوبی هم اشاره کرده اید که هر کدام از آنها زاویه متفاوتی از نگاه به این قضیه را بیان می کند.
ولی در مورد پاراگراف اول نوشته خودم باید بگویم که بودن در کنار طبیعت, پاکی و ملاطفت هوا و پاکیزگی محیط زیست یکی از آرزوهای دیرین من بوده است. همیشه به خودم و دیگران می گفتم که اگر یک کار خوب و یک امکانات محدودی برای زندگی انسان قرن بیستمی در یکی از روستاهای شمال کشور وجود داشت حتما به آنجا می رفتم و در کنار گل و بلبل زندگی می کردم و ماهیگیری می کردم و از هوای پاک لذت می بردم. ولی متاسفانه هیچگاه شرایط مساعدی را برای زندگی در روستا پیدا نکردم و هرگز نتوانستم چنین کاری را بکنم در عوض روز به روز در کثافات هوا و محیط زیست آلوده تهران غرق می شدم و مثلا اگر امسال برای رسیدن به محل کارم دو ساعت در روز در ترافیک می ماندم سال بعد مجبور بودم برای همان مسیر سه ساعت از روز را در ترافیک بمانم و دود ماشین ها و بوق و سر و صدای آن را تحمل کنم. نفس تنگی و درد قفسه سینه به من اخطار می کرد که دارم به آستانه تحمل آلودگی در بدن خود نزدیک می شوم و من از ادامه شرایط موجود خودم واقعا دل نگران بودم. در پی آن نیز استرس برای رسیدن به محیط کار و تنش های جاری در ترافیک شهری بر زوال تدریجی من می افزود.
باید اعتراف کنم که علاوه بر عشق به امریکا و کلاس اجتماعی و خوراک های اینچنینی که از جامعه بر مغز من فرو چپانده شده بود, فرار از وضعیت موجود و رفتن به یک گوشه خلوت و ساکت به دور از هیاهوی شهری نیز یکی از مهمترین انگیزه های مهاجرت من و در پی آن عاملی برای رضایت از زندگی در امریکا است. با این که شهر سنفرانسیسکو بسیار زیبا است و قابل مقایسه با تهران نیست ولی اگر به مرکز شهر بروم در اولین فرصت از آنجا فرار کرده و دوباره به خانه خودم که در شهری بسیار کوچک واقع شده است بر می گردم. اینجا در واقع همان دهاتی است که من آرزوی آن را داشتم ولی در عین حال من اینترنت پر سرعت و تمامی امکانات شهر بزرگی مثل سنفرانسیسکو را هم در اختیار دارم و محل کار من نیز در پانصد متری خانه ام است. زمان نهار مثل مردم روستای ایران به خانه می روم و پس از خوردن نهار نیم ساعت می خوابم و دوباره به سر کار بر می گردم. مثل روستاها درختان زیادی می بینم و مرغابی و حیوان و رودخانه و دریاچه های مختلف نیز در اطراف است. هر زمانی که بخواهم قلاب ماهیگیری را بر می دارم و با موتور گازی به کنار رودخانه می روم و از صدای آب و هوای مطبوع و صدای پرندگان وحشی لذت می برم.
این نوع زندگی همیشه آرزوی من بوده است و برای همین با اینکه تنها هستم و یا زندگی خانوادگی درست و حسابی ندارم ولی همچنان آن را دوست دارم و شاید تصور من از زندگی در امریکا با تصور دیگران که در یک محله شلوغ مرکز یک شهر بزرگ امریکا با تمامی گرفتاری های شهرنشینی زندگی می کنند متفاوت باشد.
در اینجا نبض زندگی آرام است و همه ریلکس و خونسرد هستند. دیگر در اینجا عضلات پیشانی من منقبض نمی شود و سر دردهای عصبی نمی گیرم. کسی داد و بیداد نمی کند و همه مشکلات با گفتگوهای آرام حل می شود. ای کاش چنین جایی در کشور خودم یافت می شد و یا اگر هست ای کاش من می توانستم آن را پیدا کنم. لااقل خدا کند که در آینده چنین شود که ما نیز مجبور نباشیم ته مانده عمر خود را در جایی سپری کنیم که کمتر از زادگاه خودمان به آن تعلق داریم.
البته در بسیاری از کشورهای دنیا و مخصوصا اروپا چنین مناطق مساعدی برای زندگی فراوان است ولی من جز تهران و اینجا هیچ تجربه دیگری برای زندگی ندارم و برای همین فقط می توانم از امریکا نام ببرم و البته منظورم از امریکا هم همین روستای کوچکی است که در شمال سنفرانسیسکو واقع شده است و تمام تجربیاتم هم به همین منطقه کوچک محدود می شود.
با آرزوی موفقیت برای شما
ارسالها: 21
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Aug 2009
رتبه:
0
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
سلام ارش عزیز..ممنون از صحبتهای خوب و مفیدت که همیشه ما رو ازش بهره مند میکنی..راستش چندوقتیه که وبلاگت هیلتر شده و من نمیتونم وارد بشم..ایکاش از این شهر زیبایی که در اونجا داری زندگی میکنی یه کمی بنویسی راجع به اجاره خونه و کار توی اون شهر..اگر به امید خدا قبول بشم میام اونجا و زندگی میکنم..منم از شهر و محیط مزخرفش و کنسرت بوق گریزانم..یکمی از وضعیت درامد و کسب و کار در منطقه سانفرانسیسکو بگو..من دو ساله که مدرک تکنسین تعمیرات هواپیما گرفتم ولی تا الان موفق نشدم وارد کار بشم به دلیل نداشتن پارتی..بهرحال..من از سال 2005 تصمیم قطعی برای مهاجرت از این مملکت بیمار و ویران رو گرفتم و تا الان هم دارم تلاش میکنم و تا بهش نرسم از حرکت نمی ایستم..
موفق باشی..