ارسالها: 286
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Apr 2009
رتبه:
50
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
با سلام خدمت دوستان عزیز
قبل از هرچیز ایام عزاداری محرّم را به شیعیان گرامی تسلیت و نیز فرارسیدن شب جاودانی یلدا را خدمت همه ی فارسی زبانان عزیز تبریک عرض میکنم و امیدوارم که بخت و اقبالتان به بلندای این شب و روشنایی خورشید سپیده دم فردای یلدا باشد.
اجازه میخوام از این فرصت دست داده استفاده کنم و ضمن پوزش از اینکه این مدت حسابی مشغول بودم و نشده خدمتتان باشم، اعلام کنم که بالاخره و با تلاش شبانه روزی سربازان گمنام مهاجرسرا، این نیمچه وبلاگ این حقیر نیز در دست افتتاح قرار گرفت.
البته قرار است از شخصی که همگی میشناسیدش و تیم فوتبال عربستان به صدقه ی قدم او در توی ایران برنده شد؛ جهت بریدن روبان آن دعوت کنم، چراکه میگند بعد از او، هیچ نحسی دیگری به سراغ وبلاگ نخواهد آمد.
هرچند که این حقیر پس از انت.خا.با.ت مه.ر.و.ر.ز.انه ی خرداد ماه، از هرچه وبلاگ و نوشتن است، توبه نموده بودم، این هوسهای شیطانی و ذغال خوب و رفیقهای نابابی مثل آرش، ما را از راه به در کرد و بجاست که همین جا از زحمتها و تشویقها و حمایت های ایشان، صدرای عزیز و همه ی شما عزیزان کمال تشکر خود را ابراز دارم.
تاکنون نقاشی کشیدن خانمم ،برای من مثل زن پدر بود؛ از این به بعد وبلاگ نویسی و کامپیوتر، هووی او خواهد شد. در آخر قابل ذکر است که قصد دارم از هر در سخنی ، به میان آورم .
امیدوارم که با صبر انقلابی خودتان،و هر از گاهی با مزّین کردن قدومتان، مرا در هرچه شکل گیری مطلوب مطالب، آنگونه که شما دلتون میخواد و خودم دلم میخواد؛ راهنمایی فرمایید.
محتوای این وبلاگ فقط مسائل مهاجرتی و یا زندگی در آمریکا نخواهد بود بقول معروف آشی خواهد شد از نوع شله قلمکار : برای مثال
یکی از خصلتهای بسیاری(توجه: عرض کردم، بسیاری)ایرانیانی که سالهاست در آمریکا زندگی میکنند این است که فکر میکنند ایران کنونی و ایرانیان در عصر هجر زندگی میکنند و از هیچ تکنولوژی و پیشرفتی برخورددار نیستند.
در مقابل تصورشان این است که چون خودشان در کشوری با آخرین تکنولوژی زندگی میکنند، همه چیز را میدانند. برای همین، یکجور حس تمسخر کردن، در سراپای وجود بیشترشان موج میزنند و چنان بر نداشته هایشان مغرورند که زمین هم از تحمـّل سنگینی باد تکبر گلوی آنها، به هن هن افتاده است.
از همه بدتر اینکه، چون بیشتر آنها سالهاست از ایران دورند و جز سفری کوتاه مدت (آن هم پس از هر چند سال) ارتباط آنچنانی با داخل ایران ندارند، وسعت فکری شان، هنوز که هنوز است در همان بیست و سی سال قبل ایران رسوب کرده است.
به این معنی که هنوز همان رفتارهای سالهای پیش را نسبت به خود و طرف مقابلشان ، از خود نشان میدهند. بگذارید برای روشن شدن حرفم،مثالی عرض کنم: اگر به آلبوم عکس خانوادگی خود مراجعه کنید، تفاوت و تغییر را به خوبی میتوانید در نوع پوشش، سلیقه ، تیپ و ظاهر افراد در چند سال پیش نسبت به اکنون، تشخیص بدهید.
به همین شکل،در نوع کلام، سخن، اندیشه، هوش و استعداد، ایرانیان داخل تغییر ایجاد شده است. ولی به دقعات میبینید که ایرانیان آمریکا نشین،همان رفتارهای از تاریخ گذشته ی فسیل شده را دارند. اکثرشان با تمسخر کردن دیگران، حتی در جلوی روی خودش لذّت میبرند.
فقط عنوان مهندس و دکتر را به خود بسته اند و دریغ از یک ذرّه، معرفت. تنها چیزی که برایشان ارزش محسوب میشود، پول است و تعداد اسب و خر و گاری. چشم و همچشمی هم که تنها، انگیزه ی زنده بودنشان است.
کره ی زمین را دور زده اند تا به آمریکا برسند، امــّا فقط از لحاظ مکانی جا به جا شده اند، وگرنه از نظر زمانی، تفکرشان، نوع گفتارشان و...همان رسوب شده ی سی سال پیش است..
بدتر از همه،بالا رفتن سن وسالشان، همان ذهن و هوش عهد قدیم را نیز کندتر کرده است و شاید ذکر یک جوکی طعنه آمیز و استعاره وار، نیاز دارد؛ بنشینی و کلمه به کلمه برایشان معنی کنید، تا مفهومشان بشود.و بدتر از بدتر اینکه، اشتباه دیگران کوهی است برای ذکر در گفتگوهای مجالسشان و اشتباه خودشان، هیچ.
بهمین علت است که من در همان اوایل آمدنمان ، طی دو سه نشست، دانستم که اگر میخواهم از این رفتارها، در امان بمانم؛ باید مرگ همصحبتی با همزبانانم را بپذیرم و تنهایی را ازخود کنم. و صدهزار بار شکر که چنین کردم و طعم خوب همصحبتی با همدلانی چون شما را چشیدم.
خاطره ای را ذکر کنم: طبق حسّ شوخ طبعی که دارم، مخصوصا ً سعی میکنم در اولین برخوردهایم، اثری ذهنی در حدّ خوب، در یاد و ذهن دیگران جا بگذارم، با تمام سعی خود تلاش میکنم که رضایت همصحبتی طرف مقابل را بدست آورم.
شوخی میکنم، میخندانم، میرقصم، میرقصانم و ... و گاهی هم محض خنده، جای حروف و کلمات را عوض میکنم. مثلا ً بجای «نون و پنیر» میگویم « پــون و ننیر» و یا چایی داغه = دایی چاقه و ....
از اتفاق هم، در یک جمع ایرانیان آمریکانشین، چنین گفتم و یکی از پیران حاضر، حالا بخند و کی نخند. امــّا نه به این خوش زبانی !!! من، بلکه یه ریز با انگشتش مرا نشان میداد و میان خنده های چکش وار خود میگفت:
اینو ببین !!! هنوز سه ماه نشده، فارسی یادش رقت !!! هه هه هه هه (کـــــــــــوفت !!! البته این کلمه ی گوش نواز را الان میگویم ؛) حالا هرچی من رعایت سنش را میکردم و توضیح میدادم که مثلا ً خیر سرم، شوخی زبانی عمدی بود؛ او بیشتر میخندید.
جالبتر اینکه یکی دیگه از حاضران،مرا به سکوت تشویق میکردو من مانده بودم که مگر روشن کردن ذهن این آقای خپل، چه شرمی باید داشته باشد که مرا با لب گـزیدن خود، به سکوت تشویق میکرد و هی میگفت: خب حالا بدترش نکن!!!
اوج قصـّه آنجاست که هر بی سوادی، حتی توی قارقوزآباد ایران هم میداند که تلفظ Google چیست؛ ولی این آقای بزرگوار ، هروقت که اوج راهنمایی کردنش میگیرد، همه را مراجعه میدهد به اینترنت و « گــــو گــــــــــول ».
بدتر از همه اینکه شبانه روز پای قمار و توی کازینوها افتاده و هی دم میزند که کـــار داشته ام و کــــــــار میکنم و کار و کار. وقتی هم یک وبسایتی، وبلاگی مفید را به ایشان معرفی میکنم، چنان مزدم را میدهد که از کرده ی خود پشیمانم میکند. میدانید چه میگوید: خب دیگه، بیکاری دیگه !!!!
حالا از شما بیکاران عزیز( نام دیگر کاربران اینترنتی ) و مهاجرسرایی دعوت میکنم که به این دوخط زیر که بعنوان امضا، از این بعد چشم شما را می آزارد هم، توجـهـّی بنمایید: ارادتمند حمید
راستی تا یادم نرفته : چشم همگی روشن.
ارسالها: 871
موضوعها: 19
تاریخ عضویت: Oct 2009
رتبه:
45
تشکر: 0
4 تشکر در 0 ارسال
من که از همین الآن مشتری شدم
خوبه دیگه وبلاگ آرش بود و حمید از این پس پاتوق ما خواهدشد
موفق باشید
به دلایل شخصی از مدیریت استعفا داده ام لطفا سولات مربوط به مدیریت را از من نپرسید
ارسالها: 558
موضوعها: 3
تاریخ عضویت: Aug 2009
رتبه:
55
تشکر: 2
0 تشکر در 0 ارسال
تا باشه حمیدها و ارش ها چرا که سایت به وجودشون احتیاج داره در نتیجه ماهم محتاجیم به کمک همه.
ارسالها: 286
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Apr 2009
رتبه:
50
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
2009-12-26 ساعت 08:24
(آخرین تغییر در ارسال: 2009-12-28 ساعت 21:34 توسط lexington.)
بعد از سلام ؛قبل از هرسخنی، از اینکه این مدّت حسابی زن و بچه و وبلاگ، وقتم را پر کرده بود و موفق نشدم؛ آنطور که باید وشاید خدمتتان عرض ادب کنم؛ پوزش میطلبم.
پیش از هرچیز فرا رسیدن سالروز تاسوعا و عاشورای حسینی را به تمام شیعیان تسلیت عرض میکنم و امیدوارم که مراسم عزاداری ، به خوبی و در کمال امنیت برگزار بشود(شده باشد).
دراینجا نیز از فرصت استفاده میکنم و سالروز تولد حضرت مسیح و روز کریسمس را به تمام مسیحیان و هموطنان آمریکانشین، تبریک عرض میکنم.
قابل ذکر است که بیشتر کشورهای مسیحی ، و کلیساها، برگزاری جشن تولدّ حضرت مسیح را روز 25 دسامبر میدانند و بعضی ها هم ، روز 5 ژانویه(یازده روز پس از آن) بیشتر ایرانیان را تصور براین است که کریسمس و سال نو، یکی است . در حالیکه سال نوی میلادی، شش روز پس از کریسمس، آغاز خواهد شد.
از نظر ولوله ی خرید و هیجان عیدی دادن و گرفتن ، تقریبا ً همان همهمه ی خرید قبل از عید ایران ، در جریان است. با این تفاوت که اینجا دغدغه ی گرانی، آنچنان وجود ندارد و بهرحال هرکسی، برای دیگر عضو خانواده و یا دوستانش، یک کادویی میخرد.
منتها در ایران بیشتر ازدحام جمعیت است در بازارها و سرخاراندن از شدت گرانی و متاسفانه هرسال، بدتر از پارسال. و دست آخر تهیه ی مایحتاج اولیه ی مهمانداری و پذیرایی عید، دیگر نفسی برای کادودادن عیدی های آنچنانی ، (بطور غالب) نمی گذارد.
چیزی که در بازار رفتن آمریکاییها، بسیار به چشم میاید؛ خریدهای از سر تفنن و آماده کردن کادویی، فقط برای هدیه دادن است و بس. البته چه بسا که افرادی با ذوق و دقّت، کادویی مفید تهییه ببیند؛ ولی غالب بیشتر هدیه ها امری است از سر انجام یک رسم و یا تفنن.
بهمین خاطر است که در هر خانه ی آمریکایی، مواردی را خواهید یافت که شاید به عمر یک یا دوبار از آن استفاده نشده است و یا تکراری است. مثلا ً در کنسرو بازکنی عمودی، در کنسرو بازکنی افقی، در کنسروبازکنی دستی، در کنسروبازکنی برقی و ....
از مشکلات ما ایرانیان ساکن، همین است که میخواهیم یک چیز بدرد بخور و عمری و شیک و ارزان و ... بخریم و برای همین است که خرید برای هریک از اعضای خانواده و دیگران، کلی وقتمان را میگیرد و خودتان حساب کنید که فقط چند روزمن، برای خرید خانواده ی چهار نفری خودم و سپس خانواده های برادرانم و دوستانم و ... اشغال بوده است.
البته یکی از خوبیهای نبود تعارفات ایرانی وار در بین آمریکاییها همین است که ارسال یک کارت تبریک هم، کافی است و هرچه باشد ؛می پرند و طرف مقابل را در آغوش میکشند و کلمه ای را از برای نشان دادن هیجان خود بکار میبرند.
البته من هرچه فکر کردم نتوانستم معادلی فارسی برای «اووو Ohhhhh» گفتن آنها بیابم و دست شما را میبوسد؟
سرانجام و خدا را شکر، از این فروشگاه، به آن فروشگاه رفتن و خریدهای شب عید ما نیز انجام شد و نشستیم به انتظار که پنجشنبه شب، به دعوت دیوید، جهت تماشای مراسم جشن تولد حضرت مسیح به کلیسای محل برویم.
حدود ساعت شش عصر بود که تلفنی از لغو آن خبرمان کردند و عجیب بود دقت پیش بینی وضع هوا. دقیقا ً نیم ساعتی بعد ، باران شروع به بارش کرد و هوا یکدفعه سرد شد و همین سردی ناگهانی، سببی شدکه تمام سطح خیابان ها و ماشینها، بخاطر یخ بستن سریع باران(Freezing Rain) همچون شیشه، باشد و مجبور شویم، با کاردک، یخ شیشه ها را بتراشیم.
با تاکید برادرم، از رانندگی خودداری کردیم و به انتظار فردا(روز کریسمس ) نشستیم تا از تعطیلی سراسری(فدرال) آمریکا استفاده کنیم و سری به بزرگترها بزنیم.
هرچند برفی به قطر بیست سانتیمتر، همه جا را پوشانده بود و همچنان میریخت؛کارگران مسئول، تا عصر چندین بار ، با اینکه روزی تعطیل بود؛ تمام خیابانها را روبیدند و بهر حال فرصتی مقدور شد که به آهستگی رانندگی کنیم و راهی خانه ی دیوید بشویم.
صرف عصرانه و شام(جای شما خالی)، و سپس گپ زدن و گفتگو،خاطره ای دیگر شد برای ما و البته به ذهن رسیدن این سوال که: آیا سال دیگر، تقدیر، میطلبد در چنین روزی کجا باشیم؟
در آخر هم، باز کردن یکی یکی کادوهای هر شخص بود که چیزی حدود دو یا سه هفته، زیر درخت کاج کریسمس قرار داشت و افراد را به کنجکاوی واداشته بود که : یعنی چی میتونه توش باشه؟؟
بماند که هرچه باشد خانمها، هوای یکدیگر را دارند و هدیه هایشان حسابی سفارشی بود؛ من هم سوای یک پیراهن ورزشی با اسم و آرم تیم فوتبال برزیل (که توسط دختر کریس، از آنجا آورده شده بود) یک شالگردن دست باف هم، نصیب بردم که در این سوز و سرما، سخت به کار میاید.
آرزو میکنم که دلهای شما نیز در این سرمای زمستان طبیعت و...، گرم گرم باشد و درکنار خانواده ی محترمتان سلامت؛ تا فرصتی دیگر بدرود
ارسالها: 363
موضوعها: 7
تاریخ عضویت: Dec 2009
رتبه:
37
تشکر: 0
7 تشکر در 0 ارسال
کریسمس و تولد حضرت مسیح مبارک. من دیشب به کلیسا رفتم. این اولین باری بود که هنگام ادای مراسم مذهبی شان در کلیسا حاضر میشدم. خیلی جالب و باشکوه بود. به یک کلیسای بسیار قدیمی و بزرگ رفتیم که متعلق به کوبایی ها بود و چون خیلی اسپانیش هم آمده بودند، کشیش هم به انگلیسی و هم به اسپانیایی حرف میزد. من از چگونگی مراسمشون هیچ نمیدونستم و گیج و ویج هر کاری بقیه میکردند منهم انجام میدادم. چون یکی از قدیمی ترین کلیسا های این منطقه بود، ظاهرا مراسمشون هم کامل بود. سرودهاشون را از روی برگه ایی که اول به همه داده بودند بلند میخواندم. تمام مراسم در آرامش و حضور قلب برگزار میشد همراه با خواندن آواز و مناجات مخصوصشون. در آخر هم یک برگه به هر یک میدادند تا اسم 4 نفر که میخواهید کشیش برایش دعا کند را بنویسید. موقعی که بیرون میامدم هم از کشیش تشکر کردم و گفتم من مسلمان هستم و این اولین باری است که به کلیسا میایم . درسته که ما مسلمان هستیم ولی حضرت مسیح را دوست داریم و احترام میگداریم. تجربه بسیار جالبی بود. در دعاهاشون هرچه از خدا میخواستند با سپاس و تشکر همراه بود ( نه اینکه بقول ما : تا حاجتمو ندی ، از اینجا نمیرم!!!). بهتره ما ایرانی های مسلمان در بعضی مراسم مذهبیمون کمی تعدیل بخرج بدهیم.
حتما باز هم کلیسا میروم.
One day your life will flash before your eyes, make sure it's worth watching.
ارسالها: 848
موضوعها: 6
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
61
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
ارسالها: 197
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
15
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
happy new year 4 all of the world
case:19###
ارسالها: 286
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Apr 2009
رتبه:
50
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
با سلام
هرچند بیشتر کسان داخل ایران، براین باورند که حمید(من)، در گوشه ی امن و راحت آمریکا نشسته ام و خوشم، امـّا نمیدانم که چرا،همین آرامش طبیعت و شادی سال نو هم،نمیگذارد؛ بی تحرّک بنشینم.
از طرفی عقلم کار نمیکند که چه باید کرد؟ از سوی دیگر، زبان و قلمم کند است و نمیدانم که چگونه باید با مردم داخل ایرانم، همدردی کنم ؟ و از طرف دیگر باید همواره به خود، یاد آوری کنم که مثبت نویسی فراموشم نشه.
شاید باور نکنید گاهی آرزو میکنم که سرعت اینترنت آمریکا هم بد بود و اینگونه ریز اخبار بدستم نمیرسید. و البته بهتره آرزو میکردم که از شمار بی خبرانی بودم که فقط دنبال مسائل شخصی خود هستند.
و شاید هم ایکاش میشد، براحتی خر میشدم. جدا ً هم چقدر خر شدن سخته!!؟؟ آقای اشرف الدین حسینی گیلانی (نسیم شمال) میفرماید:
دست مزن! چشم، ببستم دو دست
راه مرو! چشم، دو پايم شکست
حرف مزن! قطع نمودم سخن
نطق مکن! چشم، ببستم دهن
هيچ نفهم!!!! اين سخن عنوان مکن
خواهش نافهمی انسان مکن
لال شوم، کور شوم، کر شوم
ليک محال است که من خر شوم
چند روی همچو خران زير بار؟
سر زفـضـای بـشـريـت بــرآر
خب، تا مسولان محترم مهاجرسرا، تشرّی نزده اند، بهتره که برم به سراغ موضوع مبحث: بعضی ها را تصوّر براین است که شروع سال نو در آمریکا هم، مثل ایران پراز هیجان ن ن !!! است و بیا و برو و ببین که چه ها میکنند!؟
امــّا اجازه بدهید با کمی توضیح، خودتان را به قضاوت دعوت کنم. تحویل سال نو میلادی راس ساعت دوازه شب 31دسامبر میباشد و قابل ذکر است که اگر هم تعداد روزهای سال بنا به کبیسه و ...بخواهد تغییر کند، در تعداد روزهای دومّین ماه سال(فوریه) رخ میدهد؛ به اینصورت که هر چهار سال یکبار، از 28 به 29 روز تغییر می کند.
جشنها و شادی سال نو از حدود یکماه به پایان سال و با مراسم روز شکرگذاری(Thanksgiving)، و شروع فصل جدید خریدها و حراج های اجناس شروع میشود. البته تزئین اماکن عمومی با چراغهای چشمک زن و عروسکها و آدمکها و درخت کاج(سرو) کریسمس و... را نباید فراموش کرد.
در این مدّت فقط روز شکرگذاری، روز تولّد حضرت مسیح(کریسمس) و نیز اولّین روز سال نو، تعطیل رسمی سراسری(فدرال) است. البته بیشتر کارمندان دولتی، میتوانند به نوبت، از مرخصی خود استفاده کنند؛ بجز نامه رسانان بیچاره ی اداره ی پست، که حتی باید شنبه ها هم اضافه کار بایستند تا بتوانند، کادوها و کارت پستالهای سال نو را به سرعت، به دست گیرنده ی آنها برسانند.
بجز هیجان شب و روز کریسمس که بیشتر، شامل حال افراد مذهبی، به سبب شادی سالروز تولد مسیح است؛ شاید مسافرتی باعث سرگرمی عموم مردم باشد. وگرنه برای بیشتر افراد، خرید کردن و از این مغازه به آن مغازه رفتن ،دیگر آنچنان جذّاب نیست.
هرچند شب و روز تحویل سال نو، کنسرتهای موسیقی و نمایش فیلم و تئاتر و... در شهرهای بزرگ وجود دارد و علاقمندان را سرگرم میکند؛ بیشتر جوانان ترجیح میدهند یا به میکده(بار)ها پناه ببرند و یا برنامه های تلویزیون را تماشا کنند.
با این حال دو مراسم خاص، توجه بیشتر بینندگان را بخود جلب میکند، یک: مراسم فاینال فوتبال خرکی آمریکایی در کالیفرنیا در آخرین روز و شب سال و دوّم:ساعت معکوس شمار و لحظه ی تحویل سال، در نیویورک.
همانطور که میدانید فوتبال آمریکایی، یکی از مورد علاقه ترین سرگرمی های آمریکاییهاست و اگر هرهفته نباشد، هر تعطیلی دوهفته، ورزشگاهها را، مملو از جمعیت می کند؛ برای تماشای مسابقات تیمهای محبوب ایالتشان.
این مسابقات آنقدر ادامه میابد تا اینکه فاینال تیمهای منتخب،آخرین مسابقه را در کالیفرنیا طی یک مراسم باشکوه رژه،کارناوال، موسیقی،رقص،آواز، تردستی و ...بنام « Rose Bowl = جام گل رز» به انجام خواهند رساند.
برعکس آب و هوای کالیفرنیا که برای انجام مراسم خارج از فضای سرپوشیده، در این فصل سال مناسب است، دربیشتر مناطق آمریکا، سردی هوا غوغا میکند و بهمین خاطر است که بیشتر مراسم دیگر جشن سال نو را باید مراسم نوشابه(ع.ر.ق)خوری نامید. چراکه تحمّل سردی هوا، مخصوصا ً ساعت دوازده ی نیمه شب زمستان نیویورک، بدون گرماساز امکان ندارد.
بخصوص که مردم بخواهند در یکی از بزرگترین پارکهای شهر، بنام مدیسون(M.S.G) جمع بشوند؛ تا لحظه ی تحویل سال، یک گوی(توپ) بسیار بزرگی چراغانی شده(New Year Ball)،شبیه به برج میلاد تهران و همچون آسانسوری یکبار بالا رفته و پایین بیاید و بدنبال آن با یک نورافشانی فشفشه ها و ترقه ها در دل آسمان، هرکس راهی مکان دلخواه خود بشوند و شب را به صبح برسانند و یا مثل من،خواب را در بستر گرم، ترجیح دهند.
راستی، شما چه خواهید کرد؟
ارسالها: 2,997
موضوعها: 167
تاریخ عضویت: Feb 2009
رتبه:
175
تشکر: 0
14 تشکر در 1 ارسال
حمید خان هر کاری می کنم توی وبلاگتون کامنت بزارم نمیشه ، دلیلش چیه ؟ کامنت گذاشتن برای وبلاگ بسته است؟
ارسالها: 286
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Apr 2009
رتبه:
50
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
سلام دوستان
در این مطلب قصددارم تجربه ام را از قهوه خانه های آمریکا خدمتتان عرض کنم. البته باید بگویم « چایخانه» چون توی همون قهوه خونه های ایران هم ، تا آنجایی که من یادم میاد؛ چای و ... بود که صرف میشد تا قهوه.
البته اسم خارجکی «میکده» رو به انگلیسی، میگند « بار»Bar / Tavern. والله من چیزی که ندیدم، بار بود و ماشین باربری. حالا شاید به استعاره، وجود شاگرد پادوهای می فروش را « بار » میگند؟؛ که البته آنهم شاید فقط در گویش محلی ما نجف آبادی ها باشه ، که بمحض دیدن زیبارویی، با تعجب میگویند: عجب باری!!!؟؟ بگذریم.
همین الان عرض کنم که قسمتی از نوشته ام، مربوط به آقایان است و به درد خانمها نمیخوره. آخه میخوام از در و دیوار و موزائیک و آجر و...بگم. بهتر است خانمهای محترم، به بهانه ی آوردن چایی، راهی آشپزخانه شوند تا من هم بتوانم با ذکر تجربه ام، کمکی کرده باشم؛تا آقایان عزیز مومن، به روز من دچار نشوند.
آهای خانم !!! خانم عزیز !!! با شما هستم؛ متوجه شدید؟ ننشینی و تا ته فصه ی مرا بخوانی و بعدش هم ، غـــُر بزنی که حیفی وقتم !!! اصلا ً همین حالا پاشو برو ظرفها رو بشور که مامانت حسابی دلخوره. آخه بنده ی خدا، راست میگه، مگه توی این کامپیوتر چی چیه که صبح تا شب میشینی و زل میزنی توش !!؟؟ مگه کار و زندگی نداری؟؟
بهر حال از ما گفتن. یه روز دم غروب، این بچه داداش بی معرفت ما(جمال)، بدونی اینکه به من بگه،با چندتا دوستاش اومد که بریم ماهیگیری. البته من هم اصلا ً (به جون همون عمه ام) روحم خبر نداشت و حتی پیش خودم هم فکرش رو نمیکردم که آخه توی این تاریکی شب چه جور ماهی، میشه گرفت !!؟؟
نگو که آقا میخواست حسابی بر دنیادیده گی من بیفزاید و این یه ذره دین و ایمونمون رو هم، حسابی چیز کنه. به عمرم جز مسجد و منبر جایی، نرفته بودم و حالا هم که رفتم، آخه رفتم.یه جا تاریک و بد. اه اه !؟ خدا از سر تقصیر همه ی بندگانش بگذره ،بگو : آمین !!!
براتون بگم که این«بار» ی که اینبار رفتیم آخه«بار» بود؛ چونکه مثل همه ی مشابه هاش، واسه ی یه استکان کوفتی، قیمت یه چهارلیتری اش را میگرفتندو من هم چون مزاجم اصلا ً با اینجور نجسی ها، سازگار نیست؛ سفارش یه نوشابه دادم که فقط پول داده باشم و یه جام بسوزه و سوزش معده و دل، بماند برای آنان.
اولین چیزی که بمحض ورود توی اکثر میکده ها، شما را آزار میده، دود سیگار است که انگار این آمریکاییها، نمیتونند، بدون داشتن سیگاری روشن در دست، عزاشون رو بگیرند. مورد بعدی، وجود میز بسیار بزرگ و گردی است که در اصل، آبدارخانه ی قهوه خونه است و هرکسی میتونه روی یکی از صندلیهای پایه بلند آن بشینه و به فروشنده، سفارش خود را بده.
خانم ها و آقایان ساقی(Bartender) هم، مثل پروانه ازاین مشتری به اون مشتری سر میزنند و با گرفتن پول بی زبان، بنا به درخواست مشتری، یک استکان، بطری،لیوان یا قوطی(معمولا ً آبجو) را جلوی مشتری میگذارد و با زرنگی خاصی، بقیه ی پول را بصورت اسکناس خـُرد به اونها برمیگردونه؛تا برای پرداخت انعام به مشکل برنخورند.
البته بیشتر افراد،آنرا در محل و ظرف مخصوص جمع آوری انعام ها میریزند؛ تا پادوهای مغازه، بتوانند آخر شب، بطور عادلانه و یا سهم از قبل تعیین شده، قسمت کنند و ابن دستمزد «عرق» ریخته شده را، ببرند برای زن و بچه شان .
چیزی که در قسمت آبدارخانه(سقاخانه) ی بار جالبه، سیستم کابینتهای رو باز آناست که بیشتر لیوان های شیشه ای، بصورت سروته، از سقف آویزان است و دسترسی به آنها را راحت تر کرده است. دیگه اینکه بعضی ها ترجیح میدهند، بجای نوشیدن قوطی های آبجوی آماده، از خمره هایی، سفارش بدهند که نوشیدنی مخصوص افراد، با محتویات مخصوص و به سلیقه ی مشتری،مخلوط و به درون لیوانها ریخته شود.
البته همه مجبور نیستند گرد سقاخانه بست بنشینند و بعضی ها هم،همزمان سرگرم شدن به انواع بازی بیلیارد و ... و یا نشستن بر روی مبل و صندلیهایی که در همه ی فضای سالن بار قرار دارد؛سفارش خود را به شاگردهای پادوی مغازه میدهند که معمولا ً همه ی آنها،مثل دانش آموزان مدرسه، فـُرم مخصوص، با نام و آرم همان بار را پوشیده اند.
خانم ببخشید؛ مثل اینکه مامانتون داره صداتون میزنه !!! از اینجا به بعدش هم خیلی چیزی واسه ی خوندن، نیست، پاشو به درس و کارت برس !!! آفرین !!! آ ماشا الله !!! یآآآآ علـــــی !!! به سلامت.
درب و میزهای بار رو از چوب روسی و سفت ساخته اند و ....
رفتند؟؟ آخیش ، حالا راحت شدم؛ نمیشه جلوی این خانمها، دوکلمه حرف مردونه و حسابی زد. خلاصه؛ کجا بودیم؟ آهان !!! این خانمهای گارسون(Waitress) که معمولا ً حسابی جوونند، معمولا ً یه لباس آستین کوتاه میپوشند که راحت تر بتونند، سرویس دهی کنند، البته من یکی نفهمیدم که یقه و پاچه شلوارشون، واسه ی چی کوتاهه؟ یعنی زیاد هم باری ی ی ی ک نشدم بفهمم موضوع چی به چیه؟
آخه هرچی تلاش میکردم صورتم رو برگردونم، صحنه ها فجیع تر میشد؛ میدونید چرا؟ چون اون گوشه ی سالن، یه دکور و راهرویی باریک برای اجرای برنامه چیده بودند که مثلا ً خواننده و نوازنده و ... بتونند برند اون بالا و برنامه اجرا کنند.
امـّا از بد حادثه و شانس من، مثل اینکه اون شب، گروه فرهنگی و هنریشون، توی ترافیک گیر کرده بود که بجای اونها، یه چهارتا از این پادوها، عجله عجله، بدون اینکه حواسشون به پوشیدن لباساشون باشه؛ همینطور هــُرتکی اومده بودند روی صحنه و نه اینکه هیچ هنری نداشتند؛ هی مثلی این دیوونه ها، به میله ها و ستون های صحنه ور میرفتند و میمون بازی درمیاوردند.
از خدا به دور که این آمریکاییها چندی دیوونه اند !!! خب زنیکه، اگه شعری ، مقاله ای ، چیزی بلد نیستی بخونی، مگه مجبوری ادا و اطفار و دیوونگی در بیاری و هی پشتک و وارو بزنی؟ تازه از اونها دیوونه تر، این مردا بودند که هی میرفتند جلوی صحنه، یه دلار میدادند و هی عطر و ادکلان اونا رو بو میکشیدند ببینندکدومشون عطر مشهدی زده اند و کدومشون عطری شاعبدالعظیم!!؟
خلاصه برادر بد ندیده، سرتون رو درد نیارم، اوج ماجرا اونجایی بود که این رفیق نانجیب جمال،بلند شد و رفت درگوشی یکیشون یه چیزی گفت و اومد. منم تا چش باز کردم دیدم سه چهارتاشون ریختند دور و بری من و میپرسند کدوم یکی از شما «ویرجین»Wirgin بود(والله من نمیدونستم مردا هم باکره میشند؛ مخصوصا ً اگه مثلی من دوتا بچه هم داشته باشند؛ بحقـّی چیزایی نشنیده)
یه وقت هم دیدم با اشاره ی جمال، اونها ریختند رو سرم و هی یکی یکی، از فرقی سرم تا نوکی پام رو قلقلی می دادند و منم مثلی گوجه سرخ شده بود و بجایی اینکه من خنده ام بگیره، این جمالی و رفیقاش بودند که حالا بخند و کی نخند؟؟ مرده شوری ای شوخیهاشون رو ببره. آنقده حرص خوردم که اون شب تا صبح خوابم نبرد.
از من گفتن. میخواد باور کنید، میخواد نکنید. حالا شما هم هی منو دست بندازید، تا دلم بسوزه و آهم بگیرددتون و به حالی من دچار بشید. وخی(برخیز) برو برس به نماز و روزه هات.
________________________________
پی نوشت:
دوستان عزیز تلاش کردم، مطلب را بطور آموزشی خدمتتان ارائه کنم. لطفا ً در ذکر نظراتتان ،موارد امنیتی را دقت بفرمایید،وگرنه باعث حذف مطلب می شود و مجبورید در وبلاگ شخصی ام آن را بازخوانی کنید.
عنوان مبحث هم از واکنش مردم عامی شهرم، در اینگونه مواقع است که مثلا ًبجای ذکر « خاک به سرم، دیدی چی شد؟» میگند« سرم لا حنا»
و ذکر شعری ، شاید هم پاسخی رو به خودم:
زاهدا منکه خرباتی و مستم به تو چه ؟ ،،،، ساغر باده وپیمانه بود بر کفّ دستم به تو چه ؟
تو به محراب نشستی همه شب تا به سحر احدی گفت چرا ؟ ،،،،منکه از مال خودم تا به سحر یکسره مستم به تو چه ؟
تو به خوردی به جهان مال یتیمان چه به من؟،، ،،من که در نزد خدا غرق گناهم به تو چه ؟
آتش دوزخ اگر روی سر ما ریزد، تو که خشکی چه به من؟،،،،من که تر هستم به تو چه؟