کانال تلگرام مهاجرسرا
https://t.me/mohajersara







##### هشدار #####
به تاریخ ارسال مطالب دقت فرمایید.
شرایط و وضعیت پروسه ویزا دائم در حال تغییر است و ممکن است مطالب قدیمی شامل تغییراتی باشد.
دیدگاه های آرش در مورد آمریکا
ای بابا اقا ارش کجایید پس؟؟ بابا خسته شدیم انقدر ننوشتید ! بیاید یه چیزی برامون بنویسید Sad Big Grin
پاسخ
تشکر کنندگان: mrr777 ، ابی هانی ، sam_sabz ، rs232 ، Tomas ، sce ، daad
آقا آرش وجدانن بیا و یخورده واسه مهاجرسرایی ها وقت بذار ... لامصب ترکیدیم از بس چشم انتظار یه پست جدید از شما موندیم ! Sad
Lottery 2011 =Failed
Lottery 2014 =Failed
Lottery 2015 =Failed
Lottery 2016 =Failed
پاسخ
تشکر کنندگان: rouzbehdarvishi ، sam_sabz ، rs232 ، Tomas ، sce ، daad ، زری وحدتی ، athenaa ، armin021
راستش تازه به طور کامل به نقش و اهمیت استعداد در مورد کیفیت یک کار پی برده ام. همین چند وقت پیش خیلی ناگهانی و یک مرتبه به نقاشی رنگ روغن علاقه مند شدم و شروع کردم به دیدن ویدیوهایی که نشان می داد چگونه و به چه سادگی می شود چیزهای زیبایی را بر روی بوم نقاشی کشید. به خودم گفتم خوب این که کاری ندارد مگر من چلاق هستم که نتوانم همین کارها را انجام دهم و اصلا برای چه آدم این همه پول برای تابلوی نقاشی بدهد در حالی که خودم می توانم به سادگی همه این ها را بکشم. البته قبلا فقط سابقه نقاشی در حد چشم چشم دو ابرو دماغ و دهن یک گردو را داشتم ولی با دیدن آن تصاویر ویدیویی چنان جوگیر شدم که ناگهان خودم را همچون پیکاسو انگاشتم و سفارش انواع و اقسام ابزارآلات نقاشی را دادم تا بتوانم بدین وسیله اولین کار هنری خودم را به بشریت عرضه کنم.

بالاخره روز موعد فرا رسید و پستچی محله ما یک بسته بزرگ پستی را به در خانه ما آورد و من با شوق تمام آن را وسط هال خانه پهن کردم. البته اقدامات مقتضی یک ملافه در زیر من پهن کرد که احیانا خانه و زندگی او را مورد عنایت خود قرار ندهم. اول بوم نقاشی را وصل کردم و سپس رنگ ها و ماله ها و غیره را هم در جای خودش چیدم. یک بار دیگر به ویدیویی نگاه کردم که یک نفر به سادگی و با چند حرکت ساده دست یک گل سرخ زیبایی را به تصویر می کشید. دوباره به خودم گفتم که من عجب خری بودم که تا به حال پول تابلوی نقاشی می دادم در حالی که در عرض ده دقیقه می شود چیزهایی به این زیبایی کشید.

خلاصه سرتان را به درد نیاورم اول طبق دستورالعمل استاد رنگ را در بر روی پنل نقاشی ریختم و چند تا از آنها را هم با هم ترکیب کردم تا بتوانم سایه های روشن و تیره آن را به دست بیاورم. تا اینجای کار چندان سخت نبود و تقریبا توانستم رنگ های مورد نظر خودم را به دست بیاورم. بعد قدم به قدم شروع کردم به انجام دادن همان کارهایی که او انجام می داد. ولی در آخر کار نقاشی من شبیه همه چیز شده بود جر گل سرخ. بعد سعی کردم نقایص کارم را درست کنم ولی هر قلمویی که به کار می زدم آن را خراب تر می کرد. تا جایی که همه نقاشی را به هم مالیدم و دوباره از نو شروع کردم ولی این بار حاصل کار حتی از دفعه اول هم بدتر شد. بعد سعی کردم بر روی بومی که پر از رنگ شده بود رنگ ها را به هم بمالم و نقاشی مدرن بکشم ولی آن هم چیزی از آب در نیامد. آدم وقتی نقاشی های جدید را می بیند خیال می کند که فقط یک مشت رنگ را بر روی بوم ریخته اند و همین طور الکی یک شکلی در آمده است در حالی که ظاهرا همین کار هم از هز کسی بر نمی آید.

سرانجام نه تنها به نتیجه درست و درمانی نرسیدم بلکه مثل بچه ها تمام سر و صورت و لباسم هم رنگی شده بود. رنگ روغن هم مثل سریش می ماند و بی صاحب شده به این راحتی ها پاک نمی شود. در دلم به آن استاد نقاشی بد و بیراه می گفتم که من را اسکل کرده بود و احیانا داشت در دلش به تمام آدمهای ساده لوحی مثل من می خندید که با دیدن این ویدیو فکر می کنند که این کار خیلی ساده است و آنها هم می توانند با چند حرکت قلمو چنین شکل هایی را نقاشی کنند. تازه فهمیدم که من اصلا استعدادی در هنر نقاشی ندارم ولی در عوض می توانم در مورد همان گل سرخ و نحوه کشیدن آن تا صبح بنویسم که خوب شاید چنین کاری که به نظر من خیلی ساده و ابتدایی است از همان استاد نقاشی داخل ویدیو بر نیاید.

دوباره تمام وسایل نقاشی که آغشته به رنگ روغن شده بود را به درون جعبه تپاندم و آن را در گوشه ای نهادم تا بلکه دوباره پس از گذشت زمان و فراموش شدن این شکست عمناک هنری بتوانم دوباره آن را امتحان کنم. جالب اینجا است که هنوز هم وقتی به آن ویدیوی کذایی نگاه می کنم دوباره تحمیق می شوم و در عجب می مانم که چگونه همچون چلمنگ ها عمل کردم و نتوانستم کار به این سادگی را انجام دهم!

بله دوستان, مهاجرت به امریکا هم دقیقا مثل نگاه کردن به همان ویدیوی نقاشی است و آدم پیش خودش می گوید که همه چیز چقدر راحت و با چند حرکت ساده شکل می گیرد در حالی که در عمل این کار سخت تر از چیزی است که به نظر می رسد. البته سخت بودن کار به این معنی نیست که آدم جا بزند و آن کار را انجام ندهد ولی باید مواظب بود که مثل من اسکل نشوید و کارها را ساده نپندارید. لااقل خوبی مهاجرت به امریکا نسبت به نقاشی این است که استعداد خاصی نمی خواهد و هر کسی که درست عمل کند و کمی هم شانس بیاورد به یک نتیجه نسبتا معقولی می رسد.

این هم یک نوشته از جانب من برای شما که هی نگویید آرش زن گرفت و رفت پی کارش و یادی از ما نمی کند. راستش دیگر چیزی برای گفتن در زمینه مهاجرت ندارم و مجبورم چیزهای بی ربط را به هم ربط دهم تا بلکه به نظر بیاید مطلب جدیدی است!
سایه تان مستدام باد
با آرزوی موفقیت برای شما
پاسخ
مرسییییییییییییییییی آقا آرش ...
آقا جون ما قبول داریم شما بنویس اصن هرچی دل تنگت میخواهد بنویس ... فقط بنویس واسمون !
بازم ممنونم .
Lottery 2011 =Failed
Lottery 2014 =Failed
Lottery 2015 =Failed
Lottery 2016 =Failed
پاسخ
تشکر کنندگان: rouzbehdarvishi ، parastoo500 ، Tomas ، ASALI ، mrr777 ، 3pideh ، bayat_r ، rs232 ، Bald Eagle ، daad ، farzad021 ، زری وحدتی ، athenaa ، alirezanz
آرش عزیزم بهتر است از اکریلیک به جای رنگ و روغن استفاده کنی چون نه کثافت کاری اونو داره هم بسیار سریعتر خشک میشه و حلال اون اب می باشد. در ضمن نقاشی یه نوع بازی عاشقانه است مدل رو کنار بذار و راحت با رنگ بازی کن یواش یواش کار رو یاد میگیری.
پاسخ
من هم همین تجربه رو داشتم آرش عزیز.
راستش با خوندن وبلاگ شما و سایر مطالب جو گیر شدم و فکر کردم نویسندگی کار اسونیه و سعی کردم ماجرای سفر به ایروان برای مصاحبه رو به روش شما بنویسم ولی فهمیدم که استعداد من در نویسندگی مثل نقاشی کردن شماستSmile
چند ساعت وقت گذاشتم تا چند خطی بنویسم حالا نیمه کاره مونده و نمی دونم چطوری سروته اش رو هم بیارم.Smile
C.N:2103AS50xx People:4 Current:10th Jan2013 Interview:14th of March 2013 Administrative processing(3 people's Visa issued on 23th of July), Travel Literatureسفرنامه
پاسخ
تشکر کنندگان: ASALI ، amir82 ، 3pideh ، shimoda ، Hedieh20 ، nora ، yalda91 ، bayat_r ، sadeghi897 ، rs232 ، rouzbehdarvishi ، itsmasoud ، usa lover ، AsemanAbee ، Asy ، daad ، زری وحدتی ، Memolk ، alirezanz
این آخر هفته قرار است با اقدامات مقتضی به لس آنجلس برویم تا لااقل در نبود ماه عسل یک آخر هفته عسلی داشته باشیم. دو روز هم مرخصی گرفتم که وقت کافی برای رفتن به دیسنی لند و یونیورسال داشته باشیم. البته من یک بار قبلا به آنجا رفته ام ولی خوب این بار با خانم بچه ها هستم و یک جور دیگری خوش می گذرد. خدا را شکر که قرار نیست هیچ کدام از فامیل هایم را ببینیم و به جای دیمبل و دمبول و مهمانی های آنچنانی که به قول مهرورزان از نوع پارتی است شب ها را در هتل و با خیال راحت و آسایش و آرامش می گذرانیم. روزها هم به جاهای دیدنی می رویم و از وقتمان نهایت استفاده را می کنیم. به هرحال الآن که هنوز عرعر بچه بیخ گوشمان نیست باید قدر این لحظات فرخنده را بدانیم که شاید دیگر چنین فرصت هایی برایمان پیش نیاید. جمعه صبح زود راه می افتیم که به ترافیک جاده ای برخورد نکنیم و پس از حدود هفت ساعت رانندگی از سنفرانسیسکو به لس آنجلس می رسیم. بعضی ها می گویند که از سنفرانسیسکو تا لس آنجلس فقط پنج ساعت راه است ولی آنها در سن حوزه هستند در حالی که از خانه ما که شمال سنفرانسیسکو است تا سن حوزه بیش از دو ساعت راه است و باز هم مجموع آن هفت ساعت می شود. خوب من چون شمالی بلد بودم از همان اول به شمال سنفرانسیسکو آمدم که مشکل زبان هم نداشته باشم!

می خواهیم کابینت های آشپزخانه را عوض کنیم و کف خانه را هم سنگ کنیم. زمانی که من این خانه را خریدم تنها چیزی که برایم اهمیت نداشت وضعیت آشپزخانه آن بود چون من کمتر به داخل آن می رفتم و شام و نهار را هم در بیرون از خانه می خوردم. ولی الآن که اقدامات مقتضی آمده است تازه پی به وخامت اوضاع آن برده ام و هر چقدر هم که با رنگ و وصله و پینه خواستیم آن را درست کنیم نشد. کف پوش چوبی خانه هم مثل جگر زلیخا شده است و هر بار یک تکه از آن به دمپایی آدم گیر می کند و از جایش کنده می شود. خلاصه این که یک ده هزار دلاری در گلوی خانه گیر کرده است و باید یک جورهایی آن را برایش خرج کرد. ولی خوب پولی هم در بساط نداریم که چنین خرج قلمبه ای را انجام دهیم و خیلی هم که زور بزنیم بتوانیم چند هزار دلار از ته حساب بانکی خود بیرون بکشیم. ولی دیروز که با کمال ناامیدی به همدیپو (مغازه وسایل خانه فروشی) رفتیم متوجه شدیم که همه این کارها را قسطی انجام می دهند و ما فقط باید حدود ماهی دویست دلار به آنها پرداخت کنیم. خوب ما که تا خرخره به زیر اقساط بانکی رفته ایم این یکی هم رویش. وقتی به امریکا می آمدم با خودم عهد بسته بودم که هرگز وام بانکی نگبرم و می گفتم که خرم اگر خودم را بدهکار بانک کنم ولی زندگی در امریکا به گونه ای است که هیچ راه دیگری برای آدم باقی نمی گذارد و بالاخره همه اسیر سیستم بانکی می شوند و خوب من هم یکی از آنها. خوبی کار ما نسبت به امریکاییان این است که ما می توانیم بگوییم فوقش اگر گند به بالا آوردیم فرار می کنیم و به ایران می رویم ولی بدبخت امریکاییهای ورشکسته هیچ جایی را هم ندارند که به آنجا فرار کنند.

آمده بودم یک چیزی را بگویم که حرف پیش آمد و یادم رفت. آها می خواستم در مورد این صحبت کنم که آدم بهتر است تمام چیزهای زندگی خودش را به دیگران نگوید. البته من را که می بینید فرق می کنم چون اولا نخود در دهانم خیس نمی خورد و بعد هم این که شما غریبه هستید و مهم نیست که از وقایع اتفاقیه زندگی من مطلع شوید ولی اگر به اطرافیانتان و یا خانواده تان در مورد کارهایی که می کنید و یا قرار است انجام دهید اطلاعات بدهید دیگر روزگارتان سیاه می شود. مثلا اگر گرین کارت قبول شده اید یا دارید با ویزای نامزدی به اینجا می آیید و یا چه می دانم یک کار مهم دیگری دارید انجام می دهید که به سرنوشت و آینده شما مربوط است بهتر است که آن را درون خودتان نگه دارید و به کسی نگویید. البته می دانم که خیلی سخت است که آدم پز ندهد و مثلا خبر قبولی خودش را در قرعه کشی گرین کارت نگوید که چشم بعضی ها قلمبه بزند بیرون ولی از طرف دیگر دردسرهای آن هم آنقدر زیاد است که اگر این اخبار را منتشر کنید شما را بلانسبت به شکر خوردن می اندازد و از کرده خود پشیمان و نادم می شوید. می توانید همان روزهای آخری که دارید به امر.یکا می روید پز دهید و مثلا به پیش یکی از فامیل های از دماغ فیل افتاده خودتان بروید و خیلی معمولی بگویید که اگر خوبی و بدی از ما دیدید حلال کنید که ما داریم به امر.یکا می رویم و وقتی که آنها با دهان باز می پرسند چطوری می خواهید بروید بگویید که مگر خبر ندارید که ما گرین کارت داریم؟! چطور خبر دار نشدید؟ حالا اگر آمدید آن طرف ها تشریف بیاورید در خدمتتان باشیم!

راستش من از کل برنامه آمدن به امریکا از همین پز دادن آن خوشم می آید ولی خوب حیف که زمان آن کوتاه است و با آغاز مسافرت پایان می یابد. ولی خوب باید مواظب باشید که به خاطر پز دادن روزگار خودتان را سیاه نکنید چون فقط کافی است که کار شما کمی به عقب بیفتد تا با موجی از پوزخند ها و نیشخندهای دیگران مواجه شوید که پس چه شد؟ شما که هنوز همین جا هستید! یا اینکه مجبور هستید هر روز فیلم هندی تماشا کنید و شاهد گریه و زاری والدین و نزدیکانتان باشید که دارند از حالا برای شما که اصلا معلوم نیست چه زمانی قرار است بروید گریه می کنند! مادرتان هم هر روز می گوید که خدا ذلیل کند آن کسی را که فکر رفتن را در مغز شما تپاند و در مورد رابطه حلال و حرام بودن شیر خودش با مهاجرت شما فتوی صادر می کند. آخر سر هم شما ممکن است اصلا مجبور شوید که از خیر مهاجرت خود بگذرید و بیخ ریش خانواده خودتان بمانید. ولی بعدها که فرصت ها گذشت و گرفتار تشکیل خانواده شدید و در گذران امور خود همچون چارپایان در گل ماندید و قربانی ولوشوهای اقتصادی شدید دیگر کسی نمی گوید که خر شما به چند من است و می گویند چشمش کور و دندش نرم باید مثل بقیه آدمها از پس امورات خانواده خودش بر بیاید و خرجی بدهد و اجاره خانه را بپردازد. و یا اگر دختر هستید و از بی شوهری و فشار خانواده مجبور شدید زن یک آدم لاابالی و یا نچسب شوید می گویند که همین است که هست و باید بسوزد و بسازد. آن وقت شما می مانید و حوضتان و فرصت های از دست رفته ای که دیگر بر نمی گردند.

البته خانواده و اطرافیان آدم بسیار مهم هستند ولی نه به اندازه سرنوشت و آینده خود شما. چون اگر شما آدم ذلیل و بیچاره ای شوید همه اطرافیان مثل جزامی ها با شما برخورد می کنند و از اطراف شما فرار می کنند تا مبادا ترکش شما به آنها اصابت کند و یا پول و کمکی از آنها بخواهید. ولی اگر آدم موفقی باشید و به جایی برسید نه تنها سربار کسی نخواهید شد و همیشه سربلند خواهید بود بلکه می توانید برای عزیزانتان هم موقعیت های خوبی ایجاد کنید و به آنها هم کمک کنید. دوست داشتن و محبت شما به دیگران ممکن است خوش آیند باشد ولی هیچ دردی را از آنها دوا نخواهد کرد. تا قیامت هم که کنار یک آدم بیچاره بنشینید و برای او دلسوزی کنید او همچنان بیچاره و بدبخت باقی خواهد ماند ولی اگر به دنبال موقعیت و پیشرفت خودتان بروید و دستتان به دهنتان برسد آن زمان است که می توانید یک کار مفید برای او انجام دهید و او را از بدبختی برهانید. درست است که پدر و مادر و والدین همیشه خوشبختی فرزندانشان را می خواهند ولی همیشه راه هایی که آنها پیشنهاد می کنند به خوشبختی فرزندان نمی انجامد زیرا پدر و مادرها اغلب هیچ گونه تخصص و مهارتی در امور اجتماعی و یا حتی تربیتی ندارند و تصمیمات آنها تنها بر مبنای دریافت های محدود خود از اطرافیان و یا پیروی از احساساتشان است. فردا که موقعیت های زندگی خود را از دست دادید و بیچاره شدید هیچ کسی نمی آید بگوید که به به عجب فرزندی که بیخ ریش والدینش ماند تا آنها احساس دلتنگی نکنند پس بیا این هزار تومانی را بگیر و در جیبت بگذار.

پس اگر به سن بلوغ رسیده اید و به نظر خودتان آدم بالغ و عاقلی هستید و تصمیم های مهمی در زندگی خود دارید سعی کنید که آنها را در معرض عموم قرار ندهید و خودتان برای آن برنامه ریزی کنید تا به آن هدف مورد نظر خودتان برسید. مشورت و به شور گذاشتن یک ایده اصلا هم هیچ کار خوبی نیست و به جای آن بهتر است که شما ایده خودتان را فقط با یک نفر که متخصص آن کار است و هیچ نسبت خویشی هم با شما ندارد در میان بگذارید و حتی بهای آن را هم بپردازید. می دانید چرا؟ برای این که به هرحال شما مسئول و ذی نفع تمام کارها و تصمیم های خودتان در آینده خواهید بود و حتی اگر این تصمیم ها از جانب فرد دیگری هم منعقد شده باشند هیچ تفاوتی در امورات شما که پیامد آن تصمیم هستند ایجاد نخواهد شد. فوقش این است که می گویند طرف خودسر و یک دنده و خیره سر است و یا اینکه حرف گوش کن نیست. متاسفانه در ایران برخی ها از آدم انتظار دارند که وقتی که یک حرفی را می شنود به آن عمل کند و اصلا برای خرد و سلایق و علایق او پشیزی ارزش قائل نمی شوند. در حالی که شما باید هر حرفی را که می گویند بشنوید ولی به هیچ کدام از آنها عمل نکنید مگر این که حاصل خرد, مطالعه و تحقیقات خودتان باشد. در مورد مهاجرت هم شما فقط خودتان باید به یک نتیجه منطقی و قابل قبول از دید خودتان برسید نه این که تحت تاثیر فیلم های هندی و سناریوهای دراماتیکی قرار بگیرید که توسط هنرپیشه های ماهر زندگی روزمره ما اجرا می شوند و یا تصمیم هایی را قبول کنید که دیگران برای شما می گیرند و یا به شما القاء می کنند.
با آرزوی موفقیت برای شما
پاسخ
آقا آرش انصافا شما باید نویسنده میشدید !!!
فک کنم الان اونجا ساعت حدودای 11.5 ظهر باید باشه و شما هم سرکارتون و استفاده از وقت آزاد و نوشتن واسه ما ... دمت گرم
در مورد اینی که گفتید خودتون تصمیم بگیرید و آیندتون رو مشخص کنید بدجور باهات موافقم چون بلا سرم اومده ...
واسه کاردانی کنکور دادم قبول شدم دانشکده یکی از شرکت های بـــــــــــزرگ تولید کننده مواد شوینده ایران ولی چون تهران بود و خوابگاه نداشت و اونموقع ها ما شهرستان بودیم و مادر جان نمیتونست دوری ما رو تحمل کنه اجازه نداد برم و رفتیم دانشگاه آزاد شهر خودمون ... دقیقا بعد از اتمام دوره کاردانیم همون شرکت کذایی استخدامی زد و همه دانشجوهای خودشو استخدام کرد ... منم هنوزم که هنوزه واسه خودم اندر خم یک کوچه ام ! Sad این یه مورد از بلاهایی بود که سرم اومده !
بازم ممنون آقا آرش که قابل میدونید و میایید واسمون مینویسید ... ایشالا ماه عسلتون عسلی عسلی باشه عسلش هم عسل کوههای دالاهو Smile
Lottery 2011 =Failed
Lottery 2014 =Failed
Lottery 2015 =Failed
Lottery 2016 =Failed
پاسخ
تشکر کنندگان: bayat_r ، parastoo500 ، mrr777 ، rs232 ، sce ، Asy ، Bald Eagle ، daad ، زری وحدتی ، athenaa ، armin021 ، erica ، alirezanz ، M0HSeN_US
آرش جان من از دیشب ساعت یازده شروع کردم و ناگهان متوجه شدم که پنج صبح است Smile وقتی منتظر بودم صفحه load شود خوابم برد. قلم چسبناکی داری! و وقتی آدم خط اول را میخواند "دامنش از دست می رود" و باید تا آخر بخواند. مرا به یاد کتاب "سینوهه پزشک مخصوص فرعون " می اندازی، به خصوص وقتی در مورد گذر عمر نوشتی واقعا جالب بود و در کل نگارش شما بسیار شبیه به مرحوم ذبیح الله منصوری است ، که برای من بسیار لذت بخش بود. حتی به نظر جو گیر شدم و دارم فارسی کتابی مینویسم!

اخیرا من هم دچار روزمرگی شدم، عمر خیلی سریع گذشت و متوجه شدم که ای دل غافل نوزده سال گذشته و من هیچ کار با ارزشی در زندگی نکرده ام. از خواندن نوشته های شما تصمیم گرفتم خاطرات بنویسم باشد که روز ها را به یاد بیاورم و به خودم بگویم " نه سینا! واقعا یک چشم به هم زدن نبوده و به اندازه ی همه ی هم سالانت عمر کرده ای!" Smile
پاسخ
اقا ارش والا انقدر که من پیگیر نوشته های شما و خوندنشون هستم پیگیر سریال های مورد علاقم نیستم !
پاسخ
تشکر کنندگان: rs232 ، daad ، godot ، alirezanz
اقا ارش اینم چند وقته میخوام بگم که عکسایی که خودتون گرفتید و در وبلاگ گذاشتید برای ما قابل دیدن نیست اگر ممکن است یه فکری به حالشون کنید
پاسخ
تشکر کنندگان: rs232 ، sce ، daad ، زری وحدتی ، alirezanz
چه جالب منم هفته گذشته دو روز مرخصی گرفته بودم و آخر هفته تهران جلس بودم. اتفاقا يونيورسال هم رفتيم .چه با حال . دقيقا همه چی همزمان بودهSmile

آرش جان اگه از 5 بری زودتر از 101 ميرسی. البته نميدونم شايدم از 5 رفتی. 5 با اينکه منظره جالبی نداره و توش پر از تراکه . اما از سان فرانسيسکو راحت 5 تا 5:30 ساعته ميرسی لس آنجلس. يعنی ميانگين سرعت تو کل مسير 65 مايله. البته اگه 100 مايل هم بری وسط بيابون کسی نيست جلو آدم رو بگيره Smile
پاسخ
تشکر کنندگان: itsmasoud ، rs232 ، Rock ، siakhatar666 ، daad ، زری وحدتی ، saeed2014 ، armin021 ، alirezanz ، copol
آرش عزیز هر جا که هستی برات آرزوی موفقیت میکنم. من با نوشته هات زندگی کردم Smile امیدوارم همچنان دست به کیبورد باقی بمونی و در آینده ما همچنان از نوشته هات لذت ببریم.
موفقیت خودمم به خودم تبریک میگم که تونستم از پس این 56 صفحه بر بیام. احتمالا فردا جهت قدردانی از خودم برم و یه پای سیب خودمو مهمون کنم به خاطر این موفقیت.
روز و شبت بخیر
If you want something in your life you've never had
you'll have to do something, you've never done

پاسخ
تشکر کنندگان: mrr777 ، apoornaki ، roeentan ، nora ، rs232 ، Chosey ، rouzbehdarvishi ، زری وحدتی ، Tomas ، armin021 ، alirezanz
(2009-09-28 ساعت 09:46)rs232 نوشته:  میدونم که خیلی از شماها مشتاق زندگی در آمریکا هستید و ممکنه در آینده دور و یا نزدیک به این کشور مهاجرت کنید. مطلبی را که میخواهم در این تاپیک مطرح کنم تجربه خودم از برخورد با ایرانیان مقیم در آمریکا است که ممکن است به درد شما بخورد. در یک کلام ایرانیان مقیم آمریکا در واقع آمریکاییهای ناقصی هستند که نه میتوانند به زبان فارسی درست صحبت کنند و نه به زبان انگلیسی تسلط دارند. نه خصلتهای ایرانی خودشان را دارند و نه خصلتهای آمریکایی را گرفته اند. وقتی به نفعشان باشد آمریکایی هستند و وقتی به نفعشان باشد ایرانی هستند. میتوانم بگویم که از خصلتهای ایرانی تقریبا بدترینشان را مثل چشم و همچشمی و غیبت و ... را گرفته اند و از خصلتهای آمریکایی هم بدترینش را گرفته اند مثل نوع آرایش و لباس پوشیدنی که مخصوص قشر خاصی از آمریکاییها است و یا غذا نپختن و جدایی زن و مرد و ... بله آنها یک چیزی تو مایه های شترمرغ هستند. خدا را شکر من لس آنجلس زندگی نمیکنم ولی چند بار که برای دیدن موج عظیم فامیلهایم به آنجا رفتم احساس کردم که آنها حتی از مردم ایران از نظر فرهنگی 30 سال عقب تر هستند و مرا بیاد فیلمهایی می انداخت که مربوط به زمان قدیم میشد مثل دایی جان ناپلئون و غیره. خلاصه اینکه برایم مشمئز کننده بود و نمیتوانستم مدت زیادی آنها را تحمل کنم درحالی که مردمی که در ایران با آنها در ارتباط بوده و هستم آدمهای بسیار باکلاس تر و فهمیده تری هستند. خلاصه کلام اینکه اگر زمانی گذارتان به آمریکا و مخصوصا لس آنجلس افتاد زیاد از دیدن مردم آنجا شوکه نشید و بدانید که آنها با شما خیلی فرق دارند. وقتی یه مهمونی ایرانی هست همه یا در حال پز و قمپز در کردن هستند و یا درباره ملک و املاک و مدل مو حرف میزنند. هیچکدامشان در عمرشان یک کتاب هم نخوانده اند و حتی بحثهای اجتماعی و0 یا Cشان هم آب دوغ خیاری است. من که ترجیح دادم درجایی زندگی کنم که دور از آنها باشد و اگر هم بخواهم فارسی صحبت کنم با دوستان و آشنایانم در ایران صحبت میکنم. اگر در بین آمریکاییها زندگی کنید نه تنها با زبان و فرهنگ آنها آشنا میشوید بلکه زبان و فرهنگ ایرانی شما هم دست نخورده باقی میماند و آلوده نمیشود. امیدوارم که این حرفها بدردتان بخورد و خوشحال میشوم اگر نظرتان را بشنوم.

ممنونم آرش عزیز
شرایط کاری من طوری هست که با ایرانیان زیادی برخورد دارم و با گفته های شما موافقم.توهین و جسارتی به ایرانیهای عزیز نشود اما بعد از دو و نیم سال زندگی در امریکا و برخورد با ایرانیان امریکا متوجه شده ام هرچقدر از ایرانیها فاصله بگیرم هم آرامش بیشتری دارم و هم موفق تر هستم.
شماره کیس:2010AS296XX
تاریخ دریافت نامه قبولی:Aug 22
کنسولگری:ANKARA
تاریخ کارنت شدن: Aug 2010
تاریخ مصاحبه: 2 Sep
تاریخ دریافت ویزا: Sep 4
جمع هزینه ها: 3.5 میلیون برای دو نفر
ورود به آمریکاBig Grinec 10
ایالت:ویرجینیا-حومه واشینگتون دی سی

پاسخ
جمعه صبح زود پاشدم و پس از گرفتن دوش و تراشیدن ریش و سبیل وسایل و چمدانی را که از شب قبل آماده شده بود بر روی کولم انداختم و از پله ها پایین بردم تا درون صندوق عقب ماشین بگذارم. پیش خودم گفتم خدا را شکر که فقط قرار است سه شب به مسافرت برویم اگر نه می بایست برای حمل چمدانی که اقدامات مقتضی چیده بود به سر کوچه می رفتم و یک نفر را برای کمک می آوردم. آذوقه راه را هم در صندلی عقب گذاشتم و تقریبا همه جیز برای رفتن مهیا بود و فقط می بایست که اقدامات مقتضی را از خواب بیدار کنم. مثل بچه هایی که می خواهند به مسافرت بروند ذوق و شوق داشتم و می خواستم که زودتر به دیسنی لند برسم و سوار وسایل بازی بشوم. من وقتی بچه بودم هیچ وقت به شهر بازی نرفتم و برای همین هم وقتی بزرگ شدم از تمام وسایل آن می ترسیدم و حتی سوار چرخ فلک های بزرگ هم نمی شدم. ولی چند سال پیش که با بچه همخانه خود به شهر بازی رفته بودیم آن قدر به ترسیدن من خندید که برای حفظ آبروی خود مجبور شدم سوار تمام ترن های هوایی و دیگر وسایل تفریحی آن بشوم و از آن به بعد تازه از شهربازی خوشم آمد.

خلاصه اقدامات مقتضی هم بیدار شد و پس از خداحافظی از ببو سوار ماشین شدیم و به سمت لس آنجلس به راه افتادیم. قرار بود که مادرم هر روز به ببو سر بزند و به او آب و غذا بدهد چون خانه آنها تا خانه ما فقط به اندازه چند ایستگاه اتوبوس فاصله دارد. فقط کافی است پنجاه مایل از شهر سنفرانسیسکو به سمت لس آنجلس فاصله بگیرید تا آن همه زیبایی های طبیعت و درختان جنگلی جای خودشان را به یک بیابان برهوت و بی آب و علف بدهند. البته یک راه زیبا هم از کنار دریا به سمت لس آنجلس وجود دارد ولی حدود دو ساعت راه را طولانی تر می کند و ما تصمیم گرفتیم که از راه سریعتر و زشت تر برویم. حدود شش ساعت طول کشید که به لس آنجلس رسیدیم و چون من در کنار دیسنی لند هتل گرفته بودم دو ساعت هم طول کشید که از لابلای ترافیک سنگین شب جمعه لس آنجلس خودمان را به هتل برسانیم. من چندین بار لس آنجلس را دیده بودم ولی اقدامات مقتضی برای اولین بار به آن شهر می رفت و با دیدن ترافیک و مناظر شهر لس آنجلس لب و لوچه اش آویزان مانده بود و می گفت این همه لس آنجلس لس آنجلس که می گویند این است؟ گفتم آری همین است.

هتل به نسبت پول ارزانی که برای آن پرداخته بودیم بسیار خوب و تمیز بود و من با خواندن نظرات کسانی که به آن هتل رفته بودند از قبل می دانستم که بیشتر مسافران از آن راضی بوده اند در حالی که هتل های گران قیمتی هم در اطراف آن وجود داشت که بیشتر مسافران از خدمات آن ناراضی بودند. به هر حال وقتی آدم پول بیشتری می پردازد توقع بیشتری هم دارد و ظاهرا آن هتل ها در حد توقع مشتریانش نبوده اند. آن شب کمی به اطراف هتل رفتیم و قدم زدیم و زمانی که به هتل برگشتیم و می خواستیم بخوابیم یک مرتبه صدای تیراندازی آمد. من شنیده بودم که اناهایم که یکی از حومه های لوس آنجلس است چندان شهر امنی نیست ولی هرگز فکر نمی کردم که تا این حد نا امن باشد.صدای تبراندازی در حد فیلم های اکشن بود و مثل این بود که یک گروه قاچاقچی یک خیابان را بند آورده باشند و در حال تبر اندازی با تفنگ و مسلسل به سمت پلیس باشند. ما تقریبا پشت تخت قایم شدیم و گفتیم نکند که در این گیر و دار یک تیر در برود و صاف به وسط پیشانی ما بخورد. بالاخره من کمی شجاعت به خرج دادم و گفتم بگذار به کنار در بروم و ببینم که بیرون چه خبر است و اقدامات مقتضی هم دست من را گرفته بود و می گفت که تو را به خدا نرو خیلی خطرناک است. ولی من خودم را با یک حرکت آکروباتیک به کنار در رساندم و مثل جیمز باند از گوشه پنجره بیرون را نگاه کردم و تازه فهمیدم که این صدا ها تیراندازی نیست بلکه آتش بازی های آخر شب دیسنی لند است!

فردا صبح کله سحر از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم و آماده رفتن شدم و سپس به سراغ اقدامات مقتضی رفتم تا او را بیدار کنم. او پس از این که با یک چشم باز به ساعت نگاه کرد گفت بابا جان دیسنی لند تازه ساعت ده باز می شود الآن ساعت هشت صبح است. ولی من که حوصله ام سر رفته بود آن قدر شلوغ کردم که او هم بالاخره مجبور شد بلند شود. در نهایت ما پس از خوردن صبحانه ساعت یازده صبح قدم زنان به سمت دیسنی لند به راه افتادیم. پس از حدود یک ربع پیاده روی به دیسنی لند رسیدیم و بلیط خریدیم و وارد آن شدیم. اقدامات مقتضی هم از سوار شدم به ترن های هوایی می ترسید چون او هم مثل من در کودکی خود به این جور جاها نرفته بود. من یک کوه بلند سوراخ سوراخ را در وسط دیسنی لند نشان کردم که می دیدم از میان سوراخ های تونل مانند آن قطارهای کوچکی با سرعت رد می شوند و همه درون آن قطارها در حال جیغ کشیدن هستند. پس از این که ما هم نیم ساعت در صف ایستادیم سوار آن قطار شدیم.

هر واگن قطار سه صندلی پشت سر هم داشت که من در وسط نشسته بودم و اقدامات مقتضی هم در پشت سر من نشسته بود. خلاصه آن قطار به راه افتاد و پس از کمی دور گرفتن یک مرتبه سرعت زیادی گرفت و به طورر وحشیانه ای شروع کرد به ویراژ دادن در میان تونل های آن کوه مصنوعی. به طوری که شما فکر می کردید الآن است که مغز شما به سقف یکی از همین تونل ها اصابت کند و متلاشی شود. من قبلا هم سوار این قطار شده بودم و می دانستم که اگر اقدامات مقتضی سوار این شود دیگر بقیه بازی ها برای او بچه بازی خواهد بود و به اصطلاح می خواستم آب بندی شود.البته او پس از این که پایمان به زمین سفت رسید گفت که خیلی بد بود و دیگر هرگز سوار چنین چیزی نخواهد شد ولی من به مقصود خودم رسیده بودم چون او سوار بقیه بازی ها هم که ملایم تر بود شد و خیلی هم لذت برد.

ما حدود ده ساعت در دیسنی لند بودیم و پس از این که به هتل برگشتیم من حساب کردم که از این ده ساعت حدود نه و نیم ساعت آن را در صف ایستاده بودیم و فقط نیم ساعت سوار وسایل بازی بودیم. هر کجا که صف می دیدیم در آن می ایستادیم و اصلا نمی دانستیم که آن صف مربوط به چه چیزی است. یک بار در یک صف ایستادیم و پس از این که نوبت ما شد ما را به یک اطاقی بردند که یک دختر خانم لباس پرنسس پوشیده بود و می گفت که بیایید با من عکس بگیرید. من و اقدامات مقتضی زود از آنجا فرار کردیم و به اطاق بعدی رفتیم و دیدیم که یک پرنسس دیگر ایستاده است و می گوید که بیایید با من عکس بگیرید. خلاصه من اقدامات مقتضی را فرستادم که با او عکس بگیرد و وقتی او عکس گرفت پرنسس به من گفت که تو هم بیا و با من عکس بگیر. من هم دوباره دست اقدامات مقتضی را گرفتم و او را با خودم کشاندم که لااقل از هر دوی ما با او عکس بگیرند. پرنسس واقعا جوگیر بود و فکر می کرد که پرنسس واقعی است ولی من می دانستم که این زیبایی خیره کننده معجزه گریم است و گریمورهای ماهر حتی یک شامپانزه را هم می توانند زیباتر از او گریم کنند. عکاس یک کارت را به زور به دست ما داد که ما هم نمی خواستیم بگیریم ولی گفت که می توانید این کارت را به مغازه عکاسی دیسنی لند ببرید و عکس ها را ظاهر کنید. خلاصه ما از آن اطاق هم فرار کردیم و منتظر بودیم که بالاخره سوار یک چیزی بشویم ولی باز هم با یک پرنسس دیگر در یک اطاق برخورد کردیم که می خواست دودستی به ما بچسبد که با او عکس بگیریم ولی ما فرار کردیم و وقتی پایمان را به اطاق بعدی گذاشتیم تازه فهمیدیم که اینجا خروج است و ما فقط وقتمان را تلف کرده بودیم و در صف ایستاده بودیم چون این صف برای همین بود که آدم ها بروند و با پرنسس ها عکس بگیرند.

خلاصه آن شب خسته به هتل برگشتیم و جای شما خالی شام را هم در یکی از رستوران های بوفه اطراف هتل خوردیم که بسیار خوب و ارزان بود. من در تمام طول مسافرت با تیشرت و شلوار کوتاه و دمپایی ابری بودم برای همین کمتر پایم خسته شده بود ولی اقدامات مقتضی حسابی کوفته شده بود. تازه به همدیگر گفتیم که این طوری نمی شود و ما باید حتما یک برنامه ورزشی را در زندگی خودمان بگنجانیم تا این طوری با یک راه رفتن غمسول نشویم و زوارمان در نرود. فردای آن روز قرار بود که به یونیورسال استودیو برویم و من با این که قبلا به آنجا رفته بودم ولی چیز زیادی به خاطرم نبود و گمان می کردم که آن هم یک چیزی در مایه های دیسنی لند است در حالی که فردای آن روز وقتی به یونیورسال رفتیم خیلی به ما خوش گذشت و متوجه شدیم که آنجا برای بزرگسالان بسیار جذاب تر از دیسنی لند است. حالا خاطرات یونیورسال و مابقی سفرمان را هم بعدا برایتان بازگو می کنم.
با آرزوی موفقیت برای شما
پاسخ
تشکر کنندگان: amir82 ، kasrafo ، usa lover ، shimoda ، roeentan ، sce ، nora ، mrr777 ، bayat_r ، el333 ، apoornaki ، sinamn ، masoud_k ، Ali_Kh ، siakhatar666 ، itsmasoud ، EMS ، mehD ، sayeh_m ، Saeedv13 ، M0TRIX ، sasbk ، reyhaneh_h ، ابی هانی ، masih sh ، پدی ، Rock ، hana_fd ، hesam1 ، cmbt ، Blaze ، سمانه777 ، behnam88 ، shadi79 ، Asy ، shabnam.84 ، rouzbehdarvishi ، mahdi/sh ، lingni ، رضا امیر ، parastoo500 ، hushmandco ، farzad47 ، Saiban ، mino2013 ، اسمان ابی ، arahata ، maryamkambiz ، فرامرز مسیبیان ، mrbonbon ، Bald Eagle ، arash1986 ، SabreAyob ، m0riiii ، reza_top60 ، dana ، Hedieh20 ، 3pideh ، Rainy ، laili ، smmyp ، soheila_chem ، behfaza ، storagemeter ، amir0_0amir ، valencia ، Setare99 ، پسرک مهاجر ، New York ، hadi-sh ، mirman ، mhb161 ، meisam14 ، reza6966 ، soruosh ، niki shams ، آلیس-1980 ، زری وحدتی ، H Pier ، philadelphia ، athenaa ، azadeh212 ، Tomas ، somayeh8159 ، sajedeh ، noura ، behrooz ramezani ، ebi1988 ، shaman ، galiver ، armin021 ، Memolk ، hb2489 ، MJAVADIAN ، مریم فتوحی ، erica ، Abdorrezaa ، barfi1 ، vahidbaq ، aaraam ، arman2015 ، ziba62ka ، ben123 ، pasha_iv ، rouham ، mrlzdh ، alirezanz ، amirsalehish ، نسل سوخته ، alborzarya ، copol ، nightowl ، biparva ، aram_hpanahi ، M0HSeN_US ، omid66 ، Mani-usa ، metigor ، American Darlin ، آلا




کاربران در حال بازدید این موضوع: 2 مهمان