ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
2013-07-01 ساعت 22:52
(آخرین تغییر در ارسال: 2013-07-02 ساعت 02:45 توسط rs232.)
آخر هفته گذشته هوا بسیار گرم بود. وقتی جمعه از سر کار به خانه برگشتم دیدم که اقدامات مقتضی و ببو دارند از گرما پر پر می شوند چون خانه ما کولر ندارد و دمای داخل آن هم بسیار بالا بود. معمولا هوا در اینجا خنک است و تاکنون نیاز چندانی به خریدن کولر نداشتیم ولی ظاهرا با گرم شدن کره زمین از این پس باید خودمان را برای چنین روزهای گرمی آماده کنیم. خوشبختانه در کل تابستان فقط چند هفته گرم است و شب ها هم در هر شرایطی هوا خنک است به طوری که نمی شود بدون کت در حیاط خانه نشست. معمولا هوای خنک شب تا پایان روز در خانه های این منطقه می ماند مگر این که مثل چند روز گذشته هوا ناجوانمردانه گرم شود. خلاصه ما جمعه بعد از ظهر به فروشگاه رفتیم تا کولر گازی قابل حمل و چرخ دار بخریم ولی به هر فروشگاهی که رفتیم انگار که تخم آن را ملخ خورده بود. بالاخره در یک مغازه به نام همدیپو که لوازم ساختمانی می فروشد کولر مورد نظر را پیدا کردیم و آن را با خود به خانه بردیم.
من به خانه مادرم زنگ زدم و چون او هم کولر می خواست به دنبال او رفتم و به همان فروشگاه رفتیم ولی کولر مورد نظر تمام شده بود. در واقع همان زمانی که ما کولر را خریدیم مردم هم داشتند برای خریدن مابقی آنها اقدام می کردند و حدود یک ساعت بعد که من و مادرم دوباره به آنجا رسیدیم هیچ کولری وجود نداشت. من بی خیال شدم و گفتم برگردیم تا به یک جای دیگر برویم ولی مادرم به سراغ مدیر فروشگاه رفت و از او سوال کرد و مدیر فروشگاه هم گفت که آن مدل تمام شده است ولی یک مدل بزذرگ تر داریم که اگر صبر کنید الآن می گویم که با لیفتراک آن را از انبار بیاورند. مادر من گفت نه من همان مدلی را می خواهم که پسرم خریده است و مدیر فروشگاه هم گفت که من آن مدل بزرگ تر را با صد دلار تخفیف به همان قیمت مدل کوچک به تو می دهم. خلاصه ما صبر کردیم و کولر را آوردند و دیدیم که خیلی هم بهتر است. بعد من آن را در خانه مادرم نصب کردم و به خانه خودمان رفتم.
کولر خودمان هم بد نبود ولی برای طبقه پایین کوچک بود و آنجا را خوب خنک نمی کرد و من به خودم گفتم که ای کاش من هم از همان مدل بزرگ تر خریده بودم. وقتی شب به طبقه بالا رفتیم که بخوابیم چشمتان روز بد نبیند چون اطاق خواب ما دقیقا مثل سونای خشک شده بود که اصلا نمی شد در آن نفس کشید. با زحمت کولر را از طبقه پایین خرکش کردم و بردم به طبقه بالا و آن را روشن کردم. خوشبختانه این کولرهای جدید قابل حمل دیگر شلنگ آب ندارد و فقط باید لوله هوای آن را از گوشه پنجره به بیرون بگذاریم. شنبه صبح به اقدامات مقتضی گفتم که من دارم می روم به همان فروشگاه دیشبی تا یک کولر مثل همانی که مادرم خرید را برای طبقه پایین بخرم چون اگر چند شب این کولر را بالا و پایین ببرم دیگر کمرم گریپاچ می کند و آن وقت باید خر بیاوریم و باقالی بار کنیم. از آنجایی که مادرم هم مثل من صبح زود از خواب بیدار می شود به او زنگ زدم و گفتم که آیا با من می آید که کولر بخریم. راستش می خواستم او را هم با خودم ببرم تا بلکه بتواند برای من هم از مدیر فروشگاه صد دلار تخفیف بگیرد! خلاصه دوباره به دنبال مادرم رفتم و ما تقریبا اولین نفرهایی بودم که دوان دوان وارد آن فروشگاه شدیم و خودمان را به ردیفی رساندیم که آن کولرها را به آنجا گذاشته بودند ولی هیچ کولری در آنجا نبود و حتی برچسب قیمت آن را هم از روی طبقات کنده بودند.
به هر فروشگاه دیگری هم که به فکرمان می رسید سر زدیم و سرانجام دست از پا درازتر به خانه برگشتیم و مادرم هم به خانه خودش رفت تا به کارهایش برسد. اقدامات مقتضی در خنکی اطاق در طبقه بالا خوابیده بود و ببو هم بر روی زمین ولو شده بود و منتظر بود که من به او از آن خوراکی های خوشمزه بدهم. پیش خودم گفتم که این طوری نمی شود و من باید یک فکری بکنم چون هوا دوباره داشت گرم می شد و من به عنوان مرد خانه باید چاره ای می اندیشیدم. به تمام فروشگاه هایی که در شهرهای اطراف هم بود سر زده بودیم و آنها فقط کولرهای دیواری داشتند که به درد ما نمی خورد. دوباره به خودم گفتم که من نباید همین طور بی هدف به فروشگاه های مختلف بروم چون جز اتلاف وقت و بنزین نتیجه دیگری نخواهد داشت. خریدن اینترنتی هم بی فایده بود چون خیلی طول می کشید تا بیاید و ما کولر را همان روز نیاز داشتیم. ناگهان فکری به مغزم رسید و به خودم گفتم که من باید به یک شهری بروم که اولا از شهر ما خنک تر باشد و دوم این که مردم آن باید فقیر باشند و قدرت خرید کمتری داشته باشند. خوشبختانه شهر ریچموند که حدود چهل دقیقه با خانه ما فاصله دارد تمام این خصلت ها را داشت. آنجا نزدیک به دریا است و چون آب خلیج سنفرانسیسکو همیشه سرد است آنجا هم چندین درجه خنک تر از شهر ما است. ولی شهر فقیر نشین و خطرناکی است و میزان دزدی و تیراندازی و قتل و غارت در آنجا بالا است.
خلاصه دوباره تنبان به پا کردم و به سمت شهر ریچموند به راه افتادم و یک راست به شعبه همان فروشگاه لوازم خانه فروشی در آن شهر رفتم و پس از پارک کردن ماشین دوان دوان خودم را به بخش کولرهای قابل حمل رساندم و وقتی که دیدم فقط یک دانه کولر آنجا باقی مانده است شیرجه زدم و مثل شیری که بر روی طعمه خودش می پرد خودم را بر روی آن انداختم تا هیچ فرد دیگری نتواند آن را از چنگالم در بیاورد.خوشبختانه یک گاری بی صاحب در آن اطراف بود و توانستم کولر را بر روی گاری بگذارم. وقتی می خواستم پولش را بدهم یک جورهایی زورم می آمد که چهارصد دلار بدهم چون مادر من آن را سیصد دلار خریده بود و برای همین هم من طاقت نیاوردم و به سبک ایرانی به فروشنده گفتم تخفیف ندارد؟! او هم گفت نه! گفتم آخر مادرم دیروز صد دلار از مدیر فروشگاه تخفیف گرفت! گفت خوب فقط آنها می توانند گاهی تخفیف بدهند ولی ما این اختیار را نداریم. تو دلم گفتم Dog eat یعنی سگ خور و پول را دادم!
خلاصه این طور شد که ما هم توانستیم این آخر هفته بسیار گرم را تحمل کنیم اگرنه الآن من و اقدامات مقتضی و ببو همگی از گرما تلف شده بودیم. بیچاره مردمی که در جاهای گرم زندگی می کنند و یا پول ندارند که کولر بخرند و یا برقشان می رود و یا پول برقشان زیاد می شود و ندارند که بپردازند.
با آرزوی موفقیت برای شما
ارسالها: 282
موضوعها: 3
تاریخ عضویت: Dec 2010
رتبه:
15
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
آرش جان، ممنون
یه جاهایی مثل همین یونیورسال که میری رو اینجا تعریف کن ادم بتونه برنامه ریزی کنه که بره یا نره.
از مقایسش با دیزنی لند خوشم اومد.
ممنون بابت اطلاعات مفید و جالبت!
ارسالها: 117
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Aug 2012
رتبه:
6
تشکر: 52
47 تشکر در 16 ارسال
آرش جان ممنون از وقتی که می ذاری و می نویسی .
پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است.
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
2013-07-10 ساعت 20:41
(آخرین تغییر در ارسال: 2013-07-10 ساعت 20:44 توسط rs232.)
(این هم یک نوشته کسالت آور و خسته کننده از من!)
سامان دهی اندیشه در زمان ترک زادگاه
جابجایی در زندگی و رفتن از زادگاه می تواند چالش های زیادی به همراه داشته باشد که هر کدام از آنها نیز تا زمان درازی درگیر کننده است. در باره این چالش ها تا کنون زیاد نوشته ام ولی شاید کمتر به شیوه های رودررویی با آنها پرداخته باشم.
یکی از کارآمدترین شیوه های برخورد با چالش های مهاجرتی ساماندهی اندیشه است چرا که هرگاه شمار جدال های ذهنی زیاد شود کارآیی پردازش آنها بسیار پایین می آید و خرد را در گزینش برتر دچار خدشه می کند. در این گاه است که ساماندهی اندیشه می تواند به شما کمک کند که از گسستن شیرازه کار خود در سختی های زندگی جلوگیری کنید.
ولی چگونه می توانیم به اندیشه خود سامان دهیم؟ به این گونه:
1- بررسی جایگاه و خواستگاه خود.
هر از گاهی دست از اندیشه و کار روزانه بشویید و به خود بگویید که من کجا هستم, چه می کنم و می خواهم به کجا بروم. خواستگاه و آهنگ خود را دریابید و به آن رنگ و بویی دوباره ببخشید تا با گذشت روزگار از یادتان پاک نشود. هرگز فراموش نکنید که شمار چالش های گوناگون می توانند به سادگی چرایی کارهایی که می کنید را به باد فراموشی دهند.
2- سنجش چالش ها.
اگز چالش های بی شماری در پیش روی خود دارید نخست باید گرانی هر یک را بسنجید و ببینید که پرداختن به کدام یک از آنها می تواند در گشایش کارهای شما برتری ویژه ای داشته باشد. دست کم سه چالش برتر را برای خود شماره گذاری کنید و به آنها نگاه جداگانه ای داشته باشید و تلاش کنید که بهای کمتری به چالش های دیگر بدهید. اگر دشواری برای شما پیش آمد نخست ببینید که آیا آن رویداد در دامنه سه چالش شماره گذاری شده است یا خیر و اگر نیست تا زمانی که چالش های برتر را از پیش روی بر نداشته اید به سادگی از آن بگذرید.
3- به روز رسانی داده ها
هر از گاهی داده های خود را به روز کنید و اگر نیازی به جابجایی و یا دگرگونی دارند این کار را به آخر برسانید. آن چه اکنون می دانید را یا آن چه که پیش از مهاجرت می دانستید جایگزین کنید و دوباره وزن چالش ها را بسنجید و جایگاه خود را بررسی کنید. داده های نادرست می تواند پیش زمینه پردازش نادرست باشد و به همراه آن نیز گمراهی از راه می رسد.
4- پرهیز از دوباره کاری و چرخ اندیشی
فراموش نکنید که اندیشیدن خوب است تا اندازه ای که همچون سنگ آسیاب به چرخش یکسان دچار نشود. هرگاه که در باره کاری می اندیشیم باید دیدگاه تازه ای به آن داشته باشیم که شاید بتوانیم دروازه جدیدی را از درون تودرتوی چالش های خود بگشاییم. چرخ اندیشی ما را خسته می کند و توانمندی ما را کاهش می دهد و سرانجام آن نیز تنها می تواند دوباره کاری باشد. چرخ اندیشی هرگز به خودی خود گشایشی در بر ندارد و نباید گمان کنیم که شمار اندیشه در بازدهی آن کارآمدی دارد.
5- خوش نگری و شادی آفرینی
شاید پیوند خوش نگری و یا خوش بینی به سامان دهی اندیشه چندان آشکار نباشد ولی من گمان می کنم که خوش نگری امید می آورد و امید نیز شادی می آفریند. بهتر است که در اندیشه هایمان خواستگاه خود را دست یافتنی بدانیم و در هر قدم خود را به آن نزدیک تر ببینیم تا توان رویارویی با چالش ها در ما دو چندان شود. ناامیدی همچون چوبی است که در لابه لای چرخ روزگار ما فرو می رود و آن را از رفتن به جلو باز می دارد. شاید هم گاهی بد نباشد که برای خود و پیروزی خود جشن بگیریم و پیکی سر دهیم و چند آنی از نبایدها و نشایدها جدا شویم تا نسیمی خنک به جان ما بدمد و از گرمای آتش درون ما کمی بکاهد.
تا نوشتاری دوباره روزگارتان خوش باد
با آرزوی موفقیت برای شما
ارسالها: 77
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
25
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
بازم مثل همیشه عالی ...
ممنون که هنوزم میایی و با پستهات خوشحالمون میکنی آرش خان ...
Lottery 2011 =Failed
Lottery 2014 =Failed
Lottery 2015 =Failed
Lottery 2016 =Failed
ارسالها: 26
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Aug 2012
رتبه:
0
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
سلام ارش جان هیچ یک از نوشته های شما کسالت اور و خسته کننده نیست. قلم شما بسیار گرم و توانا است. ممنون بابت وقتی که برای نوشتن میگذاریدتا اطلاعات و تجربیاتتون را با ما قسمت کنید .
ارسالها: 222
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: May 2012
رتبه:
47
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
(2013-07-11 ساعت 02:45)soheila_chem نوشته: دوستان "اقدامات مقتضی" و "ببو" در نوشته های آرش عزیز چی هستن؟
من از اول نخوندم هنوز تو خماری این دو شخصیت موندم!
دوست عزیز اقدامات مقتضی ,همسرشون هستن و ببو هم اسم گربشون هستش
2013AS63xx*کارنت:March *مصاحبه: 23اپريلYerevan*كلير 14 JUN*دريافت ويزا 26 JUN
ارسالها: 145
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: Aug 2011
رتبه:
6
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
آرش جان
من که خوندم و استفاده کردم ولی به نظرم سبک و سیاق نوشته ات فرق داشت. حالا نمیدونم ادبیاتت را تغییر دادی یا کپی رایت را رعایت نکردی؟
2012AS58XXX
آنکارا
مصاحبه:June 13 - برگه آبی
کلیرنس:Sep. 25
ورود به امریکا: 15 نوامبر. ویرجینیا
سوشیال: 8 روز بعد- ویرجینیا
گرین کارت:12 روز بعد ایندیانا !
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
شرایط زندگی من در ایران طوری بود که اگر می گفتند تو با گذرنامه ایرانی خودت می توانی به هر نقطه ای از دنیا بروی باز هم نمی توانستم حتی تا شاه عبدالعظیم بروم چه برسد به این که بخواهم مسافرت خارجی داشته باشم. شاید باورتان نشود ولی من هنوز جزیره کیش را هم ندیده ام چون هیچ وقت برایم پیش نیامد که زمان و هزینه یک سفر تفریحی به جزیره کیش را داشته باشم. ترکیه هم هنوز نرفتم و اگر به خاطر ماموریت های کاری نبود حتی امارات را هم تاکنون ندیده بودم. با این حال من هم مثل دیگر ایرانیان همیشه از این که کشورهای دیگر به ایرانی ها سخت ویزا می دهند ناراحت و دلخور بودم چنان که انگار اگر مثلا کشور آلمان به من ویزا می داد بلیط رفت و برگشت و هتل و کلیه مخارج سفرم را هم دو دستی تقدیدم حضورم می کرد و در ضمن به محل کارم هم سفارش می کرد که یک ماه مرخصی تشویقی با حقوق به من بدهند تا مبادا ملالی باشد و با خیال راحت به آن کشور بروم و برگردم. حالا حکایت آن روزگار همچون حکایت الآن من شده است. حدود یک سال است که پاسپورت امریکایی خودم را در گنجه گذاشته ام و دلم خوش است که به هر کجایی که دلم بخواهد می توانم بروم ولی وقتی به اعداد و ارقام سفرهای خوش آب و رنگ خارجی نگاه می کنم همین طور واجبات معوقه زندگی که به خاطر کم پولی نافرجام مانده اند از جلوی چشمانم رژه می روند و به من نهیب می زنند که الا یا ایها الآرش ادر کاسا و ناولها که سفر آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها. لااقل پاسپورت ایرانی من چهار تا مهر خاطره انگیز دبی به درونش چسبیده است ولی پاسپورت امریکایی من مثل کتاب های دبستان می ماند که روز اول مهر به ما تحویل می دادند و لای برگه هایش بوی نویی می داد البته اگر که تاکنون در گنجه کپک نزده باشد.
ولی من بالاخره این عطش سیری ناپذیر خودم را فرو خواهم نشاند و یک روزی روزگاری به جلوی باجه بازرسی گذرنامه در فرودگاه یکی از همین کشورهای عربی خواهم رفت و پاسپورت امریکایی خودم را در حلق مامور بازرسی فرو خواهم کرد تا به آن مهر بچسباند. بعد در دلم می گویم که ای مردک یادت می آید بیست سال پیش با پاسپورت ایرانی به همین جا آمدم و تو چطور به من همچون عاقل اندر سفیه نگاه می کردی؟ حالا خر من شو تا من بر پشتت سوار شوم و یک دور به دور فرودگاه به من کولی بده تا حالت جا بیاید. بزنم با همین پاسپورت امریکایی به دهانت تا دندانهایت بریزد؟ بعد احتمالا آن آقای بازرس که هیچکدام از حرف های دل من را هم نشنیده است می گوید شما تشریف ببر آن طرف تا بازرسی بدنی شوی. با تعجب می گویم چرا؟ آخر من که خیر سرم یک امریکایی هستم. می گوید فرقی نمی کند همین که محل تولد تو تهران است یعنی این که یک تروریست بالفطره هستی و باید بازرسی بدنی شوی! بله دوستان اگر شانس من است که یک چنین اتفاقی برایم روی خواهد داد و حتی با پاسپورت امریکایی هم به من گیر خواهند داد. البته یک نکته آموزنده هم برای بقیه خواهد داشت که هرگز سعی نکنند با پاسپورت خارجی خودشان به دیگران پز بدهند و فخر بفروشند تا این چنین ضایع نشوند. حالا که داشتم این داستان تخیلی را می گفتم به یاد یک داستان واقعی افتادم که برای یکی از دوستانم که در سنفرانسیسکو زندگی می کند و خانمش امریکایی است افتاده است. چند سال پیش او و خانمش با پاسپورت امریکایی به فرانسه رفتند و زمانی که از گیت عبور می کردند خانم او که امریکایی سفید است به راحتی عبور کرد ولی به او که قیافه ایرانی نسبتا تیره داشت گیر دادند که پاسپورت امریکایی تو تقلبی است. به او می گفتند که تو الجزایری هستی و داری برای ما فیلم بازی می کنی! خلاصه مجبور می شود با سفارت امریکا در پاریس تماس بگیرد و پس از چندین ساعت معطلی آنها متوجه می شوند که او واقعا امریکایی است و از او معذرت خواهی می کنند و ولش می کنند که برود!
الآن هم من و اقدامات مقتضی داریم بر روی یک مسئله خیلی مهم فکر می کنیم و در شش و بش هستیم که آیا سال دیگر برای سفر به کانادا برویم و یا این که از سفر بی خیال شویم و پول آن را به یک زخمی از گوشه زندگی بزنیم. راستش فامیل هایمان ما را به کانادا دعوت کرده اند ولی هنوز به درستی روشن نکرده اند که آیا پول بلیط و خرج سفرمان را هم خواهند پرداخت یا خیر! ولی به احتمال خیلی قریب به یقین نخواهند پرداخت چون مگر دیوانه اند که چنین کاری را بکنند! بنابراین و با عنایت به این حساب و کتاب ها باید تا چند سال دیگر هم برای استفاده از این پاسپورت امریکایی خودم صبر کنم و دندان بر روی جگر بگذارم. می دانم که الآن همه شما از این که من این همه از پاسپورت امریکایی خودم می گویم حالتان دارد به هم می خورد و پیش خودتان می گویید که این آرش دیگر عجب موجود ندید و بدیدی است که همین طور شانسی یک پاسپورت امریکایی گرفته است و خیال برش داشته است که چه شده است. اشکالی ندارد بگویید. خوب من هم چکار کنم حالا که نمی توانم از پاسپورت امریکایی خودم برای مسافرت استفاده کنم لااقل از این طریق می توانم یک استفاده روحی و روانی از آن برده باشم و کمی پز بدهم تا دلم خنک شود.
راستش امروز زیاد حالم خوب نیست و می خواهم از کار جیم بشوم. احساس می کنم که هر لحظه دارم شکوفه می زنم و سرم هم کمی گیج می زند و چشمانم قیلی ویلی می رود. شاید هم برای همین است که شیرین می زنم و پرت و پلا می نویسم! پس تا نوشته ای دیگر بدورد بر شما باد.
با آرزوی موفقیت برای شما
ارسالها: 1
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jan 2013
رتبه:
0
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
سلام آقا آرش عزیز
لطفا پوشه ی پیام های خصوصیتونو یکم سرو سامون بدید ما که میخوایم از اطلاعات شما فیض و استفاده ببریم دستمون کوتاه شده و نمیتونیم دیگه به شما پیام خصوصی بدیم
با تشکر