کانال تلگرام مهاجرسرا
https://t.me/mohajersara







##### هشدار #####
به تاریخ ارسال مطالب دقت فرمایید.
شرایط و وضعیت پروسه ویزا دائم در حال تغییر است و ممکن است مطالب قدیمی شامل تغییراتی باشد.
دیدگاه های آرش در مورد آمریکا
(2012-10-23 ساعت 07:50)frozen mind نوشته:  افشین عزیز، تا جایی که من می دونم، حتی در فروشگاههای کوچک یا رستورانها هم میشه از کارفرما تقاضا کرد که پرداخت حقوق را به صورت in the book انجام بده تا سابقه سوشیال سکیوریتی شامل شما بشه. البته در این حالت پول کمتری گیر شما میاد اما به کردیتی که در سازمان سوشیال سکیوریتی بدست میارین، می ارزه.
مطلبی هم درباره off the books در وب دیدم که خوندنش مفیده.
[en] Working "Off the Books": What to Avoid [/en]
شما درست میفرمایید ، اما کارفرمای من این کار رو نمیکنه و دلیلش رو هم نمیدونم . اما هرچه باشه من باید به فکر خودم باشم . کارفرماها ممکنه خیلی کارها رو به لحاظ مصلحت خودشون انجام ندن ، ولی من باید یه فکر اساسی بکنم و این مشکل رو حل کنم . آخه این مشکله منه نه کارفرما !!
ممنونم که منو راهنمایی کردین . ارادتمند شما هستم .
پاسخ
تشکر کنندگان: safajoo ، امیر مهاجر ، frozen mind ، siralex ، vroom ، saher ، Emad_L ، پدی ، Tomas ، rs232 ، HAZARA ، Saiban ، armin021 ، barfi1 ، M0HSeN_US
خدایا از گرفتاریهای آرش کم کن و به اوقات بیکاری اش بیفزا ! آمین
پاسخ
تشکر کنندگان: dreamer60 ، امیر مهاجر ، itsmasoud ، پدی ، Tomas ، Emad_L ، rs232 ، HAZARA ، nooshshahnar ، armin021 ، aaraam ، ben123
(2012-10-23 ساعت 07:23)afshin4749 نوشته:  سلام frozen mind عزیز ،
... فقط در انتظار اینم موقعیتی پیش بیاد که برم و جایی کار کنم که حداقل اگه بیمه نداره ، پرداختی بصورت چک و یا فیش واریزی باشه که برام سابقه محسوب بشه . شما هم اگه این شرایط رو دارید که ............................. چی بگم والا . باید تحمل کرد و منتظر گذر زمان شد . صبر کلید حل مشکلاته عزیزم . موفق باشید .

والا برادر بالاخره باید یه فرقی باشه بین کسی که بیست و شیش، بیست و هفت درصد درآمدش را میده بابت این مزایا با کسی که تمام درآمدش رو جیرینگی میزاره جیبش.
کسی هم که کاری که بیمه و مالیات داشته باشه بخواد از همین وال مارت دورتر نمیخواد بره، هم همه رو استخدام می کنن، هم مزایا داره و هم سابقه حساب میشه.
پاسخ
تشکر کنندگان: امیر مهاجر ، پدی ، Tomas ، Emad_L ، rs232 ، HAZARA ، armin021 ، barfi1 ، pasha_iv ، mrlzdh
(2012-10-23 ساعت 08:53)afshin4749 نوشته:  [quote='frozen mind' pid='227883' dateline='1350962421']
شما درست میفرمایید ، اما کارفرمای من این کار رو نمیکنه و دلیلش رو هم نمیدونم . اما هرچه باشه من باید به فکر خودم باشم . کارفرماها ممکنه خیلی کارها رو به لحاظ مصلحت خودشون انجام ندن ، ولی من باید یه فکر اساسی بکنم و این مشکل رو حل کنم . آخه این مشکله منه نه کارفرما !!
ممنونم که منو راهنمایی کردین . ارادتمند شما هستم .

دوست عزیز شما مشکل خاصی ندارید. من هم تقریبا همین وضعیت رو دارم. شما وقتی در پایان سال مالی گزارش مالیاتتون رو میدید هر رقمی که در امد داشتید رو اعلام میکنین و به نسبت اون تکس و بیمه (سوشال/بازنشستگی) پرداخت میکنید و میشه سابقتون. شما در گروه خویش فرما قرار میگیرید. این کار رو حسابدار به سادگی براتون انجام میده. البته برای سوشال کمترین در امد سالانه شما باید بیش از 7500 دلار باشه و همچنین مدت مشخصی از اقامت دائم در طول سال.
در ضمن اگر کار دیگری پیدا شد دریغ نکنین چون کارفرمای شما در حالت خوشبینانه با ای ار اس مشکل قانونی داره و برای همین کارش نقدی هست و این به نفع شما نخواد بود. میبخشید من تجربه خودم رو گفتم و قصد اطلاع رسانی است البته و نه دخالت خدای نکرده.
آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند
پاسخ
امیدوارم اقا ارش سری به اقوامشون زده باشه و خودشو از تنهایی در اورده باشه .امیدوارم همه امور براش خوبه خوب خوب باشه و بیاد خوشحالمون کنه.
شنيده ام كه در بلاد كفر آدميان ديندارترند.
پاسخ
تشکر کنندگان: پدی ، Tomas ، Emad_L ، rs232 ، HAZARA ، armin021
(2010-06-01 ساعت 09:43)rs232 نوشته:  سلام دوستان عزیز

از این که چند وقت ناپیدا بودم پوزش من را بپذیرید. راستش را بخواهید خودم هم از اینکه مدت زیادی در مهاجرسرا مطلب ننوشته ام احساس شرمندگی می کنم ولی از طرف دیگر هم نمی خواهم مطلبی برای شما بنویسم که تکراری و یا بیهوده باشد.

تا دو هفته دیگر به خانه جدید نقل مکان می کنم و قایق بزرگم را هم خواهم فروخت. البته اگر بتوانم آن را تعمیر کنم. فعلا استارتری که برایش خریده بودم دوباره سوخته است و فردا باید آن را به فروشنده بازگردانم تا یک دانه دیگر برایم بفرستد. خوشبختانه در آمریکا گارانتی و ضمانت محصولاتی که می خرید پوشالی نیست و شما اگر از آن راضی نباشید و یا خراب شود می توانید آن را به فروشنده پس بدهید و یا آن را تعویض کنید.

امروز در خانه یکی از همکارانم مهمانی بود که من هم در آنجا دعوت شده بودم. در آنجا با یک پسر نیمه ایرانی اشنا شدم که حدود 35 سالش بود و مادر و خانمش هم آمریکایی بودند. پدرش زمانی که بچه بود از مادرش چدا شده و به ایران برگشته بود و او فقط خاطرات خیلی کمی را از او به یاد داشت. زبان فارسی را از عمه خودش که در آمریکا بود یاد گرفته بود ولی خیلی به سختی می توانست صحبت کند. نکته جالبی که توجه من را به خودش جلب کرد این بود که او خودش را کاملا ایرانی می دانست و قصد داشت که دختر هفت ساله خودش را به کلاس زبان فارسی بفرستد تا حرف زدن و خواندن و نوشتن فارسی را بیاموزد. خود او قبلا به مدرسه فارسی رفته بود و سواد را در حد کلاس اول دبستان یاد گرفته بود.

ایران برای او یک سرزمین رویایی بود دقیقا همان گونه که زندگی در آمریکا برای برخی از ما یک رویای دست نیافتنی بود. در بانک کار می کرد و از کارش اصلا راضی نبود و می گفت که اگر اخراج شوم می خواهم با زن و فرزندم به ایران بروم. من سعی کردم در آن مدت کوتاه او را از توهم بیرون بیاورم و به او بفهمانم که مشکلات ایران برای آنها بسیار زیاد است و بعید می دانم که بتوانند بیش از دو ماه دوام بیاورند. جالب تر اینجا بود که خانم آمریکایی وی هم می گفت که حاضر است زندگی در ایران را تجربه کند. او قبل از اینکه ازدواج کند برای خدمات داوطلبانه به کشورهای افریقایی سفر می کرد و در روستاها و مکان های دور افتاده میان جنگل زندگی می کرد.

وقتی از کیوان سوال کردم که برای چه فکر می کند که ایران برای او بهتر است گفت به خاطر اینکه من یک آمریکایی نیستم و با آنها فرق دارم. وقتی یک ایرانی را می بینم احساس می کنم که با یک هموطن خودم برخورد کرده ام و می توانیم همدیگر را بهتر بفهمیم برای همین روحیه ام شاد می شود. او نتیجه می گرفت که اگر در جایی باشد که همه ایرانی باشند احساس در خانه بودن به او دست خواهد داد.

این که او به ایران برود یا نه و این که آیا اصلا او می تواند در آنجا زندگی کند موضوع مورد نظر من نیست. آن چیزی که من را به فکر فرو می برد این است که ما همواره و در هر شرایطی که باشیم رویاهایی را برای خودمان متصور می شویم و با امید به دست یافتن به آنها زندگی می کنیم. وقتی که من هنوز قایق نخریده بودم رویای بسیار شیرینی از بودن در آب و شناور بودن در دریای بی کران داشتم. در رویاهای خودم می دیدم که با قایقم در وسط اقیانوس ویراژ می دهم و گهگاهی هم در جایی توقف می کنم و در زیر نور ملایم آفتاب و نسیم خنک دریا ماهیگیری می کنم. ولی وقتی که قایق خریدم و موتورش را تعمیر کردم و به دریا زدم تازه متوجه واقعیت دریا شدم. آن موجهای نقلی خوشگلی که از ساحل پیدا است و چشمان انسان را نوازش می دهد تبدیل به موج های سهمگینی می شود که حتی توان ایستادن نداری و باید دو دستی صندلی خود را بچسبی که به درون آب پرتاب نشوی. وقتی که در وسط دریا موتور قایق خراب می شود و گیر می کنی دلهره و ترس از مرگ وجودت را فرا می گیرد و بادهای کوبنده دریا نفس کشیدن را برای شما سنگین می کند.

با این حال من آب و دریا را دوست دارم و دوباره به آنجا خواهم رفت ولی دیگر تصوراتم از دریا رویایی نیست و خودم را برای مواجهه با انواع مشکلات پیش بینی نشده آماده می کنم. یادتان است که می خواستم هلیکوپتر بخرم؟! هنوز هم تصوراتم از داشتن آن رویایی است و خودم را در بالای مزارع و کشتزارهای زیبا می بینم و از آن بالا برای مردم دست تکان می دهم. ولی قطعا مشکلاتی که در آن بالا رخ خواهد داد و یا سقوط احتمالی بر اثر کثیفی کاربراتور و خاموش شدن موتور جزو سکانس های رویای من نیست.

من به این نتیجه رسیده ام که رویای انسان ها بسیار شیرین و دوست داشتنی و مفید است. چون امید به زندگی می دهد و شما را در گذران مشکلات روزانه خود یاری می دهد. رویای این روزهای من این است که با در دست داشتن پاسپورت آمریکایی به ایران برگردم و آنجا با یک دختر خوب ازدواج کنم و تشکیل خانواده بدهم و با خوبی و خوشی زندگی کنم. گرچه می دانم که این رویا ابلهانه و غیر واقعی است ولی بهرحال به من اجازه می دهد که مشکلات تنهایی خودم را آسان تر پشت سر بگذارم و اگر هم برای من ناملایمتی پیش آمد بتوانم بگویم که من فقط تا گرفتن پاسپورت خود در آمریکا هستم پس گور پدرشان! ولی رویای بازگشت به ایران نیز همچون رویای آمدن به آمریکا واقعی نیست و فقط یک رویای شیرین است.

نکته در اینجا است که رویاهای ما نیز همچون سایه با ما حرکت می کنند و زمانی که شما در محل رویای سابق خود ایستاده باشید دیگر رویای شما در آن نقطه وجود ندارد و به جای دیگری رفته است. وقتی که من دانشجو بودم رویای من فقط داشتن یک ماشین بود و فکر می کردم که اگر یک ماشین داشته باشم به آرزوی خودم رسیده ام. ولی وقتی ماشین خریدم با اینکه بسیار لذت می بردم ولی قطعا رویای من در زمانی که ماشینم را هول می دادم تا روشن شود دیگر داشتن یک ماشین نبود.

وقتی به آمریکا آمدم به بسیاری از آرزوهای خودم رسیدم و توانستم یک زندگی خوبی را برای خودم فراهم کنم. بیشتر از آن چیزی که انتظارش را داشتم نصیبم شد و در این مدت کوتاه طعم آرامش و آسودگی خیال را چشیدم. ولی هرگز نتوانستم رویای خودم را در همین نقطه نگه دارم زیرا رویا هرگز در واقعیت نمی گنجد. وقتی با همکاران آمریکایی خود به بیرون می روم و خودم را در میان آنها تنها احساس می کنم دیگر نمی توانم رویاهای سابق خودم را در مورد آمریکا به یاد بیاورم و از آنها لذت ببرم. از آنجایی که فعلا لوازم سفر به ماه و مریخ هم مهیا نیست, رویای من دوباره برگشته است به میان همان جایی که من از آنجا گریخته ام. راستی چه لذتی دارد تا پاسی از شب در آشپزخانه نشستن و با افراد فامیل تخمه و چای خوردن و غیبت کردن و در مورد رفتن به آمریکا صحبت کردن!

جالب اینجا است که در رویاهایی که من در مورد آمریکا داشتم همه عزیزانم هم همراهم بودند و مثلا می دیدم که شب ها دور هم در خانه ای در تگزاس جمع می شدیم و من از هنرها و شیرین کاریهای خودم با آنها صحبت می کردم. حالا که آنها در آمریکا نیستند رویای من با من قهر کرده است و به سمت آنها باز گشته است. در ضمن در رویاهای من دختر خانمهای آمریکایی برای من غش و ضعف می کردند و همیشه من می بایست به آنها التماس کنم که شما را به خدا فقط یک شب به من استراحت دهید تا کمی بیاسایم! جالب اینجا است که یکی از رویاهای شیرین من این بود که مثلا پخش کننده پیتزا باشم و به خانه های مردم در آمریکا پیتزا ببرم! ولی باید اعتراف کنم که رویای آن شغلم بسیار شیرین تر از واقعیت شغل فعلی من بود با اینکه شغل من بسیار راحت و آسوده و در خور است.

شالوده کلام من این است که رویا همیشه شیرین است. حال چه رویای آمریکا باشد و چه رویای ایران و چه رویای هوا و دریا. بنابراین من هیچگاه در رویای کسی قطران نمی چکانم تا آن را به کام دیگران تلخ نکنم. ولی خوب است که در کنار لذت بردن از رویاهای خود آگاه باشیم که همیشه رویا بسیار شیرین تر از واقعیت است و در نتیجه رویای زندگی در آمریکا به مراتب شیرین تر از زندگی در آمریکا است. اگر هم از این مطلب من نتیجه گرفته اید که خوشی با زیر دل بنده برخورد مختصری نموده است کاملا حق با شما است!

خوب دیگر آنقدر یاوه نوشتم که شما دیگر دلتان برای من تنگ نشود و نخواهید که من را این دور و اطراف ببینید.

خب مرغ همسایه غازه دیگه! ایران و امریکا نمیشناسه که.
پاسخ
تشکر کنندگان: Tomas ، پدی ، Emad_L ، siralex ، rs232 ، nilufar ، DEMAR001 ، shabnam.84 ، ali234 ، smmyp ، satin ، alirezanz ، pishtaz611
مرد را دردی اگر باشد خوش است
بخشی از چند نوشته جدید روزنگار خودم را برای دوستانی که به آن دسترسی ندارند در اینجا گذاشتم.

داستان مهاجرت تمامی ندارد و هر روز که از مهاجرت شما می گذرد به عقب نگاه می کنید تا ببینید که چه مسافتی را پیموده اید و چقدر از نقطه شروع خود فاصله گرفته اید. مثل این است که سوار بر یک قایق پارویی شوید و برای رسیدن به یک جزیره بسیار دوردست خود را به دریا بسپارید. هر چقدر که به سمت آن جزیره پارو می زنید ساحلی در جلوی خود نمی بینید ولی وقتی به عقب نگاه می کنید دور شدن خود را از ساحل حس می کنید و میبینید که روز به روز دارید از آن فاصله می گیرید تا جایی که دیگر از دیدگان شما محو می شود و دیگر نگاه کردن به جلو و یا عقب برای شما فرق نمی کند زیرا همه جا پوشیده از دریای بی کران است. از همین روی است که قدم به هجر گذاشتن مرد دریا می خواهد و آن کسی که دل به دریا می زند باید دریادل باشد. اگر وا دهی کارت تمام است و حتی اگر سالهای سال پارو زدی و جزیره ای در روبروی خود ندیدی همچنان باید به سمت جلو پارو بزنی زیرا هیچ گاه نمی دانی که آیا نیمه راه را رد کرده ای یا نه. خوب باید اعتراف کنم که من چندان دریا دل نیستم و لحظه ای نیست که لرزه بر افکار نه چندان سترگ من رخ ندهد. جایم خوب است و آب و توشه کافی نیز به همراه دارم ولی پایم بر روی زمین سفت نیست. راستی اگر این قایق زپرتی غرق شود تا کجا می توانم شنا کنم؟ هر چقدر که قایق شما از ساحل دورتر شود این سوال در ذهن شما پر رنگ تر می شود حتی اگر شما قهرمان شنای ماراتون باشید. اگر اخراج شوم چه می شود؟ نمی دانم. چه می دانم! یک درد و مرضی می شود دیگر. تا چند سال پیش جواب این سوال خیلی آسان و آشکار بود چون شنا می کردم و خود را به ساحل می رساندم و به قول یارو گفتنی خیلی راحت بر می گشتم. ولی الآن دیگر فکر کردن به برگشت دست کمی از فکر و خیال چالش های روبرو ندارد چون به اندازه ای از ساحل دور شده ام که حتی به توان برگشت خود نیز به دیده تردید می نگرم.

اقدامات مقتضی هم گره دیگری در اندیشه من ایجاد کرده است چون تا به حال تنها مسئولیت خودم را به همراه داشته ام در حالی که از این پس زورق من یک سرنشین دیگر هم دارد که حتی شنا هم نمی داند. با زور بیشتری پارو می زنم و چنان وانمود می کنم که ناخدای دریا دیده ای هستم تا مبادا هراس به دل سرنشین من راه پیدا کند. پیش به سوی جلو به سمت نقطه ای نامشخص در دل این دریای بی کران همچنان پارو می زنم. مدت ها است که به هر سویی که می رانم گمان می کنم که جلو است چون دیگر حتی شهامت نگاه کردن به جهت نما را هم ندارم. داستان مهاجرت هم داستانی است که چون وبلاگ من برگ آخر ندارد و هر چقدر که آن را بخوانید سرانجام آن برای شما آشکار نمی شود.


هالوین به سبک ایرانی
فکرش را بکنید آدم لباس دراکولا بپوشد و بعد مرغ سحر ناله سر کن بخواند. این حکایت مهمانی های هالوین ایرانی در امریکا است. آدم تکلیف خودش را نمی داند که باید جلف و سبک و دلقک باشد و یا این که سنگین و رنگین و عصا قورت داده. همه ملغمه ای از همه چیز هستند و خودشان هم نمی دادند تکلیفشان چیست. یکی لباس مرلین مونرو می پوشند و رفتارش مثل مریم مقدس است و دیگری صورتش را مثل دلقک های سیرک درآورده است و دارد در مورد سیاست های خارجی کلان نظریه پردازی می کند. صد نوع غذا و میوه به جلوی مهمان می ریزند که صدایشان خفه شود و بعد از مهمانی نگویند غذا کم بود. طوری که اگر تا چند ماه بعد از مهمانی خودشان و سگ هایشان غذاهای پس مانده از مهمانی را بخورند باز هم تمام نمی شود. بعد هم دیمبل و دیمبول راه می اندازند و نظریه پرداز سیاست های خارجی کلان یک مرتبه تبدیل می شود به ماهرترین رقاص های کاباره ای و باباکرم می رقصد. مرلین مونرو هم یک مرتبه جو گیر می شود و طوری آن وسط قر می دهد که یک نفر باید برود و دستش را بگیرد جلوی اعضا و جوارح او که به سمع و نظر بینندگان چشم ورقلمبیده نرسد. زن ها هم همه به شوهرهایشان چشم قره می روند و آنها هم هوا را نگاه می کنند و سوت می زنند که یعنی اصلا حواسشان به پر و پاچه رقصنده های وسط صحنه نیست. دیگر آن موقع الکل هایی که به بدن زده اند هم اثر کرده است و کم کم همه با هم گرم می شوند و احساس پسر خاله بودن می کنند. بعد تازه می فهمی که بیشتر آنها به شغل شریف عملگی که اسم با کلاس آن کانستراکشن است مشغول هستند. از آنجا مشخص می شود که طرف می گوید اگر آنها این دیوار وسط را بر می داشتند و آشپزخانه را از آن طرف به این طرف می آوردند قیمت خانه آنها یک هو از فلان قدر می شود بسان قدر. بعد هم اضافه می کنند که اگر این کار را به من بدهند ده روزه برایشان درست می کنم. خیلی ها هم در کار به خر بفروش از ماشین گرفته تا بیمه های درمانی و مرگ و زندگی و خانه و این چیزها هستند و در نهایت می خواهند بفهمند که از شما که در کنار آنها نشسته ای هیچ خیری به آنها می رسد یا خیر.

کم کم همه به بهانه گرم بودن هوا لباس های هالوین خودشان را در می آورند و مهمانی یک مرتبه به یک مهمانی کلاسیک ایرانی تبدیل می شود و اگر یک بدبختی لباس عادی خودش را به همراه نیاورده باشد یک مرتبه خودش را مثل یک دلقک انگشت نما شده در میان جمعی از متشخصان و شخصیت های برجسته CیاC و اجتماعی و اقتصادی احساس می کند. نمی دانم در امریکا چند تا شبکه ایرانی های موفق وجود دارد ولی تا حالا افراد زیادی را دیده ام که ادعا می کنند مسئول شبکه ایرانی های موفق در امریکا هستند. لابد هر کسی که چهار نفر ایرانی پولدار را می شناسد زود یک شبکه راه می اندازد و خودش هم می شود مسئول آن شبکه ای که خودش راه انداخته است. خلاصه در این مهمانی های هالوین حتما یکی از آنها با لباس قورباغه و یا پری دریایی به پست شما می خورد و اگر در مورد وضعیت خودتان خوب خالی بسته باشید می خواهد شما را وارد شبکه خودش بکند. اگر شما در جایی کار می کنید و حقوق خوبی می گیرید اولین چیزی که بیشتر آنها به شما می گویند این است که ای بابا شما برای چه عمرتان را تلف می کنید و برای مردم کار می کنید. بیایید و یک بیزینس برای خودتان بزنید و پول پارو کنید. شما در حالی که سرتان را تکان می دهید و می گویید بله کاملا حق با شما است باید در دلتان بگویید که ای فلان کردم به آن هیکل و نظریاتت جمیعا همه با هم. همین طوری یک حرفی از بخار معده آنها شکل می گیرد و آن را به اطراف می پراکنند و بقیه هم باید بگویند به به عجب رایحه خوش خدمتی. بعد وقتی از دست شبکه های موفق خودتان را خلاص می کنید و به گوشه دیگری از مهمانی می روید تازه به دام تخلیه کنندگان ماهر اطلاعاتی می افتید که قربانی خودشان را چنان در چنبره خود می گیرند و می چلانند که تا آخرین قطره اطلاعات خصوصی شما هم به بیرون بچکد و سپس تفاله شما را رها می کنند و به سراغ قربانی بعدی می روند. بعد تازه شما با خودتان فکر می کنید که ای بابا من برای چه این حرف ها را به کسی گفتم که اصلا او را نمی شناسم و برای اولین بار او را دیده ام. سپس می بینید که او پیش یک نفر دیگر نشسته است و با انگشت یواشکی دارد شما را نشان می دهد و در گوش او پچ پچ می کند.

خلاصه از من به شما نصیحت که اگر می خواهید به مهمانی هالوین در امریکا بروید به یک مهمانی کاملا امریکایی بروید که همه لباس های عجیب و غریب پوشیده باشند و شما هم هر چیزی که دوست دارید بپوشید. مهمانی ایرانی هم به موقع خودش بروید و مرغ سحر بخوانید و بشنوید. ولی ترکیب این دو تا مثل این است که باقلاقاتوق را با پیتزا قاطی کنید و با مارگاریتا بخورید.
با آرزوی موفقیت برای شما
پاسخ
خاطراتی از اولین کار در شهر سنفرانسیسکو
کار کردن در شهر سنفرانسیسکو برای من بالاتر از میزان تصوراتم بود. اولین قرارداد خودم را در امریکا بسته بودم و تا فرا رسیدن اولین روز کاری لحظه شماری می کردم. هر بار که تلفن من زنگ می خورد در دلم آشوبی بر پا می شد و اسهال می گرفتم. با خود می گفتم که مبادا از شرکت جدید تماس بگیرند و وقتی ببینند که من نمی توانم درست صحبت کنم پشیمان شوند و قرارداد من را لغو کنند. قرار بود به عنوان کارشناس رایانه به خانه های مردم سرکشی کنم و مشکلات آنها را بر طرف کرده و خواسته های رایانه ای آنها را برآورده کنم. هنوز نمی دانستم که مردم با کسی مثل من که حتی نمی تواند منظور آنها را به درستی دریابد چه رفتاری خواهند داشت. همه چیز را با تجربه های خودم در ایران مقایسه می کردم و به نتایج دهشتناکی می رسیدم. در ایران هر زمانی که حتی تمام موازین در کارها بر سبیل مراد می چرخید همیشه گره ای در کار ایجاد می شد و به قول معروف کار به خنس بر می خورد و برای همین بود که من گمان می کردم به همان روال حتما تا زمان شروع کار من موردی پیش خواهد آمد و کارفرما از استخدام من منصرف خواهد شد. از چندین روز قبل از شروع کار صبح ها از خانه خارج می شدم و به محل کار می رفتم و سپس ساعت ها در اطراف آن می چرخیدم تا همه چیز را یاد بگیرم که مبادا روز موعود دیر برسم و یا این که نتوانم آدرس را به خوبی پیدا کنم. محل کار من در مرکز شهر سنفرانسیسکو و در محل برخورد دو خیابان اصلی مارکت و مانتگامری بود. صبح های زود تمام پیاده روها پر از آدم هایی بود که پشت سر هم و به سرعت به سمت محل کار خود می رفتند. به طوری که اگر شما در جریان جمعیت در آن پیاده رو ها قرار می گرفتید دیگر نمی توانستید انحراف مسیر دهید و یا در جای خود متوقف شوید. هر گاه که در سر چهار راهی چراغ عابر پیاده قرمز می شد توده ای از جمعیت در پشت خطوط خیابان منتظر می ایستادند و به هنگام سبز شدن چراغ موج جمعیت از دو طرف خیابان به هم می رسید و از لا به لای هم رد می شدند. همه این جریانات فقط مربوط به ساعت های اولیه صبح و یا عصرها در زمانی که اداره ها تعطیل می شدند بود. در بقیه ساعت هایی که من در خیابان پلاس بودم کم کم سر و کله آدم های توریست با لباس های مسخره و دوربین عکسبرداری در دست پیدا می شد. همه از در و دیوار و از همدیگر عکس می گرفتند تا بعدا آن را به دوستان و آشنایانشان نشان دهند و بگویند که نگاه کن من در شهر سنفرانسیسکو بودم. جمعیت در ساعت های میانی روز جهت خاصی نداشت و همه از هر طرف می رفتند و یا این که ایستاده بودند و به اطراف خود می چرخیدند. ساختمان های بلند و نسبتا قدیمی در مرکز شهر سنفرانسیسکو جذابیت های زیادی برای افرادی دارد که به عنوان گردشگر از آن شهر دیدن می کنند ولی برای من که به فکر کار کردن بودم این زیبایی ها چندان به چشم نمی آمد.

روز موعود فرا رسید و من تقریبا نیم ساعت زودتر به محل کارم رسیدم و هنوز منشی مدیرعامل نیامده بود که در را باز کند. محل کار ما یک اطاق کوچک بود در یک ساختمان بسیار بزرگ و بلند مرتبه بود که صدها اطاق داشت و هر اطاق مربوط به یک شرکتی بود که در شهر سنفرانسیسکو برای خودش کار می کرد. دلم برای خودش قل قل می کرد و طبق معمول به حال تترتر افتاده بودم ولی زمانی که کارمندان شرکت از راه رسیدند و وارد اطاق شدم توانستم به خودم مسلط شوم. در مجموع چهار نفر بیشتر نبودیم و همه یا با هم فامیل بودند و یا ارتباطات مشکوکی داشتند. منشی آن شرکت که تقریبا همه کاره بود دوست دختر مدیر عامل شرکت بود که البته در آن ساختمان کار نمی کرد. پس از مدت کوتاهی متوجه شدم که همه در آن شرکت رئیس هستند و تنها کسی که قرار است کار کند و چشم امید همه به او دوخته شده بود من هستم. آنها تازه آن شرکت را راه اندازی کرده بودند و خودشان هم اولین روزهای کاری خود را می گذراندند و بسیار خوشحال بودند که یک نفر آدم ارزان قیمت را پیدا کرده اند که ادعا می کند همه کاری را بلد است. من یک کوله پشتی به همراه داشتم که تمام ابزار مورد نیاز خودم را در آن تپانیده بودم. سرانجام اولین تلفن به صدا در آمد و یک نفر که یک چاپگر خریده بود در اتصال آن به کامپیوترش دچار گه گیجه شده بود و از ما کمک می خواست. منشی ما آدرس او را نوشت و گفت که الساعه یک نفر را می فرستیم خدمت شما تا آن را برایتان درست کند. سپس آدرس را به همراه فرم های مخصوص و هزینه هایی که باید وصول کنم را به من داد و من هم آنها را در خورجینم تپانیدم و به سمت هدف به راه افتادم. آن شرکت یک ماشین های مینی کوپری داشت که سرتاپایش پر از تبلیغ بود و من می بایست از آنها استفاده می کردم ولی در آن زمان من هنوز گواهینامه رانندگی خودم را نگرفته بودم و بنابراین مجبور بودم با اتوبوس خودم را به محل مزبور برسانم. این اولین ماموریت من در امریکا و در روز اول کاری بود. وقتی سوار اتوبوس شدم با خود فکر می کردم که الآن مشتری با دیدن من که اصلا نمی فهمم چه می گوید به شرکت زنگ می زند و می گوید این آدم را دیگر از پشت چه کوهی پیدا کرده اید و فرستاده اید به خانه من. در آن زمان یک آدم امریکایی برای من ابهتی داشت و اگر کسی با من به زبان انگلیسی صحبت می کرد خودم را می باختم و زود اسهال می گرفتم. سرانجام به خانه مشتری رسیدم و زنگ زدم. در خانه را باز کردند و من داخل شدم. یک خانم جوان آمد و شروع کرد به توضیح دادن که پرینتر را از جعبه اش باز کرده است ولی سوراخ متناسب با سیم رابط را پیدا نمی کند که آن را در آن بتپاند. من همچون ببری که بر گردن شکار خود می پرد در یک چشم به هم زدن سیم را به پرینتر چسباندم و نرم افزار آن را هم بر رایانه اش نصب کردم و اولین پرینت را به دست او دادم. در مجموع کارم کمتر از ده دقیقه طول کشید و هنوز نمی دانستم که در هر حال ما هزینه یک ساعت را از مشتری می گیریم و نیازی نبود که در کارم عجله کنم.

مشتری های بعدی من هم به همین صورت بودند و هربار که من به خانه یک نفر می رفتم اعتماد به نفس بیشتری پیدا می کردم و کم کم متوجه شدم که مردم شهر سنفرانسیسکو بسیار مهربان تر از آن چیزی هستند که من تصور می کردم. وقتی به آنها می گفتم که تازه از ایران آمده ام خود را خیلی مشتاق نشان می دادند و به من تبریک می گفتند که توانسته ام کار پیدا کنم و برایم آرزوی موفقیت می کردند. در آن زمان من هم مثل هر ایرانی دیگر هر بار که با یک امریکایی صحبت می کردم هر مسئله ای را به یک طریقی به ایران ربط می دادم و مثلا می گفتم که در ایران چنین است و چنان است. مثلا اگر چای می آوردند می گفتم که ما در ایران چای را این طوری می خوریم و یا اگر صحبت از تقویم می شد می گفتم تقویم ما این چنین است و آن چنان است. البته خود آنها هم در این زمینه مقصر و یا بهتر بگویم مشوق بودند و می خواستند که حتی در مورد سیاست و یا وضعیت زنان در ایران بیشتر بدانند. بعضی از آنها حتی شاه را می شناختند و خودشان و یا پدرشان یک زمانی به ایران سفر کرده بودند. معمولا وقتی می دیدند که من نمی توانم درست صحبت کنم می خواستند ببینند که از کدام جهنم دره ای آمده ام و وقتی می گفتم ایران سوالات آنها هم شروع می شد. در میان مشتری های من هر جور آدمی پیدا می شد و هر کدام از آنها هم خودشان و یا اجدادشان از یک جایی به امریکا مهاجرت کرده بودند. امریکایی های سفیدی هم که مشتری من بودند آدم های بسیار فهمیده و خوبی بودند و مخصوصا یکی از آنها که مشتری ثابت ما بود شش تا بچه قد و نیم قد داشت که این تعداد بچه توسط یک امریکایی برایم خیلی جالب بود. الآن دیگر کمتر کسی از من می پرسد که کجایی هستم و برای همین من هم مدت زیادی است که در مورد ایران با کسی صحبت نکرده ام در حالی که روزها و ماه های اول تمام فکر و ذکر من حول محور ایران بود. انگار که رسالت داشتم کشور ایران را به مردم امریکا بشناسانم. شاید یکی دیگر از علت هایی که زیاد در مورد ایران حرف می زدم این بود که من جمله های کلیشه ای زیادی را در مورد ایران به زبان انگلیسی حفظ بودم و می توانستم همان ها را برای ملت امریکایی پشت سر هم ردیف کنم در حالی که در مورد موضوعات متفرقه نمی توانستم مانور زیادی بدهم و جمله و کلمه کم می آوردم. در طول هشت ماهی که در آنجا کار می کردم دیگر شهر سنفرانسیسکو را مثل کف دستم یاد گرفتم و تقریبا به تمام کوچه و پس کوچه های آن سرک کشیده بودم. هنوز در فکر برگشتن به ایران بودم و پیش خود فکر می کردم که چه تجربه های گرانبهایی به دست آورده ام و می توانم آنها را با خود به ایران ببرم و از آنها استفاده کنم. در این مدت توانسته بودم معیارهای خیالی ذهن خودم را بررسی کنم و آنها را بازچینی کنم. من که مدیر بخش کامپیوتر یک شرکت بزرگ بودم قبل از آن گمان می کردم که آدم هر چقدر در کارش سگ تر باشد و پاچه بیشتری از کارمندانش بگیرد موفق تر خواهد بود و ابهت بیشتری خواهد داشت در حالی که در آن زمانی که داشتم با یک خورجین بر پشت از این خانه به آن خانه می رفتم و اوامر مردم را بر می آوردم تازه متوجه شدم که ارزش کار یک انسان به مقام و مرتبت آن نیست و احترام به شخصیت هر کسی در هر شغلی که باشد یکی از پایه ای ترین معیارهای آدمیت است.

در مورد حقوق و دستمزدی که می گرفتم قبلا نوشته ام و می دانید که زمانی که پس از دو هفته به من حقوق دادند تقریبا بهت زده شدم و می خواستم تعارف کنم و آن را نگیرم و بگویم حالا باشد چه عجله ای است بعدا می گیرم. منشی بدبخت گمان کرد که در محاسبه حقوق من اشتباه کرده است و یا من از مبلغ آن راضی نیستم چون که آنها اصلا متوجه چیزی به نام تعارف نمی شوند. من عادت داشتم که همیشه حقوقم را چند ماه یک بار و با خواهش و التماس و نصفه و نیمه دریافت کنم و برای همین قبول آن برایم دشوار بود که یک نفر بدون این که من به او بگویم خودش سر موقع حقوقم را با دست های خودش به من پرداخت کند. اگر در زمانی که ایران بودم یک نفر به من می گفت که در امریکا حقوق ها را در زمان خودش و به صورت کامل پرداخت می کنند می گفتم که بشنو و باور نکن چون این حرف را را می زنند که من و شما را خر کنند اگرنه همه جای دنیا آسمان همین رنگ است و آدم باید حق خودش را به زور از درون حلقوم کارفرما بیرون بکشد اگرنه اگر خرخره او را دو دستی نچسبید او حتما حقوق شما را قورت می دهد و یک لیوان آب هم روی آن سر می کشد تا کاملا به پایین برود و هضم شود. برای من وصول مطالبات یک نبرد تمام نشدنی و کاری بسیار دشوار بود و اصلا باورم نمی شد که زمانی از شر آن راحت شوم و دیگر مجبور نباشم چک به دست به دنبال این و آن راه بیفتم و التماس کنم که وجه مورد نظر را در حساب بریزند تا چک من وصول شود. از آنجایی که آدم کم رو و زودباوری بودم همیشه من را به دنبال نخود سیاه می فرستادند و با زبان بازی وصول مطالبات را به آینده ای زود که هرگز نمی رسید حواله می دادند. دریافت اولین حقوقم در امریکا نوید بخش بود و یکی از آرزوهای دیرین خود را در شرف برآورده شدن می دیدم. تقریبا به تمام کسانی که در ایران می شناختم و حتی بقال سر کوچه هم زنگ زدم و گفتم که در امریکا هر دو هفته یک بار حقوق می دهند و اصلا بدون این که چیزی بگویید و یا متوجه شوید حقوق شما را به حسابتان می ریزند. آن زمانی که جیپ غراضه داشتم همیشه وقتی باران می آمد مشکل برف پاک کن داشتم و هیچ وقت نتوانستم کاری کنم که درست کار کند و من مشکلی در باران و یا برف نداشته باشم. برای همین تا مدت ها وقتی که می خواستم ماشینی را امتحان کنم اول برف پاک کن آن را تست می کردم و اگر کار می کرد بسیار راضی و خوشحال می شدم. این حقوق گرفتن به موقع هم برای من واقعه مهمی بود که هرگز گمان نمی کردم روزی برسد که چنین چیزی در زندگی من رخ دهد. آن زمان مخارج من مثل الآن ولنگ و باز نبود و با همان حقوق کمی که می گرفتم می توانستم به خوبی اموراتم را بگذرانم و حتی پس انداز کنم. الآن همواره نگرانم که با اضافه شدن اقدامات مقتضی به کسری بودجه برخورد نکنم زیرا با رفتن همخانه ام اجاره اطاق از درآمد ما کسر می شود. البته اقدامات مقتضی بسیار سنجیده و خردمند است و شاید حتی بتواند با دوباره چینی مخارج آنها را بهینه کند و نه تنها کم نیاوریم بلکه بتوانیم مقداری هم پس انداز داشته باشیم. مهم ترین خرج من در حال حاضر خانه است که مخارج آشکار و پنهان زیادی دارد و از جهات مختلف به حساب پس انداز شما حمله می کند. الآن تازه می فهمم که خریدن یک خانه سه اطاق خوابه اشتباه بود و اگر از اول یک خانه دو اطاق خوابه اجاره می کردم الآن من و اقدامات مقتضی می توانستیم مقدار زیادی را در ماه پس انداز کنیم و همیشه هم آزاد بودیم که نسبت به شرایط خود به هر مکان دیگری که دوست داریم برویم. تا دیداری دوباره بدرود.

گریه کردن در امریکا
امروز صبح با موتو گازی به سر کار آمدم تا کمی به کله ام باد بخورد. هوا بس ناجوانمردانه خوب است و برای همین است که آدم در این هوا هوایی می شود. درختان سر سبز اینجا منظره بسیار دل انگیزی را پدید می آورند و بوقلمون های وحشی و آهوها هم همین طور برای خودشان پلاس هستند. همه چیز در اینجا زیادی آرام است و گاهی هم خوشی به زیر دل آدم می زند. البته برای خوش بودن آدم باید زیرساختار روانی لازم را داشته باشد اگرنه شرایط بیرونی هرگز برای خوشی افاقه نمی کند. گل پسر یک اطاق از یک خانواده امریکایی اجاره کرده است و به نظر می رسد که دارد پایش را در جای پای من می گذارد و من از این بابت برایش خوشحالم چون زندگی در یک خانواده امریکایی باعث می شود که او خیلی زود بتواند زباله های فکری خودش را پالایش کند و نگاه جدیدی نسبت به زندگی در او شکل بگیرد. نگاه سنتی ما نسبت به زندگی بسیار سخت گیرانه و جدی است و اغلب همرا با غم و اندوهی است که هرگز تمامی ندارد در حالی که نگاه امریکایی ها نسبت به زندگی بسیار ساده تر و بی پرده و پیرایش است. زندگی ما سیاست زده است و همواره نقشه چینی می کنیم تا بتوانیم چهره های مختلف خود را برای دیگران مدیریت کنیم در حالی که زندگی آنها به سادگی همان چیزی است که هستند و هرگز فرا نمی گیرند که جلوه دیگری از خود به نمایش بگذارند. آنها زندگی می کنند تا خوشی را تجربه کنند و لذت بیافرینند و سعی می کنند از غم و اندوه خود و دیگران بکاهند در حالی که ما اندوه آفرین هستیم و سیستم مفزی ما همیشه یک چیزی را برای غصه خوردن در چنته دارد. مشکل اینجا است که ما برای غم و اندوه ارزش بیشتری قائل می شویم و شادی را سبک می انگاریم. اگر در یک ماشین در ایران ببینیم که عده ای دارند شادی می کنند و کف می زنند رویمان را بر می گردانیم و زود از کنارشان می گذریم و شاید غر هم بزنیم که عجب آدم های لاابالی هستند ولی اگر ببینیم که در یک ماشین عده ای دارند زار زار گریه می کنند همه به آنها توجه می کنیم و سعی می کنیم در غم آنها شریک شویم و علت گریه آنها را بفهمیم. در حالی که در امریکا دقیقا برعکس است و اگر مردم ببینند کسی دارد گریه می کند سریع از کنارش می گذرند و او را تنها می گذارند ولی اگر ببینند کسی شادی می کند دور او را می گیرند و می خواهند از علت شادی او باخبر شوند و در آن سهیم شوند. مغز ما عادت دارد که همیشه بدبختی داشته باشد و اگر زمانی بدبختی و گرفتاری نباشد به طور اتوماتیک چیزی را برای ما می سازد که ما بتوانیم با توسل به آن توی سر خودمان بزنیم و خودمان را بدبخت و اندوهگین فرض کنیم. مثلا همه ما می توانیم شب و روز گریه کنیم و عر بزنیم به علت این که می دانیم بالاخره یک روز پدر و مادر ما خواهند مرد و خودمان را به این خاطر بدبخت و بیچاره بدانیم و از طرف دیگر هم می توانیم در هر شرایطی خودمان را شاد و پر انرژی نگه داریم. در امریکا اگر کسی بمیرد و در مراسم آن عده ای بخندند اصلا به آنها چپ چپ نگاه نمی کنند و حتی خود بازمانده های آن ساقط شده نیز سعی می کنند غم خود را پنهان کنند و به جماعت لبخند بزنند.

البته گریه یک حالت طبیعی در انسان است و در جایی که احساسات و عواطف لبریز می شود این حالت به آدم دست می دهد و حتی خوشحالی زیاد هم می تواند باعث گریه شود. معمولا چون خانم ها احساسات لطیف تر و عمیق تری دارند بیشتر این حالت به آنها دست می دهد. بیشترین مشکل در ما این است که گریه را یک حالت رفتاری خاص می دانیم و وقتی گریه می کنیم از دیگران انتظار داریم که دلشان به حال ما بسوزد و از ما دلجویی کنند. در ایران این سیستم رفتاری جا افتاده است و اگر یک نفر گریه کند و دیگری به او توجه نکند حتی خود فردی که گریه می کند می گوید که عجب آدم بی شعور و بیخودی است که به گریه من توجه نکرد. برای همین در بسیاری از موارد از گریه استفاده ابزاری می شود تا بتوانند به مقصود خود برسند و برای همین است که مردم بد نمی دانند که دیگران آنها را در حالت گریه و کج و کول شدن عضلات صورت و راه افتادن آب چشم و آب دماغ ببینند و حتی ممکن است خیال کنند که در این حالت بسیار زیبا و روحانی و ملکوتی هستند. بچه ها هم در پیرو همین قوانین از گریه استفاده ابزاری می کنند تا بتوانند به خواسته های خودشان برسند و در بسیاری از موارد حتی قبل از امتحان کردن هر راه دیگری شروع به عر زدن می کنند و با گریه خواسته خودشان را بیان می کنند. آنها می دانند که حتی اگر والدین به گریه آنها توجه نکنند توجه دیگران جلب می شود و می گویند که عجب والدین مزخرفی هستند که می گذارند بچه بیچاره گریه کند و توجهی به او نمی کنند. آنها می دانند که وقتی در یک محل عام عر بزنند والدین چاره ای جز برآورده کردن خواسته آنها ندارند. در امریکا اگر کسی گریه اش بگیرد سعی می کند تا جایی که می شود آن را کنترل کند و پس از آن هم از دیگران به خاطر این حالت عذر خواهی می کنند. بچه ها هم همین طور هستند و می دانند که اگر گریه کنند هیچ کسی به آنها توجه نمی کند تا زمانی که گریه آنها تمام شود و در مورد مشکل خودشان گفتگو کنند.در امریکا کسی که گریه می کند اصلا انتظار ندارد که کسی دلش به حال او بسوزد و یا از او دلجویی کند بلکه گریه فقط یک حالت طبیعی و ناخودآگاه است که پس از مدتی رفع می شود و آن فرد با مدیریت احساسات و افکار خودش می تواند بر خود مسلط شود. اگر هم کسی بمیرد هیچ کسی مجبور نیست گریه کند و عر بزند و شیون کند و یا مثل کولی ها بالا و پایین بپرد و به موهایش چنگ بزند و اصوات ناهنجار از گلویش خارج کند بلکه سعی می کنند بر خودشان مسلط باشند و هر کسی هم که گریه اش گرفت در گوشه ای برای خودش گریه می کند تا آرام شود.

خانم شهسواری
چند وقتی است که یکی از آشناهایمان که مسن است کمرش را عمل کرده است و برای این که حالش خوب شود به مدت سه هفته باید در یک جایی باشد که شبیه به خانه سالمندان است تا بتوانند او را فیزیوتراپی کنند و در ضمن تحت مراقبت پزشکی باشد. من هم همیشه برای نهار به پیش او می روم و عصرها هم به او سر می زنم چون دلم نمی خواهد در آن مرکز که شبیه خانه سالمندان است احساس تنهایی کند. البته آنجا خیلی زیبا است و نهار و شام عالی می دهند و پرستارها هم بسیار مهربان هستند. البته من باید برای گرفتن غذا پنج دلار پول بدهم چون بازدید کننده هستم ولی برای او که سالخورده است همه چیز مجانی است. من افراد سالخورده را خیلی دوست دارم و از زمان بچگی همیشه هم صحبت خوبی برای پیرزن ها و پیرمردهای کهنسال بودم. خوب می دانستم که آنها فقط یک نفر را می خواهند که حرف های آنها بشنود و سرش را تکان دهد زیرا معمولا گوشهایشان هم خوب کار نمی کند و اگر شما حرفی بزنید خوب نمی شنوند و در ضمن رشته افکارشان هم به هم می ریزد. یکی از علت هایی که آدم های پیر برایم قابل احترام بودند این بود که می دانستم آنها به مرگ خیلی نزدیک هستند و برای همین دوست داشتم احساس آنها را از رویارویی با مرگ بدانم. خوب من بچه شیطانی بودم و همیشه هم در حال دویدن و توپ بازی بودم ولی اگر یک پیرمرد و یا پیرزنی را می دیدم که دارد من را نگاه می کند ناخودآگاه تمام انرژی من فروکش می کرد و از حرکت می ایستادم و به نگاه او خیره می شدم. چروک های روی پوست آنها همیشه برایم اسرار آمیز و جالب بود و گاهی از آنها اجازه می گرفتم که به پوست تا خورده آنها دست بزنم و ببینم که چطور جدا از گوشت و استخوان برای خودش بالا و پایین می رود. یادم می آید که پیرزن بسیار سالخورده ای در کوچه ما زندگی می کرد که همه او را به نام شهسواری می شناختند. خیلی فرتوت بود و وقتی که با عصا راه می رفت قدش از من هم کوتاه تر بود. اصلا با هیچ کسی حرف نمی زد و گوشش هم نمی شنید و تقریبا هیچ کس اصلا او را نمی دید. ولی من هر بار که او می خواست از کوچه رد شود بچه ها را از بازی متوقف می کردم تا او رد شود و اگر کسی به او بی احترامی می کرد خیلی ناراحت می شدم. همه می گفتند که او همین روزها می میرد و من خیلی دوست داشتم که به نوعی خودم را به او نزدیک کنم و بفهمم که مردن چگونه است. یک بار که توپ ما به حیاط خانه شان افتاده بود پسرش که آدم میانسالی بود در را باز کرد و گفت برو و توپت را بردار. پسرش با زن و بچه هایش در خانه اصلی زندگی می کردند و مادر پیر او در یک اطاقک کاهگلی نمور در کنار در ورودی زندگی می کرد. پسر شهسواری دم در اطاق مادرش با صدای بلند می گفت مادر قرصت را خوردی؟ می خواهی ببرمت آمپول بزنم؟ کاری با من نداری؟ صدای مادر در نمی آمد ولی از گوشه در دیدم که با بی حوصلگی و با حرکت سرش جواب منفی می دهد. او اصلا دلش نمی خواست کسی مزاحمش شود. من در حالی که توپ پلاستیکی را در بغلم گرفته بودم منتظر شدم تا پسرش به درون خانه برود.

یواش به در اطاق او نزدیک شدم و دیدم که او هم دارد به من زل می زند. یک کرسی کوچک داشت که در کنار آن متکایی چیده بود که رنگ آن زرشکی بود و روکش سفید داشت. من که خیلی سعی می کردم مودب باشم سلام کردم و او با بی حالی و در حالی که دهان بی دندانش را به هم می مالید سرش را برایم تکان داد. سپس دستش را که می لرزید به آهستگی به سمت جیب ژاکت بافتنی خود برد و با سرش اشاره کرد که جلو بروم. من هم از او می ترسیدم و هم اینکه خیلی دوست داشتم او را بیشتر بشناسم. مدت ها بود که همه می گفتند خانم شهسواری شب های آخر عمرش را می گذراند و ممکن است حتی تا فردا صبح هم دوام نیاورد. دمپایی خودم را بیرون در آوردم و با احتیاط به او نزدیک شدم. او یک مشت نخود و کشمش از جیبش در آورد و به سمت من دراز کرد. من به رسم ادب تعارف کردم و گفتم نمی خورم ولی او با سرش اشاره کرد که بگیرم. وقتی دستم را به سمت دستش دراز کردم متوجه شدم که دست او فقط یک قطعه استخوان نازک است که رگ های آن از زیر پوست آویزانش معلوم بود. لکه های مختلفی هم بر روی دستش بود. من نخود و کشمش را از او گرفتم و تشکر کردم و همین طور ایستادم تا ببینم که او می خواهد من بروم و یا این که می خواهد پیشش بنشینم. خیلی دلم برایش می سوخت که تنها است و در دلم به پسرش لعنت می فرستادم که چرا مادرش را به اطاق دم در فرستاده است. آن زمان اصلا درک نمی کردم که یک مرد گرفتار که زن و بچه دارد و در گذران روزگار خودش مشکل دارد همین قدر هم که مادرش را در خانه خود نگه داشته بود و به او می رسید نشان دهنده خوبی او بوده است. ولی بچه ها قضاوت هایشان احساسی است و من هم در آن زمان از دست پسر او عصبانی بودم. در کنار او نشستم و بر نگاهش خیره شدم. می دانستم که همان قدر که من در کنار او نشسته ام خوشحال و راضی است ولی او نمی توانست حرف بزند. احتمالا حنجره او مدت ها پیش از کار افتاده بود و گوشهایش هم دیگر نمی شنید. کم کم صورت چروکیده او حالتی به خود گرفت و من لبخند را در چهره اش تشخیص دادم و لثه هایش هم معلوم شدند. موهایش را حنا بسته بود و یک چارقد گلدار هم بر روی آن بسته بود. قیافه اش خیلی زیبا و معصوم شده بود و مثل کارتون پیرزن و کدو قل قلی بود که سوار کدو شده بود و می خواست به خانه نوه اش برود و در راه حیوانات مختلف می خواستند او را بخورند. او در جواب حیوانات می گفت که من پوست و استخوان هستم و اجازه بدهید که به خانه نوه ام بروم و پلو و چلو بخورم و وقتی که چاق و چله شدم بر می گردم تا تو من را بخوری. پیش خودم فکر کردم خوب لابد خانم شهسواری هم که پوست و استخوان است اگر پلو و چلو بخورد چاق می شود و شاید به او غذا نمی دهند که اینطوری لاغر شده است. طبق معمول پس از مدتی که آنجا نشستم حوصله ام سر رفت و شروع کردم به نگاه کردن وسایل اطاقش و بعد هم اجازه رفتن گرفتم و با توپ پلاستیکی به بیرون دویدم تا بازی کنم.

چند روز بعد با عباس دماغو و نوشین و سمبل و فرشاد و فرزاد و فرانک داشتیم در کوچه بازی می کردیم و متوجه شدیم که جمعیت زیادی در خانه شهسواری رفت و آمد می کنند. بچه ها داشتند پچ پچ می کردند که خانم شهسواری دارد می میرد و همه بالای سر او جمع شده اند. خوب چون برای بچه ها بازی کردن بر هر چیز دیگر مقدم است ما هم کم کم سرمان به بازی گرم و شد و حتی شروع کردیم به داد و هوار که آی تو جرزنی کردی و من قبول ندارم و از این حرف ها که ناگهان پسر شهسواری با یک قیافه نگران و تقریبا اشک آلود در مقابل در ظاهر شد و ما با دیدن قیافه او بدون این که چیزی بگوید در جا خشکمان زد. او خیلی آرام گفت بچه ها مادرم دارد می میرد. لطفا کمی آهسته تر بازی کنید و اجازه بدهید مادرم بمیرد بعد که مرد هر چقدر که دوست دارید سر و صدا کنید. من که صدایم از همه بلندتر بود خیلی خجالت کشیدم و یک لحظه به خودم گفتم که او دارد می میرد و ما داریم بازی می کنیم. ای کاش که پسر شهسواری هم مثل بقیه بزرگترها بر سر ما داد کشیده بود و من این قدر خجالت نمی کشیدم. بقیه بچه ها و عباس دماغو را نمی دانم ولی سنبل هم این لحظه ها را به خوبی به یاد دارد. او الآن در لندن یک رستوران بزرگ دارد و به زودی خودش دارد مادربزرگ می شود. او را خیلی زود و زمانی شوهر دادند که من حتی نمی دانستم بوبول به غیر از شاش کردن کاربرد دیگری هم دارد. چند وقت پیش که من و سنبل داشتیم خاطرات زمان کودکی را از پای تلفن برای هم تعریف می کردیم او هم این صحنه ها را به خوبی به یاد می آورد. خلاصه آن روز من گفتم که دیگر بازی نمی کنم و توپ را رها کردم و رفتم و در کنار جمعیتی ایستادم که در کنار اطاق خانم شهسواری جمع شده بودند تا لحظه مردن او را ببینند. یکی دو نفر به من گیر دادند که داخل اطاق نشوم ولی من بالاخره از زیر دست و پا خودم را به درون اطاق پیرزن رساندم و دیدم که کرسی او را جمع کرده اند و او را بر روی زمین به سمت قبله خوابانیده اند و یک ملافه سفید هم بر روی او کشیده بودند که وقتی مرد آن را بر سرش بکشند. صورتش مثل اسکلت شده بود و به سختی نفس می کشید و هر نفسی که می کشید همه فکر می کردند که این یکی دیگر نفس آخر او است. پلکهایش نیمه بسته بود و حتی نای آن را نداشت که تخم چشمانش را تکان دهد. یک لحظه همان طور که در زیر دست و پا سعی می کردم موقعیت بهتری برای دیدن او پیدا کنم به خودم آمدم و متوجه شدم که او دارد به من نگاه می کند. نفسم در سینه حبس شد و بدنم یخ کرد. او به من خیره شده بود و شاید فکر می کرد در آن جمع تنها کسی هستم که می توانم او را درک کنم و می دانم او دارد می میرد. قبلا شنیده بودم که انسان ها وقتی پیر می شوند دوباره به دنیای کودکی باز می گردند و کودکان و پیران درک بهتری از یکدیگر دارند. من و آن پیرزن به مدت چند دقیقه به هم خیره شدیم تا او مرد. شاید می خواست در آخرین لحظه باز هم برای من لبخند بزند ولی نتوانست این کار را بکند چون جمع و جور کردن پوست های چروکیده روی صورت برای لبخند زدن به نیرویی نیاز داشت که از توان او در آن دقایق آخر عمر بسیار فراتر بود. او همان طوری که به من خیره شده بود نفس آخرش را هم کشید. پسرش که گریه می کرد با دست پلک های نیمه باز او را بست و ملافه ای را که در زیر چانه او تا خورده بود باز کرد و بر روی سرش کشید. زن ها شروع کردند به شیون و زاری کردن و مردها هم صلوات می فرستادند ولی من همچنان داشتم آخرین نگاه های او را در ذهن خودم مرور می کردم. در آن دوران انسانی که در آستانه مرگ بود برایم خیلی قابل احترام بود و هنوز هم این احساس نسبت به سالخوردگان در من وجود دارد و نسبت به آنها حساس هستم.
با آرزوی موفقیت برای شما
پاسخ
ثانیه شمار
دلمان خوش بود که مرتقع شدیم نگو که فقط حمالی به کارم اضافه شده است و پول مولی در کار نیست. رئیسم گفت وضعمان که بهتر شود حتما اضافه حقوق هم برایت اعمال می کنیم. گفتم ای بابا الآن پنج سال آزگار است که همه همین وعده را به من داده اند و آخر هم یا اخراج شدند و یا این که با پای خودشان از این اداره رفتند. این وسط هم تمام وعده و عیدهایشان مالیده شد و رفت در پی کارش. دیروز برای اولین بار سعی کردم حرفم را به رئیسم بزنم و رودربایستی نکنم ولی با این حال باز هم به او اطمینان خاطر دادم که در هر صورت کار لنگ نمی ماند و من آن را انجام می دهم حتی اگر حقوقم را اضافه نکنید. نمی دانم طرف دلش سوخت یا چه شد که گفت باشد حالا گریه نکن لااقل بگذار یک یا دو ماه بگذرد و من حتما در این مورد تجدید نظر می کنم. در واقع به او حالی کردم که من را به آخرت حواله ندهد و تا دو ماه دیگر تصمیم خودش را در مورد اضافه حقوق من اعلام کند. البته یک بودجه کلانی هم در اختیار من است که باید آن را در راه اهداف عالیه خرج کنم. حیف که ایران نیست اگرنه هاپولی می کردم و لااقل نصف آن پول کلان را هاپولی می کردم بدون این که حتی کسی متوجه شود. آخر ما ایرانی ها وقتی به خارج می آییم خیلی مقید به تمام موازین اخلاقی و ارزشی می شویم ولی به محض این که پایمان را در خاک ایران می گذاریم به همان حالت اولیه ریست می شویم. نمی دانم شاید علت این باشد که برای ما ایرانی ها خیلی مهم است که خارجی ها چگونه در مورد ما قضاوت کنند. مثلا الآن اگر من هاپولی کنم آنها تا ابد الدهر یادشان نمی رود که یک ایرانی کلاه آنها را برداشته است و به نوعی آبروی چند هزار و چند صد ساله ما بر باد می رود. شاید هم علت دیگر این باشد که ما ایرانی ها هم نژادی های خودمان را خودمانی می دانیم و می گوییم پول من و پول تو ندارد و پول ایرانی ها مال همه ایرانی ها است و خوب اگر من این پول را نخورم بغل دستی می خورد. خلاصه نمی دانم چطور است که آدم فقط وقتی در ایران است هوس هاپولی می کند و جای دیگری این کار حال نمی دهد. خوب در ایران یک حس رقابت و چشم و هم چشمی هم در مورد هاپولی وجود دارد و همه سعی می کنند رقم های هاپولی خودشان را از دیگری بالاتر ببرند و همیشه هم دست بالای دست بسیار است.

امروز صبح وقتی که از حمام آمدم بیرون داشتم جلوی آینه ریشم را با ماشین چمن زنی می تراشیدم که ناگهان چشمم افتاد به موهای سفید اطراف و جلوی سرم. قبلا که عینکی بودم چشمم بدون عینک این چیزها را نمی دید و خیالم راحت بود که هنوز خیلی جوان هستم ولی امروز صبح یک مرتبه زنگ ها به صدا در آمدند و به خودم گفتم که ای داد بیداد دیدی چه شد؟ آب عمرت را کشیدند و ولو شد. تا همین دیروز داشتم دعا می کردم که ای خدا یعنی می شود یک روزی برسد که من دیگر مجبور نباشم مشق بنویسم. آخر چه زمانی این درس و مدرسه من تمام می شود تا بتوانم شب ها راحت تلویزیون تماشا کنم و نگران امتحان و این چیزها نباشم. تا آنجایی که از درس فارغ شدم حساب و کتاب زمان دستم بود و هر ثانیه و دقیقه را وزن می کردم و پشت سرم می گذاشتم ولی بعدش نمی دانم چه شد که یک مرتبه افسار از دستم رها شد و ثانیه ها و روزها و سالها همین طور از جلوی چشمانم گذشتند. لامذهب چنان سراشیبی تیزی است که دیگر ترمز هم کار نمی کند و دنده سنگین هم صدای دستگاه آب هویج گیری از خودش در می آورد و جا نمی رود. مثل این که هر چقدر سن آدم بالاتر می رود سرعت گذشت زمان هم بیشتر می شود. یادم می آید که وقتی بچه بودم سه ماه تابستان خیلی طولانی بود و هر روز و هر دقیقه برای خودش وزنی داشت و هر ماجرایی که در آن اتفاق می افتاد یک خاطره را برای ما رقم می زد. از یک ساعت بعدازظهر گرم تابستانی که مجبور بودم بخوابم و خوابم نمی برد و با سنجاق قفلی های مادربزرگم بر روی راه های فرش کهنه بازی می کردم بیشتر از پنج سال گذشته خاطره در ذهنم باقی مانده است. چشمانم به ثانیه شمار ساعت قدیمی چوبی بود تا ببینم چه زمانی می تواند کوچکترین عقربه را به سمت عدد چهار ببرد و من به کوچه بروم تا بازی کنم. ولی ثانیه شمار خیلی تنبل بود و تازه هر ذره ای هم که به جلو می رفت یک مقداری به عقب بر می گشت تا جایش را در موقعیت فعلی خودش تثبیت کند. بعد تا دوباره تصمیم بگیرد یک قدم به جلو برود نفس آدم را در می آورد. ساعت برای من خیلی اسرار آمیز بود و همیشه ترکیب چرخ دنده ها با یکدیگر و حرکت متوازن آنها من را افسون می کرد. عباس دماغو هم در خانه اش همین وضعیت را داشت و می بایست سنگینی ثانیه های گرم آن بعدازظهر تابستانی را تا رسیدن به ساعت مقدس چهار تحمل کند.

اصلا نمی فهمیدم که بزرگ ترها برای چه بعدازظهرها می خوابند. سردرد را هم درک نمی کردم و نمی دانستم چرا وقتی من سر و صدا می کنم دیگران سردرد می گیرند. خنده ام می گرفت و پیش خودم می گفتم که مگر سرشان به جایی خورده است که درد بگیرد. من هم وقتی سرم به در و دیوار می خورد درد می گرفت ولی آن را می مالیدم و زود خوب می شد ولی بزرگ ترها وقتی سردرد می گرفتند قیافه شان مچاله می شد و اخم می کردند و بداخلاق می شدند. فکر می کردم مسخره بازی در می آوردند و می خواهند ژست بگیرند و بزرگتر بودن خودشان را به رخ من بکشند. بابا این همه امکانات و پول دارید بروید پارک بروید شمال برای خودتان عشق و حال کنید آخر این خواب بعدازظهر چه لذتی دارد که من نمی فهمم! در همین فکرها بودم که مادربزرگم غرولند کنان یک چشمش را باز می کرد و می گفت اگر گذاشتی من پنج دقیقه بخوابم اه تازه چشمانم گرم شده بود. تازه فهمیدم که داشتم با انگشت پایم با قلمبه ورآمده در کمد قدیمی که فلزی هم بود بازی می کردم. وقتی فشارش می دادی می گفت بومب و می رفت تو و وقتی ولش می کردی می گفت بامب و می آمد بیرون. بعد دوباره به ساعت نگاه کردم و پیش خودم گفتم که ای بابا الآن بیش از نیم ساعت است که خوابیده ای نه پنج دقیقه. حوصله ام سر می رفت و دوباره به سنجاق قفلی پناه می بردم و فرض می کردم که یک موتورسیکلت پر سرعت است و با آن در راه های پر پیچ و خم فرش نخ نما ویراژ می دادم و گاهی هم به شدت ترمز می کردم که صدای ساییده شدن لاستیک آن بر سطح خیابان از سقف گلوی من خارج می شد. وقتی یک مرتبه گاز می دادم جلوی سنجاق قفلی می رفت بالا و تک چرخ می زدم. یاد ماشین کورسی کوچکی افتادم که از خانه یکی از بستگان پولدارمان دزدیده بودم و آن را در زیر پله آشپزخانه قایم کرده بودم. یک لحظه وسوسه می شدم که بروم و آن را بیاورم و بازی کنم ولی همیشه ترس بر من غلبه می کرد که مبادا کسی متوجه شود و آبروی من برود. شب های زیادی کابوس دیده بودم که همه دارند با انگشت من را نشان می دهند و می گویند آرش یک دزد پست فطرت است. وقتی از خواب می پریدم از اینکه آن ماشین در زیر انبوه خرت و پرت های زیر پله دفن شده است احساس راحتی و خوشحالی می کردم. هیچ وقت نتوانستم با آن ماشین بازی کنم و فقط عذاب وجدان آن برایم باقی ماند. کولر آبی با سر و صدای زیاد سعی می کرد اطاق را خنک نگه دارد. یک قمری هم در بالای کانال آن لانه ساخته بود و وقتی که راه می رفت صدای کشیده شدن ناخن پایش بر روی سطح فلزی کانال شنیده می شد. بغبغو هم می کرد. اصولا بغبغوی قمری ها همیشه موزیک متن بعدازظهرهای گرم تابستانی ما بود. هوا آن قدر گرم می شد که حتی گنجشک ها هم نمی خواندند. قبلا بعدازظهرها هم بیرون می رفتم ولی از زمانی که در زیر نور خورشید خون دماغ شدم دیگر مادربزرگم اجازه نمی داد بیرون بروم. لااقل در حیاط کلی سرگرمی وجود داشت و می توانستم با مورچه ها ور بروم و یا به عنکبوت های ریزی که در فاصله میان آجرهای دیوار تار تنیده بودند سرکشی کنم. اگر خوش شانس بودم شاید هم یک مارمولکی سر و کله اش پیدا می شد و من می توانستم به دنبال او بدوم و وقتی که او از ترسش دمش را رها می کند با آن بازی کنم. این ساعت لعنتی هم اصلا راه نمی رفت شاید به خاطر این بود که خیلی قدیمی شده بود و احتمالا اگر یک ساعت نو می خریدند تندتر راه می رفت.

الآن وقتی به عقربه های ساعت نگاه می کنم انگار که فنرشان در رفته است و همین طور به دور صفحه ساعت می چرخند. حتی روزها و ماه ها هم برای خودشان می روند بدون این که اثری از خود به جای بگذارند. لابد سیستم آدمیزاد همین طوری طراحی شده است که وقتی پا به سن می گذارد ساعت هم برایش سریع تر بگذرد. به نظر من که واحد زمان یکسان نیست و متناسب است با سن گذراننده آن. من که باور نمی کنم یک ثانیه الآن من با یک ثانیه سی سال پیش یکی باشد. خلاصه ریشم را تراشیدم و لباسم را پوشیدم. همه این فکرها در همان زمان ریش تراشیدن در ذهن من گذشت. البته می گویند موی جو گندمی مد است. خوب این حرف ها را برای دلخوشی آدم می زنند و لابد فردا هم می گویند موی سفید مد است و بعد هم پای چلاق و عصا و دندان مصنوعی مد می شود. من خودم وقتی بچه بودم به یک آدم چهل ساله می گفتم پیری و پیش خودم می گفتم ای بابا او دیگر عمر خودش را کرده است و یک پایش لب گور است. الآن خیلی با احتیاط به سن پنجاه و شصت و هفتاد نگاه می کنم چون می دانم با این سرعتی که دارم به پیش می روم در یک چشم به هم زدن خودم را در مقابل همین آینه می بینم که صورتم چروکیده شده است و دستانم بر روی عصا می لرزد و لثه هایم را بر روی هم فشار می دهم و لبانم به سمت جلو جمع می شود و از توی دماغ و گوشهایم یک کپه مو بیرون زده است و کله ام مثل کالباس مارتادلا نقش و نگار دارد و برق می زند و فقط چهار تا شوید موی سفید از لابلای آن بیرون زده است. من از بچگی دوست داشتم در زمان پیری نویسنده بشوم و هنوز هم تنها چیزی که من را برای رسیدن به سنین کهنسالی دلخوش می کند این است که بازنشسته شوم و در یک جای خوش آب و هوا بنشینم و برای خلایق داستان بنویسم. از داستان های شیرین خیلی خوشم می آید از همان هایی که شاهزاده ای سوار بر اسب به راه می افتد و با دیو پلید می جنگد و در آخر هم دختر زیبایی را از چنگال او نجات می دهد و با هم عروسی می کنند. دوست دارم فقط برای بچه ها بنویسم چون هنوز هم زبان آنها را بهتر از زبان بزرگترها می فهمم.


صدای مشکوک در شب
دیشب خیلی خسته بودم و تقریبا زود به رختخواب رفتم تا کمی مطالعه کنم. خودم را مجبور کرده ام که قبل از خواب حتما یک ساعت مطالعه کنم و چون مثل مرغ زود خوابم می برد باید ساعت نه شب شروع به مطالعه کنم که تا ساعت ده کرکره هایم به پایین کشیده شود. البته با این که مجبور نیستم صبح زود به سر کار بروم ولی زود بیدار می شوم و آنقدر معطل می کنم تا بالاخره زمانش برسد و به سمت شرکت راه بیفتم و پس از پنج دقیقه رانندگی و یا راندن موتور ساعت هشت یا هشت و نیم به آنجا برسم. تازه با این حال باز هم جزو نفرات اول هستم. ظهرها هم ساعت دوازده به خانه می آیم و پس از غذا نیم ساعت چرت می زنم و سپس ساعت یک بعدازطهر به سر کار بر می گردم و در نهایت ساعت پنج از اداره بیرون می آیم و پنج دقیقه بعد در خانه هستم. حالا همه این چیزهایی که نوشتم به کنار داشتم می گفتم که دیشب زود به رختخواب رفتم و داشتم مطالعه می کردم. هوا کمی ابری بود و باد می وزید ولی همه جا تاریک بود و فقط نور چراغ مطالعه بالای سرم صفحات کتاب را روشن کرده بود. اطاق من طبقه بالا است و چون دیشب کمی گرم بود من در اطاق را باز گذاشتم تا هوا جریان پیدا کند ولی معمولا در اطاقم را می بندم چون بر خلاف بسیاری از آدمها همیشه در فضاهای بسته و تاریک احساس امنیت بیشتری می کنم. مثلا اگر نصف شب از یک خیابان عبور می کنم و بخشی از آن تاریک مطلق است ترجیح می دهم که از تاریک ترین نقطه آن عبور کنم. شاید در ناخودآگاهم چنین احساس می کنم که اگر در تاریکی مطلق باشم من همه چیز را می بینم در حالی که کسی متوجه حضور من نمی شود. کم کم چشمانم از خواندن کتاب خسته شد و چراغ مطالعه را خاموش کردم و چشمانم را بستم. با اینکه پنجره های اطاقم بسته بود ولی صدای زوزه باد در برخورد با شاخه درختان به گوش می رسید. داشتم برای خودم رویا می دیدم که اوباما در یک مراسم پخش مستقیم در سی ان ان دارد پاسپورت امریکایی را که یک نخ از بالای آن عبور داده بود به گردن من می اندازد و همه هم مرا تشویق می کنند و هورا می کشند.


در همین افکار بودم که ناگهان صدایی از طبقه پایین شنیدم. چشمانم را باز کردم و سعی کردم که صدا را تجزیه و تحلیل کنم. معمولا در خانه های چوبی صداهای مختلفی به گوش می رسد که پس از یک مدت به گوش آدم عادی می شود. مثلا وقتی که یک نفر در یکی از اطاق ها راه می رود می شود صدای چوب را در کل خانه احساس کرد. به نظرم صدا غیر عادی آمد و مثل این بود که یک نفر سعی دارد در ورودی خانه را باز کند. پیش خودم مرور کردم و متوجه شدم که در ورودی خانه طبق معمول همیشه قفل است و زنجیر آن هم از پشت انداخته است. من معمولا از در پشت حیاط رفت و آمد می کنم که یک در کشویی تمام شیشه است و به حیاط باز می شود. درب حیاط هم که به پارکینگ می رسد فقط یک نرده چوبی است که همیشه هم باز است. محله ما بسیار امن است ولی در مجموع امریکا جایی است که هر لحظه ممکن است در هر نقطه ای از آن یک جنایت هولناک روی دهد. سعی کردم که به خودم بقبولانم که آن صدا عادی بوده است و دوباره چشمانم را بستم ولی اینبار کمی از حواسم به این بود که آیا دوباره چنین صدایی را خواهم شنید یا خیر. تا اینکه دوباره همان صدا آمد و این بار شدیدتر از گذشته. واقعا مثل این بود که یک نفر سعی دارد در ورودی خانه را به زور باز کند. من یک تفنگ کلت ساچمه ای دارم که تقریبا قوی است چون توسط کپسول فشرده هوا کار می کند و گلوله های گرد فلزی آن حتی به درون یک تخته چوبی هم نفوذ می کند و از درون یک قوطی حلبی نوشابه عبور می کند. در جلوی این کلت یک نشانه گر لیزری وجود دارد که بسیار دقیق است و محل شلیک را با یک نور باریک قرمز مشخص می کند. من معمولا این تفنگ را در نزدیک رختخواب دونفره ام قرار می دهم چون قیافه اش شبیه اسلحه های واقعی است و حتی اگر گلوله های آن مهاجم را از پای در نیاورد می تواند او را بترساند. پس از اینکه صدای دوم را شنیدم دیگر نتوانستم در رختخواب بمانم و خیلی آرام از جای خودم بلند شدم.


اگر بگویم نترسیده بودم دروغ گفته ام چون من از دزد به مراتب بیشتر از روح و جن و پری و هیولاهای مختلف می ترسم و تصور اینکه با یک آدم هیکل گنده نخراشیده مواجه شوم برایم ترسناک بود. آرام به سمت اسلحه رفتم و در تاریکی ضامن آن را آزاد کردم. از قبل به اندازه کافی گلوله در خشاب آن قرار داده یودم. نور لیزری آن را روشن کردم و خیلی آرام به سمت در اطاق حرکت کردم. سپس به بالای راه پله رسیدم و در تاریکی مطلق نور قرمز اسلحه را از آن بالا به سمت پایین گرفتم تا آنجا را بررسی کنم. بعد یواش یواش به سمت پایین پله حرکت کردم و در اولین فرصت نور را به سمت در ورودی گرفتم تا ببینم که آیا باز است یا نه. خوشبختانه دیدم که هنوز زنجیر پشت آن انداخته شده است و معلوم بود که از آن طرف کسی وارد خانه نشده است. صدای زوزه باد بیشتر از پیش به گوش می رسید و مثل این بود که بیرون از خانه طوفانی به راه بود. اطراف را کمی بررسی کردم و سپس در تاریکی به سمت در پشت حیاط حرکت کردم و پرده را کنار زدم تا ببینم که آیا در کشویی هنوز قفل است یا خیر. اشتباه من اینجا بود که خیالم راحت شد و لیزر اسلحه ام را خاموش کردم و ضامن آن را انداختم چون با دیدن بسته بودن در ورودی و در پشتی اصلا فکر نمی کردم که کسی وارد خانه شده باشد. در آن لحظه اصلا به فکر پنجره ورودی خانه نبودم که در همان سمت جلوی خانه بود. این پنجره ها کشویی است و فقط یک ضامن کوچک دارد و اگر کسی یک مقداری به آن فشار بیاورد پنجره باز می شود و به راحتی می تواند وارد خانه شود. داشتم از پشت پرده به حیاط نگاه می کردم که ناگهان دوباره از پشت سر صدایی شنیدم. پرده را کشیدم چون نمی خواستم نوری که از بیرون به درون خانه می تابد من را روشن کند.


ناگهان به یاد پنجره جلوی خانه افتادم و متوجه شدم که من اصلا آنجا را چک نکرده ام. باز دوباره یک صدایی از هال شنیده شد و من خیلی آرام بدون این که سر و صدایی بکنم ضامن اسلحه را آزاد کردم ولی اینبار نور لیزری آن را روشن نکردم. آن نور می توانست توجه فرد غریبه را به سمت من جلب کند و من می خواستم تا جایی که امکان دارد در یک نقطه تاریک و بدون سر و صدا قرار بگیرم تا بتوانم او را شناسایی کنم. اسلحه بادی را جلوی خودم گرفتم و خیلی آرام و بی صدا به سمت هال به راه افتادم. احساس می کردم که یک نفر در خانه است و او هم منتظر است تا واکنش اهالی خانه را در مقابل سر و صدایی که قبلا ایجاد کرده است ببیند و بعد برای انجام اهداف شوم خود حرکت کند. نفسم در سینه حبس شده بود و صدای ضربان قلب خودم را می شنیدم. همه جا تاریکی مطلق بود و من سعی می کردم که با چیزی برخورد نکنم تا صدایی ایجاد شود. خیلی آرام از نهارخوری وارد هال شدم و از کناره های دیوار به آن سمت اطاق رفتم. اگر کسی از پله ها بالا می رفت من حتما متوجه می شدم چون صدای پله های چوبی کاملا مشخص است و نمی شود بدون ایجاد صدا از آن بالا رفت. پس آن فرد غریبه می بایست خیلی به من نزدیک باشد. در آن تاریکی هیچ چیزی را نمی دیدم و هیچ چاره ای نداشتم جز اینکه در یک لحظه چراغ اطاق را روشن کنم و در حالی که اسلحه را جلوی خودم گرفته بودم چراغ هال را روشن کردم. هیچ کسی در آنجا نبود و من با احتیاط و در حالی که حواسم به پشت سرم بود به سمت پنجره جلوی خانه حرکت کردم و آنها را چک کردم. خوشبختانه آنها هم بسته بودند و من قانع شدم که هیچ کسی وارد خانه نشده است. صدای زوزه باد همچنان به گوش می رسید و بیرون از خانه غوغایی بر پا بود. چراغ را خاموش کردم و به طبقه بالا رفتم. اصلا فکر نمی کردم که کسی در آن مدت کوتاه توانسته باشد خودش را به طبقه بالا برساند و در ضمن تمام درها بسته بود و اصلا به عقلم نمی رسید که یک نفر از چه راه دیگری ممکن است به درون خانه آمده باشد. به درون اطاق رفتم و در را پشت سر خودم بستم و داشتم به رختخواب می رفتم که دوباره آن صدا را شنیدم. اسلحه را بر روی میز کنار دستم گذاشتم و خیالم راحت بود که در بسته است و اگر کسی در را باز کند یک گلوله در مغزش خالی می کنم تا درس عبرتی برای آیندگانش شود. در ضمن به این نتیجه رسیدم که اگر یک نفر بخواهد دزدی کند همان بهتر که جلوی راهش سد نشوم زیرا آنها اسلحه واقعی دارند و ممکن است پس از دیدن اسلحه بادی من همان جا یک تیر در مغز من خالی کنند و با خیال راحت به ادامه کارشان بپردازند.


خلاصه درهمین فکرها بودم که خوابم برد و صبح وقتی بیدار شدم به طبقه پایین آمدم و در کمال ناباوری دیدم که همه چیز سر جایش است و دزد نیامده است. حتی تلویزیونم را هم وجب کردم تا ببینم که از اینچش کم نشده باشد ولی همان 60 اینچ بود و تغییری نکرده بود. هنوز باد می وزید و من در جلوی خانه را باز کردم و پس از کمی تحقیق متوجه شدم که یکی از شاخه های یک درخت در نزدیکی دیوار خانه من است و وقتی که باد آن را به دیوار چوبی می کوبید چنان به نظر می آمد که یک نفر دارد به در خانه می کوبد. حالا این آخر هفته باید آن را ور بچینم تا دیگر چنین ماجراهایی برای من ایجاد نکند.
با آرزوی موفقیت برای شما
پاسخ
آرش من با اطمینان میگم کتابهای تورو به نوه هام کادو میدم( البته اگر زودتر تصمیم بگیری بنویسی برای بچه هام میخرم).
پاسخ
تشکر کنندگان: امیر مهاجر ، roeentan ، behzadb57 ، rs232 ، Acaro ، siralex ، DEMAR001 ، HAZARA ، nooshshahnar ، shadi79 ، mehrdad pharm ، erica ، omid66
آرش عزیز من تمام این 50 صفحه را به دقت خواندم. مدتها بود دنبال کسی میگشتم که خودش تمامی این موارد را تجربه کرده باشد و من بتونم از تجربیاتش استفاده کنم. به جرات میتونم بگم که هیچ وقت اینطوری به مسئله مهاجرت نگاه نکرده بودم. ممنون از بیان زیبای تجربیاتت
وقتي صبح ازخواب بيدارميشی، دوانتخاب داري :
1- دوباره بخوابي و رويا ببيني.
2- يا بيدار بشی و برای رسیدن به روياهات حرکت کني.
پاسخ
تشکر کنندگان: امیر مهاجر ، rs232 ، kasrafo ، siralex ، omino ، parsush ، sam11 ، DEMAR001 ، HAZARA ، nooshshahnar ، New York ، athenaa ، armin021 ، erica ، omid66
(2009-10-09 ساعت 21:36)rs232 نوشته:  مویدال عزیز. در واقع کردیت کارت اعتباریه که هر بانک بسته به میزان امتیاز شما و قوانین داخلیشان به شما میدهند. مثلا اگر شما یک کردیت کارت 2000 دلاری دارید یعنی اینکه بدون پرداخت پول میتوانید تا 2000 دلار خرید کنید. معمولا پرداختها بصورت 15 دلار در ماه است و هیچ بهره ای از شما گرفته نمیشود ولی برای امتیازتان بهتر است که شما زودتر بدهی کردیت خودتان را پرداخت کنید. من چند تا کردیت کارت دارم و فقط بخاطر اینکه گردش مالی داشته باشند از آنها استفاده میکند و هفته ای یکبار آنها را کاملا پرداخت میکنم. تمام این کارها با کامپیوتر و در خانه تان انجام میشود و نیازی به مراجعه به بانک ندارید. در وبسایت تمامی بانکها گزینه ای وجود دارد که میتوانید بگویید حتی برای شما صورتحساب کاغذی نفرستند و همه چیز از طریق کامپیوتر انجام شود. شما میتوانید از طریق آن لاین چک هم صادر کنید و به هر آدرسی که دوست دارید بفرستید. همچنین میتوانید کاری کنید که صورتحساب ماهیانه شما بصورت اتوماتیک انجام شود تا شما اصلا نگران دیرکرد آن نباشید. خلاصه امکانات بانکی در اینجا زیاد است و استفاده از آن هم خیلی راحت است. ولی Paypal در واقع موسسه مالی است که وابسته به GM Banking است , و برای کارهای تجاری و خرید و فروش آنلاین طراحی شده است. البته پیپل هم برای خودش کردیت و دبیت کارت دارد ولی شما میتوانید از هر کارت دیگری هم استفاده کنید. در پیپل شما آیدی خودتان را دارید و وقتی میخواهید از طریق Ebay چیزی را بخرید و یا بفروشید نیازی نیست که شماره کردیت کارت خودتان را وارد کنید و پیپل تمام این کارها را برای شما میکند. درضمن اگر مثلا شما جنسی را خریدید و از آن خوشتان نیامد و یا به هر دلیلی ایراد داشت پیپل تمام پول شما را برمیگرداند و حساب فروشنده را بدهکار میکند. در واقع اینجا به معنای واقعی همیشه حق با خریدار است حتی اگر فروشنده شما یک کمپانی غول باشد و شما یک خرید 50 هزار دلاری داشته اید. اگر شما راضی نباشید تمام پول خود را پس خواهید گرفت. این روش بسار امن و راحت است. متاسفانه از ایران پیپل کار نمیکند و اگر شما از ایران هرگونه ترنزاکشنی را از بصورت آنلاین انجام دهید حساب شما مسدود خواهد شد و شما باید با بانکتان تماس گرفته و تعهد دهید که تکرار نمیشود. البته اگر به هر روشی که خودتان میدانید آیپی شما از ایران نباشد مشکلی پیش نمیاید ولی بانک هربار کامپیوتر شما را چک میکند و اگر برایش غریبه باشد از شما سوالهای خصوصی میپرسد مثل نام فامیلی مادر و یا خیابانی که در آن بزرگ شده اید تا مطمئن شود خود شما وارد حساب شده اید.
بالوت جان. هزینه زندگی در اینجا بستگی زیاد به نوع زندگی شما داره. البته من اعتقاد دارم که ایالت و شهرهای مختلف با اینکه گران و ارزان دارند ولی تاثیر زیادی در زندگی شما نمیگذارد. مثلا اگر شما با 800 دلار در ماه بتوانید در تکزاس یک استدیو اجاره کنید این مبلغ در سنفرانسیسکو 1000 دلار و در اطراف آن 900 دلار است. ولی شما در تکزاس هم میتوانید خانه 2500 دلاری اجاره کنید و میگویم بستگی به نوع زندگی شما و محلی که اجاره میکنید قیمتها متفاوت است. مخارج دیگر هم همین است مثلا شما میتوانید یک ماشینی بخرید که 200 دلار در ماه بپردازید و میتوانید ماشینی بگیرید که 600 دلار در ماه بپردازید. ولی مثلا هزینه بیمه و پوشاک و خوراک تقریبا در همه جای آمریکا یکسان است و تفاوت چندانی نمیکند. بنابراین برای انتخاب ایالت ارزانی و یا گرانی را اولویت اول خود ندانید. اینجا همان 1800 دلار حقوق بیکاری که میدهند طبق محاسبات دولت مخارج اولیه را پوشش میدهد. ولی شما ممکنه با 1400 دلار در ماه و یا حتی کمتر هم زندگی کنید.
امیدوارم این اطلاعات بدردتان بخورد
سلام آقا آرش
نوشته هاتون بسیار کاربردی و خوبه و خیلی برای ما که میخوایم مهاجرت کنیم قابل استفاده هست. تو صحبت هاتون از حقوق بیکاری صحبت کردین. مگه اونجا به بیکارها حقوق میدن؟ اگر حقوق میدن به چه کسانی تعلق میگیره؟ مثلا ما با 2تا بچه برای اولین ماههای مهاجرت تا زمانی که کار پیدا کنیم میتونیم از این حقوق استفاده کنیم؟ به کجا باید مراجعه کرد؟ آیا شامل افراد در حال ادامه تحصیل هم میشه؟
ممنون میشم جواب بدین
شماره کیس:2012AS00035XXX آنکارا
تعداد افراد کیس: 4 نفر
تاریخ ارسال فرمهای سری اول: 8 AUG
تاریخ کارنت شدن کیس: 7 مارچ
تاریخ مصاحبه: 24 می
تاریخ دریافت کلیرنس:29 june
تاریخ دریافت ویزا: 18 جولای 2012
تاریخ ورود به امریکا:15آگست 2012
جمع تقریبی هزینه ها :36000عكس،84000پست اول ،200000 ترجمه،41500پست آنکارا
پاسخ
تشکر کنندگان: maka2 ، rs232 ، roeentan ، sam11 ، ابی هانی ، adonis2006 ، armin021 ، مریم فتوحی ، آلا
سپاس امیر مهاجر عزیز. سرانجام من هم مزدوج شدم و رفت در پی کارش.
منتظر جان, حقوق بیکاری در امریکا فقط برای کسانی است که حداقل شش ماه کار کرده باشند و سوشیال سکوریتی پرداخته باشند و حقوق بیکاری آنها هم متناسب است با حقوقی که دریافت کرده اند. متاسفانه به تازه مهاجران کمک زیادی نمی شود و فقط مقدار ناچیزی کوپن خرید غذا می دهند.
با آرزوی موفقیت برای شما
پاسخ
صدای مشکوک در شب

آرش جان همه اینا رو گفتی که بگی تلویزیون 60 اینچی داری؟؟ بابا پولدار بابا مایه دار Big Grin شوخی کردم. بسیار زیبا بود وقتی خوندمش خدایی آدرنالین خونم زیاد شد. ممنونم
وقتي صبح ازخواب بيدارميشی، دوانتخاب داري :
1- دوباره بخوابي و رويا ببيني.
2- يا بيدار بشی و برای رسیدن به روياهات حرکت کني.
پاسخ
تشکر کنندگان: Ali Sepehr ، rs232 ، sam11 ، kasrafo ، Tomas ، erica ، omid66
آرش جان من هم رشته خودتم. و برنامه نویسی حرفه ای کار کردم. برای شروع کدوم شهر بیام بهتره؟ بهت ایمیل زدم ولی جوابی ندادی. ممنون میشم راهنماییم کنی. من هیچ آشنایی تو آمریکا ندارم. نمیدونم از کجا شروع کنم
وقتي صبح ازخواب بيدارميشی، دوانتخاب داري :
1- دوباره بخوابي و رويا ببيني.
2- يا بيدار بشی و برای رسیدن به روياهات حرکت کني.
پاسخ
تشکر کنندگان: rs232 ، Tomas ، erica




کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان