ارسالها: 1,318
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: May 2012
رتبه:
157
تشکر: 0
7 تشکر در 0 ارسال
دوستان گواهینامه بین المللی 20 دقیقه کار داره و یکسال اعتبار پس آخرین روزها بگیرید.
پاسپورت و گواهینامه و کارت ملی و 42 تومان پول می خواد
ارسالها: 496
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: May 2012
رتبه:
58
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2012-07-11 ساعت 22:38
(آخرین تغییر در ارسال: 2012-07-11 ساعت 23:28 توسط mrr777.)
حالا که گفتن ماجرای ثبت نام و قبول شدن داغ شده، منم میخوام ماجرامو تعرف کنم.
از اوایل دهه ۷۰ شمسی بود که با لاتاری گرین کارت اشنا شدم. اولین بار رفتم از یک دکه روزنامه فروشی نزدیک میدان شهدا مشهد یک فرم ثبت نام که از بس از روش کپی شده بود به زحمت میشد خوندش رو گرفتم به ۱۰ تومن (تک تومنی) از صاحب دکه پرسیدم چجوری باید پستش کرد گفت بیار بده به خودم برات پست میکنم.
بعد از اینکه با بدبختی تونستم بخونمش و پرش کنم با یک قطعه عکس و یکصد تومان هزینه ارسال بردم بهش دادم. اونم انداختش روی چند صد تا پاکت دیگه که کنار دکه اش جمع کرده بود. هنوزم تو کف موندم که پستشون کرد یا نه، اصلا می دونست چطوری باید پستشون کنه؟!!
از سال بعد خودم رفتم و با تحقیق فرم اصلیشو گیر آوردم و فهمیدم که اندازه پاکت هم یک موضوع مهمه که باید رعایت بشه. تا اینکه مزدوج شدیم و بچه دار ولی ثبت نام رو ول نکردم. بگذریم، فکر کنم بیشتر از ۱۲ بار تا امسال شرکت کردم ولی هیچ وقت خبری نشد.
سال گذشته موقع ثبت نام من یک کشور دیگه بودم و دور از خانواده، زنگ زدم به خانمم گفتم عکس بگیر بفرست واسه ثبت نام، جواب داد: برو بابا بعد از این همه سال، ما که قبول نمی شیم ولش کن. ولی از من اصرار و از اون انکار. حدود یک هفته نازشو کشیدم تا عکسای خودش و بچه ها رو گرفت و واسم ای میل کرد.
۲ روز مونده بود به اعلام نتایج که از فیس بوک فهمیدم اول می نتایج رو میدن. روز اول می من تا ۲ بعد از نصفه شب یکسره می رفتم تو سایت ولی خبری از اعلام نتیجه نبود. یه دفعه گفتم بابا اینجا الان نصف شبه ولی تو امریکا هنوز ظهر هم نشده. آخرش رفتم خوابیدم. صبح که بلند شدم رفتم سرکار اولین کاری که بعد از نشستن پشت میزم کردم این بود که برم تو سایت و دیدم نتایج اومده. اول کانفیرمیشن نامبر خانممو زدم دیدم نوشته شما انتخاب شدین، یکم چشمامو مالیدم و دوباره نگاه کردم ولی نمیتونستم باور کنم. اومدم بیرون از اطاق یک دوری زدم رفتم پای سیستم. این دفعه اطلاعات خودمو زدم دیدم میگه شما انتخاب نشدید. دوباره اطلاعات خانمو زدم دیدم بعله مثل اینکه واقعیه و خواب نمیبینم.
وقتی زنگ زدم به خانمم اول فکر کرد شوخی میکنم ولی بعد از چند دقیقه صدای جیغ بود که از پشت تلفن میومد. حالا خانمم هر چند وقت یه بار میگه این منم که شانس دارم و اسمم در اومد! منم که سر به زیر و تشکر.
حالا هم از خانواده من تقریبا هیچ کس خبر نداره ولی خانواده خانم همه خبر دارن و منتظرن که ما کی بریم و انشالله واسه اونام دعوتنامه بفرستیم.
ببخشید که طولانی شد.
C.N:2103AS50xx People:4 Current:10th Jan2013 Interview:14th of March 2013 Administrative processing(3 people's Visa issued on 23th of July), Travel Literatureسفرنامه
ارسالها: 494
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: May 2012
رتبه:
72
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
ظاهراً نوبته منه....
راستش من چند سال قبل توی یک سایت دیگه ثبت نام کرده بودم و بعدها متوجه شدم که دروغ بوده، اولین بار بود که توی سایت اصلی ثبت نام کردم، از چند ماه قبل به یکی از همکارانم که خیلی هم صمیمی هستیم گفتم حواست باشه که زمانش شد بهم بگو چون سرم شلوغ بود و اصلاً یادش نبودم تا اینکه روز آخر خودم زنگ زدم بهش گفتم تا کی فرصت داریم و اونهم گفت که روز آخره، خلاصه من از طبقه اول که اتاق کارم بود رفتم طبقه سوم شرکت و تلاش برای ثبت نام. عکسی که داشتم مناسب نبود و جالب اینکه همونجا با گوشی یکی دیگه از همکاران عکس جدید کنار دیوار و خلاصه بعد از 15 دقیقه ثبت نام تکمیل شد. یک هته قبل از اعلام نتایج رفتم دیدم خبری نیست و بازهم یادم رفت تا یک هفته بعد از اعلام نتایج... دوستم تماس گرفت که برو چک کن نتایج اومده خدش هم اصابش خراب که قبول نشده، با لحن داغونی گفت که اگر دیدی توی خط اول زده انتخاب نشدی صفحه رو ببند و برگرد سرکارت. من هم کلا حواسم جای دیگه بود و وقتی وارد صفحه شدم بهش گفتم چنین چیزی نزده و خلاصه فهمیدم که بلهههههههه، براش پرینت اسکرین فرستادم و اونهم با کلی هیجان پشت تلفن گفت دیووووووووونه قبول شدی و من فقط خشکم زده بود نه میتونستم داد بزنم و نه کار دیگه ای. دیگه این خبر از طبقه سوم شرکت پیچید و پیچید تا رسید به عسلویه. الان فقط 250 نفر از همکاران خبر دارن و خانواده خودم. ببخشید که طولانی شد.
منتظر بقیه دوستان هم هستیم.
ارسالها: 2,585
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: May 2012
رتبه:
260
تشکر: 2
13 تشکر در 0 ارسال
2012-07-12 ساعت 01:16
(آخرین تغییر در ارسال: 2012-07-12 ساعت 01:46 توسط امیر مهاجر.)
نمیدونم چی بگم و اصلا از کجا شروع کنم!؟
حتی یادم نمیاد از کی شروع کردم به ثبت نام برای لاتاری. اما اینو میدونم که درست از وقتی که اینترنتی شد هر سال بدون استثناء ثبت نام کردم. دیگه برام شده بود یه وظیفه. به نتیجه فکر نمیکردم.
از وقتی دبیرستان بودم، یعنی سالهای ۷۰ به بعد، کم کم به این نتیجه رسیدم که من اینجا کاری از دستم برنمیاد. پس بهتره برم و حداقل برای خودم و نسل آیندم مفید باشم. آرزو داشتم برای دانشگاه یا حتی یکی دو سال آخر دبیرستان برم آمریکا یا کانادا. اما نشد. دوران دانشجوییم با حسرت نرسیدن به این آرزو و تماس با دانشگاههای کانادا با ایمیل و گرفتن بروشورشون از طریق پست سپری شد. درسم خیلی طولانی شد چون همزمان کار هم میکردم و خیلی هم بازیگوش بودم. بعدشم چسبیدم به کار و حاضر نشدم برم خدمت. بعد از دو سال دیدم همه رفتند و من حتی پاسپورت هم ندارم. دل رو زدم به دریا و رفتم خدمت. به محض اینکه خدمتم تموم شد وارد دیار پایتخت شدم و یکسال بعدش برای مهاجرت به کانادا اقدام کردم. درست ۷ سال پیش. قبل از ازدواج همسرم رو از هدف دیرینه ام که همانا مهاجرت بود مطلع کردم و او هم علیرقم میل باطنی یا دقیقتر بگم با وجود تنفر از مهاجرت این مسأله رو پذیرفت. اما لازم نیست بگم که بار این مهاجرت نیمه کاره همیشه رو دوش من بود. همسرم تو این راه همراهم نبود و حتی هرگز نمیشد در این رابطه با خوشحالی صحبت کنیم. تا فروردین امسال! که بدترین کابوس زندگیم رخ داد و تقریبا من رو از پا درآورد. خبر اینکه پرونده های انباشته شده قدیمی رو بدون بررسی پس میفرستند و البته مبلغ پرداختیمون رو هم برمیگردونند! وصف حالی که داشتم رو برای کسی نمیتونم بگم. اولین بار بود که یه اتفاق بد منو که به صبوری و تحمل زیاد معروف بودم به زانو درآورد. تا مدتی حتی به مادرم هم چیزی نگفتم و بالاخره کنجکاوی خودش باعث شد قضیه رو بگم. هنوز همسرم هم نمیدونه. شاید تعجب کنید. به هرحال این کار کمکی به حال و روز من نمیکرد. بی اعتمادی و احساس تنفری که به دولت کانادا پیدا کرده بودم باعث شد حتی برای کبک هم اقدام نکنم و نه هیچ کشور دیگری. پذیرفتم که جای من اینجاست. تا یکم می فرا رسید. شب هرکاری کردم وب سرور کنتاکی باتل نِک شده بود و راه نمیداد. خیلی تلاش کردم و دست آخر با نا امیدی رفتم که بخوابم. تا ساعت ۴:۳۰ صبح کابوس چک کردن نتیجه لاتاری رو میدیدم. همون موقع از خواب پریدم و از جام بلند شدم و نشستم پای لپتاپ. اینبار وبسایت بالا اومد. مشخصاتم رو وارد کردم و مثل هر سال با اون جمله تکراری با اون کلمه NOT با حروف بزرگ روبرو شدم. همینطور که به حال و روزم فکر میکردم و همه درهای بسته شده، مشخصات همسرم رو وارد کردم. یه پیج باز شد. من هنوز مغزم گرم نشده بود و تأخیر داشتم. اولین چیزی که توجهمو جلب کرد آدرس دوستم تو کانادا بود! بعد سعی کردم متن رو بخونم ببینم چی میگه. دیدم میگه انتخاب شدی و... سعی کردم تمرکز کنم. بله همین معنی رو داره! اما چه کسی؟ از اتفاق اسم همسرم و خواهرم یکیه و من چند بار اسمشو خوندم و سعی میکردم یادم بیاد که این همسرمه یا خواهرم؟ درسته باورم نمیشد. خیلی سعی کردم شوکه نشم. اما مقاومت فایده نداشت. وضع رو بدتر میکرد. به جایی رسیدم که فکر میکردم هنوز خوابم عین تو کارتونا و فیلما از خودم یه نیشگون گرفتم و بعد به حال خودم افسوس خوردم که این کار احمقانه رو با خودم کردم. تا صبح راه رفتم و فکر کردم. گاهی نزدیک بود بغزم از غضه این یکماه بترکه و عین یه بچه برای خدای خودم زار زار گریه کنم. دلم میخواست فریاد بزنم و به همه بگم که بد بختیها تموم شده. هیچکس بیدار نبود که براش بگم. میترسیدم مادرمو بیدار کنم. کم خوابی برای قلبش خطرناکه. مخصوصا اگه با این خبر توأم میشد بدتر هم بود. خدا میدونه تا ۷:۳۰ صبح چی کشیدم. دیگه مادرمو بیدار کردم و جریان رو براش گفتم. مادرم خیلی گریه کرد و اون روز تا آخرش برای هممون تو ناباوری و شوک گذشت. تازه مادرم اعتراف کرد که تو یکماه اخیر به خاطر خراب شدن کار کانادام و وضع روحیم شبا ساعتها تو اتاقش گریه میکرده و نمیذاشته من بفهمم.
بقیه داستان رو خودتون میدونید.
من به دوستان متأهل اینجا حسودیم میشه که با همسرشون برای این مهاجرت شادی میکنند و قدم به قدمش رو باهم میگذرونند. من هنوز به همسرم نگفتم. برای همسرم کانادا و آمریکا هیچ فرقی نمیکنه. اما فرمها رو بدون خوندن امضاء کرد. واکسن هپاتیت رو هم به درخواست من دو نوبتشو زده. الانم مشغول درسه و تمام وقتش پره. نمیخوام بحث مهاجرت فکرشو مغشوش کنه و از درس خوندن دلسرد بشه. میخوام دم دمای مصاحبه بهش بگم که بدونه قراره برای آمریکا مصاحبه بشیم.
حالا ببینید چه پروژه ای رو من در پیش دارم!
اینم از داستان عجیب و غریب و طولانی من.
منو ببخشید اما یا باید همه چیز رو میگفتم تا لحظه رؤیت قبولی رو درک کنید یا باید سکوت میکردم.
ارسالها: 222
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: May 2012
رتبه:
47
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2012-07-12 ساعت 03:12
(آخرین تغییر در ارسال: 2012-07-12 ساعت 03:46 توسط el333.)
حالا که بحث داغ جریان ثبت نامه منم داستانمو مینویسم..
من همیشه از اینکه چرا اصلا در ایران بدنیا اومدمو باید اینجا زندگی کنم شاکی بودم..و کلا همیشه در فکر این بودم که از ایران برم و دوست داشتم که یا با خانوادم برم یا اینکه ازدواج کنم و با همسرم برم ،خانوادم که اصلا راضی به اینکه مهاجرت کنند نمیشدن و همیشه با من مخالفت میکردند..خلاصه زمان گذشت و نشد که به خواستم برسم.از دوست و فامیل در مورد لاتاری شنیده بودم اما همیشه میگفتم ما که از این شانسا نداریمو بیخیالش میشدم و خیلی جدی نمیگرفتم.بماند که برای کانادا و نیوزلند هم اقدام کردیم که به جایی نرسیده فعلا.....فکر کنم پارسال مهر ماه بود که همسرم بهم گفت الان زمان ثبت نامه لاتری برو عکاسی یه عکس واسه لاتاری بگیر که من ثبت نام کنم که من باز جدی نگرفتم و نرفتم عکاسی تا اینکه یک روز گفت، امروز روز آخر مهلت ثبت نام هستش عکاسی که نرفتی برو یه عکس گوشه دیوار از خودت بگیر بده من درستش کنم ،،خلاصه یه عکس با حجاب از پاسپورتم داشتم که همونو براش میل کردم ..به شوخی بهم گفت آخه این چه عکسیه این عکس با حجابتو ببینن که اصلا ردت میکنن،خلاصه گذشت تا ۳می بود که همسرم گفت نتایج رو اعلام کردن و کانفرمیشن نامبرمون توی pc هستش که خرابه منم که پیش خودم میگفتم ما که قبول نشدیم حالا چه فرقی میکنه..بعده 7روز گفت pc رو درست کردم و الان کاردارم شب که رفتم خونه چک میکنم منم گفتم اوکی..شب ساعت ۱۰ بود زنگ زد گفت میخوام چک کنم اول شمارهٔ منو زد چند دقیقه سکوت کرد بعد گفت فکر کنم برنده شده باشی صبر کن واسه خودمو چک کنم ببینم واسه منو چی میگه (من که شوکه بودم کلا )چک کرد و گفت من برند نشدم بذار واسه تورو دوباره چک کنم ببینم که بعدش گفت آره میگه تو قبول شدی اولش که فکر میکردم سر کارم گذاشته بعد کانفرمیشن نامبر و داد گفت خودت برو ببین و ۲بار دیگه ام خودم رفتم چک کردم ,تا باورم شد و دیدم که بله ه ه ه ه ...یکی از بهترین لحظات زندگیم بود واقعا... نمیدونستم باید چه کار کنم وهر دومون شوکه بودیم و باورش برامون سخت بود. .. اونوقت بود که به پدر و مادر گفتم که اصلا باورشون نمیشد و میگفتن شاید از این پیج تقلبیاست که براشون کلی توضیح دادم و نامهٔ قبولی را نشون دادم تا بلاخره باورشون شد کلی خوشحال شدند..این بود داستانه برنده شدن من بعد از یک بار ثبت نام.(واقعا از خدا ممنونم که این شانس بزرگ به من داد و همین طورم از همسرم که اگه اصرارش نبود الان دراین شرایط نبودیم تا شانس تجربه یک زندگی جدید در آینده را داشته باشیم).
با آرزوی موفقییت برای همه دوستان
2013AS63xx*کارنت:March *مصاحبه: 23اپريلYerevan*كلير 14 JUN*دريافت ويزا 26 JUN
ارسالها: 118
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: May 2012
رتبه:
31
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2012-07-12 ساعت 03:22
(آخرین تغییر در ارسال: 2012-07-12 ساعت 03:24 توسط mahdi/sh.)
با وضعی که پیش میره من از همه کوچیکترم
پس از همه عذر میخوام اگر رعایت سن رو نکردم بخصوص امیر آقا
خب منم گفتم خاطره خودم رو بگم
11 سال پیش پدرم به خاطر آینده من و ناراحتی اعصاب خودش تن به مهاجرت داد ولی به خاطر مادرم که بیتاب ایران بود دبی رو انتخاب کردیم تا نزدیک به وطن باشیم
تا جایی که من میدونم از 3یا 4 سال پیش پدرم شروع به ثبت نام لاتاری کرد منم زیاد پیگیری نمیکردم دیگه 2 سال پیشم که پدر و مادرم بیشتر ایران بود و سالی دو بار می امد دبی یه عکسم از من میبردن
سال پیش برای ویزای توریستی اقدام کردیم که رفتیم مصاحبه و برگه زرد کلیرنس ویزا توریستی گرفتیم پدرم که خیلی علاقه به این سفر داشت هر روز چک میکرد تا یه روز بیخبر امد دبی پاس منو گرفت و با یه ویزا تپل بهم داد و گفت واسه عید آماده باش
خلاصه عید امد ولی یه مشکلی هم در کنارش پیداش شد که باعث شد تو دبی موندگار بشه و دوباره ناراحتی عصبیش بزنه بالا هی گفتیم ایشاالله حل میشه میریم
تا اوایل می که من خونه یکی از دوستام مهمونی استخر بودم مادرم 35 بار بهم زنگ زده
حسابشو کنید تو اون وضع بابا منم با نگرانی زنگ زدم به مادرم که چی شده هی میگفت هل نکنی ها هل نکنی ها منم حالم بد شده بود از اینور میگم چی شده از اونور مادرم ازم مژدگونی میخواد خلاصه گفت لاتاری برنده شدی منم که شوکه شده بودم زبونم بند امده بود دوستام هم خراب شدن سرم که باید شام بدی
اصولا من تو قرعه کشی خیلی بدشانسم ولی اینبار شانس بهم رو کرده بود
اوایل حالیم نبود چه موقعیت توپی به دست آوردم ولی حالا میفهمم
درضمن بار اول بود که پدرم اسم منو جداگونه هم وارد کرده بود
ارسالها: 213
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: May 2012
رتبه:
38
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
دوستان محترم ..این بحث سن و سال رو بی خیال بشین ..... دل باید جوون باشه .... مطمئنا توی این هاگیر واگیر ایران ... بچه های 16 ساله سنی حول 40 ، 50 دارن...... اینجا همه مسن هستند .... دل همه مرده و اکثرا عصبی و افسرده هستن ........ داشتم سرگذشت قبولی دوستان رو می خوندم ...گفتم یه مختصری مال خودم رو هم بنویسم ...... قضیه از سال 78 شروع شد ..... دقیقا سالی بود که من خدمتم رو با فوق دیپلم تموم کردم ..... تصمیم گرفته بودم برای تحصیل برم مجارستان ..... ولی دقیقا روزی که می خواستم پروسه رو شروع کنم کارشناسی قبول شدم ..... بعد از طی مقطع کارشناسی ... مشغول به کار شدم و همزمان برای کبک استارت زدم (زبان و این برنامه ها ) ، بماند . همیشه تو فکرم این بوده که آمریکا ؟ منو می خواد چی کار ؟ اصن عمرا توریستی هم نمی دن به من ...... خلاصه این دفعه سومی بود که لاتاری شرکت کردم ... اونم چه جوری ؟ برادران بنده سال های متمادی که دارن شرکت می کنن ... فک کنم از سال 70 اینا حدودا ..... خلاصه داشتم با کد یه وب سایت کلنجار می رفتم و سعی می کردم ردیفش کنم داداشم اومد عینا همینی که می نویسم رو بهم گفت : مرتیکه لاتاری 2013 شروع شده ...اسم بنویس واسه ما و خودت ... من : برو بابا ..... داداشم : :-O . ولی من کار داشتم و بی خیال شدم ...... شب که دور میز نشستیم شام بخوریم ، مادرم ازم خواهش کرد که واسه همه اسم بنویسم ..... منم چون امکان نداره حرفش رو زمین بندازم : نشستم پای سیستم و فرم ها رو پر کردم .
خلاصه زجرتون ندم . موقعی که نتایج اعلام شد ... من درگیر کار های شرکت بودم .... یه پروژه خوب داشتیم که واقعا مشغولمون کرده بود . از اونجایی که تو خونه ما همه شاغلن ..... برادرام این 10 روز رو ماموریت بودن .... و روز دهم که جمعه بود .... بعد از نهار برادرم بهم گفت آقا این لاتاری جوابش اومده ... من به این حالت : باششششششششششششششششه . خلاصه از اون منت کشی که این شماره ها کجا .... منم : ول کن بابا ... 18 ساله داری شرکت می کنی ...... خلاصه با هزار منت ...شماره ها رو بهش دادم .... اونم یکی یکی از داداش بزرگه زد ...هیچکس قبول نشده بود ... چون داداش کوچیکه هستم (لازمه بگم من 28 سالمه ... حالا بزرگه رو خودتون حساب کنید) آخرش شماره منو زد .... و صفحه معروف با بارکد ظاهر شد . چون در این زمینه تجربه نداشتیم همه اینطوری : فک کنیم قبول شدی ..... منم : باشه حتما من قبول شدم . و رفتم بیرون ..... قافل از اینکه واقعا قبول شدم . فرداش سر کار که بودم داداشم زنگ زد . بهم گفت صفحه قبولی من رو داده به مترجم شرکتشون که یه خانم آمریکایی الاصل هست ... اونم ترجمه کرده ... گفته قبول شدی و شروع کرد بهم فحش دادن که کثافت منت سر ما میزاری خودت قبول می شی ؟. شاید باورتون نشه ... اون لحظه داشتم چند خط کد (چند خط کد منظورم 20000 خطه ) PHP رو دی باگ (تصحیح) میکردم کلا بستمش ، همون کد ها رو بعدها سه هفته طول کشید تصحیح کنم، پا شدم ، کیفم رو برداشتم و بدون هیچ حرفی اومدم خونه . همکارام فک می کردن خدایی نکرده کسی مرده تا شب هی زنگ می زدن بهم . کلا تا سه روز قفل بودم ... اثری از جیغ و داد نبود ... کلا قفل بودم . ببخشید اگه طولانی شد .... اگه راستش رو بخواین هنوزم قفلم ..... ولی روی مهاجرسرا و دوستان گلم
شماره کیس: 8XXX|ارسال :20May|کارنت:10 April|مصاحبه :آنکارا-June W1
سفرنامه
وضعیت کیس:کلیر در تاریخ Aug16
مقصد :Sweet Home Alabama